فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

احساس خوب

کات 10/08/1399 1,532 بازدید

مدتیست احساس بسیار خوبی دارم. بە تقویم روی میزم نگاە می کنم. سال ١۵٠٠ شمسی است. در صندلی ام لم دادە، دستهایم را پشت سر بهم گرە زدە، پاها را روی میز قراردادە و از پنجرە بە بیرون آفتابی خیرە می شوم. زندگی چە زیباست. آسمان آبی چقدر آبی می درخشد، و صدای پرندگان چە خوش آواز گوشها را نوازش می کند. و این احساس خوب با نگاهی دوبارە بە تقویم روی میز باز بهتر و بهتر می شود. خوشحالم زندگی سرانجام بە اینجا ختم شد. بوی خوش عطر قهوە نیز بر این لطف خدادادی می افزاید، و فکر می کنم کە زندگی با وجود احساس مرگ باز هم براستی ارزش زیستن را دارد.

ناگهان در اتاق باز می شود و پسرم داخل می شود. چهرەاش کمی گرفتە بە نظر می رسد. پیش خودم فکر می کنم حتما مشکل پول دارد، اما حل می شود، آرە حل می شود. پس با نگاهی شاد و فروزان بە او خیرە می شوم و می گویم غصە نخور حل می شود! و او با تعجب نگاهم می کند. دهان باز کردە می خواهد چیزی بگوید کە باز من می گویم راستی چە خوب است کە از آن سال بسیار گذشتە. و باز با تعجب بە من خیرە می شود. می گویم سال بدی بود، سالهای بدی بودند و بە همین علت می بایست می گذشتند، آری بسیار سریعتر می گذشتند. آری خوب شد بە تاریخ تبدیل شدند.

و دوبارە بە تقویم روی میز نگاە می کنم. عدد ١۵٠٠ چە احساس خوبی بە من می دهد. می گوید پدر می خواستم بگم کە… می گویم بنشیند، و او سکوت می کند و می نشیند. در نشستنش نوعی حالت اکراە دیدەمی شود. اما من کە همان حالت قبلی را دارم، در حالیکە سعی می کنم با پاهای روی هم گذاشتەام بازی کنم ادامە می دهم کە خوب بود از آن سال سالهای مدیدی گذشتە، آن سالهائی کە نە تنها کسی نمی بایست می دید و تجربە می کرد، بلکە حتی نمی بایست تصورش را در ذهن هم می گنجانید. می گویم صبح بود ساعت دە، مردم را در خیابان جمع کردەبودند، یعنی مردم خودشان جمع شدەبودند، قرار بود کسی را دار بزنند، چوبە دار آنجا بود بلند با ریسمان وحشتناک پلاستیکی کت و کلفت، جلادان با لباس و نقاب سیاە ترسناکشان، جمعیتی کە مشتاقانە منتظر بود و عکس می گرفت و هورا می کشید، و با چهارپایەای کە قرار بود از زیر پای اعدامی بیرون بکشند تا… تا بیافتد و بر اثر سنگینی بدن خود خفە شود و بمیرد…. و تصور کن کە تن انسان می تواند تحت شرایط خاصی بە ضد خودش تبدیل شود، و درست همین یکی از هنرهای انسان است کە می تواند تو را بە ضد خودت تبدیل کند. این را می گویم و بر خلاف ظاهر وحشتناک داستانی کە تعریف می کنم لبخندی بر لبانم ظاهر می شود. می گوید پدر گوش کن، من می خواهم… و من دوبارە میان حرفش می پرم و می گویم اما از آن سال دهها سال گذشتە،… تصور کن دهها سال! می گویم متوجە هستی کە چە سالی را می گویم سال ١٣٨۴ را می گویم. پسرم با شنیدن این حرف از جایش تکان می خورد و نیم خیز می شود. بە تقویم نگاە می کند و می گوید اما پدر اشتباە می کنی امسال سال ١٣٨۵ است، از سالی کە تو می گوئی تنها یک سال گذشتە! و من می خندم و می گویم بە تقویم نگاە کن، تقویم کە اشتباە نمی کند، مثل اینکە فراموش کردی بە تقویم نگاە کنی. بیرون همچنان هوا خوب است و هر لحظە کە می گذرد باز خوبتر می شود. می گویم بە بیرون هم نگاە کن، بیرون هم شاهدی می دهد. و فکر کنم برای اولین بار است کە طبیعت با تقویم هماهنگ می شود، لااقل در سن من… بە عمر من.

پسرم عصبانی می شود، از روی صندلی بر می خیزد، و در حالیکە عصبیت عیانی در صدایش پیداست می گوید پدر یعنی اینکە ما عمرمان از صد بیشتر است، آن هم دهها سال بیشتر از صد! بە حق حرفهای نشنیدە،… پدر این تنها یک تقویم است، یک تقوم از سالهای آیندە کە تو بە اشتباە یا از روی عمد روی عدد ١۵٠٠ آن را گذاشتەای، این تنها یک بازی مضحک و مسخرە است، تازە من نمی دانم چە کسی چنین تقویمی را ساختە و برای تو فرستادە و یا احیانا خودت آنرا جائی خریدەای. و من بدون اینکە از جایم تکان بخورم همچنان خیرە بە بیرون می گویم پسر عزیزم ما در سال ١۵٠٠ زندگی می کنیم، در سالی کە می توان هم راحت بسیار بیشتر از صد سال زندگی کرد، و هم راحت بە علت وجود تکنولوژی، سالها را هم خوب بیاد آورد و هم بەراحتی فراموش کرد.

اما پسرم همچنان عصبانیست، می گوید می خواهی تلویزیون را برایت روشن کنم و یا رادیو را تا بدانی واقعا کجائی و هنوز در چە زمانی هستی. و من بە تلویزیون و رادیوئی فکر می کنم کە در اتاق نشیمن در سال ١٣٨۴ بودند و من اوقات زیادی از زندگی روزانەام را پای آنها سپری کردەبودم، گفتم پسر عزیزم اشتباە می کنی، رادیو و تلویزیونی دیگر آنجا وجود ندارد، بیا بنشین و از منظرە روبرویت لذت ببر کە این سال ١۵٠٠ هم بسرعت برق و باد بگذرد.

پسرم با عصبانیت بیرون می رود. فکر می کنم اگر اشتباە نکنم چند فحشی هم نثار زمین و آسمان می کند. و من تبسمی بر لبانم ظاهر می شود، سال خوبیست و بنابراین باید بسیار متحمل بود، و این سالها خوب اند چونکە ما همە بسیار تحمل داریم، و او بیگمان بە این علت فحش می دهد کە او هم بە یاد آن سال، آن سالها افتادەاست و تصور می کند هنوز در آنها زندگی می کند. سالهای حذف و… نە باید دیگر بە آنها فکر نکرد.

پاهایم را از روی میز برمی دارم، دولا می شوم و تقویم را از روی میز بە طرف خودم می کشم. درست است،… شمارە همانیست کە بە پسرم گفتم. هزار و پانصد. سال ١۵٠٠ بیگمان سال خوبیست. احساس من دروغ نمی گوید. او باید این را باور کند!

فرخ نعمت پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *