فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

احساس بودن

کات 20/03/1396 1,585 بازدید

احساس بودن

او از جنس آن آدمهائیە کە می تواند همە شب را راە برود بدون اینکە بە فردا فکر کند،… و یا اینکە اساسا بە فردا برسد. البتە نە اینکە هیچ وقت بە فردا فکر نکردە باشد،… نە نە، فکر کردە، اما خیلی وقتا پیش. اصلا ‘فردا’ فلسفە وجود و هستی اونە. او با این کلمە معنی می دهد، بدون این، او اصلا هیچ معنا و مفهومی ندارد. یک پوچ مطلق. یک زمانهائی بود، فکر کنم آن اوایل بود، او فکر می کرد کە برای اینکە بە فردا برسد باید همیشە بهش فکر کند، ولی بعدها متوجە شد کە نە اینجوری هم نیست. برعکس، آدم باید تنها در اوایل کار ذهنش بدان مشغول باشد، و بعدش دیگر ولش! در حقیقت ‘فردا’ باید جائی در میان جان و دل نشیند و بس،… همین. و آدمی بدون اینکە زیاد پاپیچش شود، بهترە تنها یاد بگیرد کە تمام شب را راە برود. بدون خستگی. بودنی از جنس رفتن و رفتنی از جنس بودن.

اما تنها فکرکردن نبود کە رخت بربستە بود، احساس هم رفتەبود. رفتن او یک رفتن بود صرفا در چهارچوب رفتن،… عادت. اگر زمانی با فکر رفتن، احساسی عمیق در او ایجاد می شد و بمانند آتشفشانی فوران می کرد و آتش و دود آن سرزمینهای وسیعی را دربر می گرفت، اما هم اکنون آن هم کولەبار را بر دوش نهادە و سالهای مدید بود کە از دیدەها گم گشتە بود.

و او باز می رود. سالهای سال است. خودش هم می داند کە او آدم بخصوصیە، از یک جنس منحصربفرد. لنگەاش هم کمتر پیدا می شود. و البتە برای اینکە این لنگەاش را پیدا کنید باید یک مقدار اهل گوشەنشینی و خلسە و از این حرفها باشید. بابت گوشە هم بی خیال. این دنیا همیشە یک جوری بودە کە می شود بالاخرە جای دنجی پیدا کرد. بابت خلسە هم باز بی خیال. کافیە بنشینید، البتە توی همان گوشە دنج لعنتی، بعد چشمهایت را ببندید و بروید توی عالم هپروت. این چشم بستن هم خودش یک حرفیە،… داستانی دارد. بە محض اینکە می بندیش، کلی افکار و تصاویر عجیب و غریب یکهو می آیند مهمونیت. ول کن هم نیستند. حتی اگر چشمهایت را هم وا کنی، باز آنها آنجایند،… هستند. بی تعارف.

موقعی کە همان گوشە دنج نشستە، یکهوئی آدمهای دیگر را کە از همان جنس خودشە پیدا می کند. یە دفعە می بیند کە گوشە و کنار جهان پر این جور آدمهایند. اونائی کە یاد گرفتەاند تنها بروند. بروند و بروند. شاید تا بی انتها. شاید نە تمام زندگی خودشان را، بلکە زندگی دیگران را هم. بی وقفە. و چە لذتی دارد این رفتن لامذب را! فرو رفتن در رویاها و خواب سرزمین پریان را دیدن. پریانی کە از جنس بوی جوی مولیان و یاد یار مهربانند. و او هنگامیکە اونارو می بیند، مثل همیشە، مثل دوران جوانی اشک در گوشە چشماش جمع می شود و یکهوئی می بارد. و ما همە می دانیم کە منظرە باران یکی از بزرگترین اعجاز طبیعت بودە و است و خواهد بود. و او فکر می کند کە انسانها بیشتر اوقات بخاطر همین حسن جمال زیبائی باریدن و یا بهتر بگوئیم گریستن است کە دوست دارند گریە کنند. و بعد علت گریە را بە عظمت رویاهای خود و راههای بی پایان رفتن نسبت می دهند. چە خودفریبی وحشتناکی! 

اما او اگرچە دیگران را می تواند بیابد و حسشان کند، اما کماکان دوست دارد خودش باشد. بر خلاف گذشتە، دوست ندارد در عین جمع بودگی رفتن خود، احساس جمع بودگی کند. دوست دارد خودش باشد. او مدتهاست بە این نتیجە رسیدە کە اگر قرار بر رفتنی همیشگی ست، بهتر است کە تنها باشد. تنها، بە عنوان یک جسم فیزیکی، و جمع، بعنوان یک حس تعلق. فکر می کند کە اگر اینجوری نباشد، نمی تواند تمام شب را راە برود. غلظت شب راە نمی دەد. راههای غلیظ شب را با تن واحد بهتر می شود شکاند و طی کرد. و او تن واحد خود را دوست دارد، اگرچە رو بە پیرگی دارد و شور و نشاط جوانی را کم کم از دست دادە. اما چە باک! مگر نە اینکە آدم پیر بهتر می تواند با تنهائی بسازد و بسوزد و باز برود. آدم پیر دیگە آنقدر فکر و بدبختی دارد کە تنهائی اذیتش نکند و بە ریگی در کفشش تبدیل نشود.

و او بە کفشاش نگاە می کند. بە سیاهی گردوخاک گرفتەاش در آن شب کە معلوم نیست نور کدام جهانی امکان دیدنش را فراهم آوردە است. نورهای پنهان همیشگی. نوری کە او هیچوقت سر  آن را درنیافت، اما بودنش را پذیرفت. بودنی از جنس رمز و راز همان رفتن در شب. برق کفشهایش را دوست دارد. جرات می بخشد. انگار یک همراە است. از جنس یک معنویت نایافتە. و او سریعتر قدمهایش را برمی دارد. شاید راە آنچنان هم دور نباشد. آخە آدمها گاهی غلو می کنند. آدما گاهی دوست دارند دلشان بخاطر خودشان بسوزد و بعد آن را نشانی از ابهت خود فرض کنند. آە آدمهای خودشیفتە خودکردە! و او آدمهائی را می شناسد کە برای اینکە از تنهائی خود در این شب بدون صبح فرار کنند و باور کنند کە براستی فردا نزدیک است، رفقای خود را اسلحە بدوش بە آن طرف مرز می فرستند و بعد، بعد از اینکە کشتە شدند در سوگ آنان اشک می ریزند و خاطرەاشان را گرامی می دارند و سوگند یاد می کنند کە راهشان ادامە دارد. او فکر می کند این هم یک نوع خودشیفتگی ست، یک نوع سوختن دل بحال خود،… و شاید یک روش برای جلب نظر دیگران کە ببینید ما کی هستیم کە علیرغم وحشت زندگی، باز بە شکفتن آن از طریق خون باور داریم! آدمهائی کە بودن خود را در مرگ دیگران می جویند!

احساس بودن

و او بە رفتگان فکر می کند، بە زندگیهائی کە باید صرفا صرف رفتن می شدند، و نە صرف مرگ. درست است زندگی آدمی کوتاە است، اما برای رفتن دراز است و باید این طولانی بودن را بە هر طریق پاس داشت. و او اگرچە در تە دل از آدمهای تقدیس گر مرگ نفرت دارد، اما دوست دارد این نفرت را هم رها کند و بە آنها هم بگوید کە تنها بە این رفتن دل ببندند، زیرا کە فلسفە همە تنهاها در این رفتن است و بس. بگوید کە در این رفتن است کە اگر فردائی باشد، کە حتما هست، خودبخود فراخواهد رسید. و چقدر مشکل است این گفتن را.

اما شاید زیادی انتظار دارد. تنهایانی هستند کە هنوز نە گردوخاک کفشهای خود را کشف کردەاند و نە وجود نورهای سرگردان شب را. شاید آنان کماکان بە این قانون زندگی پایبندند کە شب برای خوابیدن است و بس، و حتی آدمی اگر هم در آن راە برود باز باید چشمهایش را ببندد و خوابیدە برود. و او چقدر خود را احمق می بیند کە چرا تا بحال بە چشمان تنهایانی کە پیدایشان کردە است بدرستی و بدقت نگاە نکردە است. و قسم می خورد کە این بار حتما آن را انجام دهد.

و درست در یکی از همین شبهای متصل بود کە او بە اتفاق از آن مرزی دوبارە گذشت کە اخیرا بار دیگر، و شاید برای هزارمین بار بوی خون گرفتە بود. او معتقد است کە بدترین بوی ممکن، بوی خون آمیختە با سیاهی شب است زیرا کە هیچوقت نمی دانید در حقیقت بو از کدام طرف شب می آید. و چقدر در شب بی ستارەها تشخیص جهت مشکل است و چقدر کشتگان شب از شدن بە ستارەها حذر دارند. و این رازیست در این سالهای طوفانی اخیر. و واقعا چە شدە بود کە این چنین شب لبریز از خون، تهی از ستارەهای گریختە از ستارە بودن خود بود؟ و می اندیشد کە شاید یکی از علل تنهائی او و همە آنهای دیگر همین مسئلە باشد. و نگاە برمی گیرد و بە نورهای ناپیدای سرگردان درون شب می نگرد، و اکنون بە منشا همە آنها پی بردە است. و کشف علت را دلیلی بر خدا بودن روندە شبی می داند کە سالهاست پیامبری ندارد. خدائی کە خود هم خدا است و هم پیامبر و هم امت. و بگذار چنین باشد! گاها لذت در پلورالیست بودن ذاتی ست کە در شکل واحد می نماید، و یا شاید برعکس، در واحد بودن ذاتی کە در شکل پلورالیست می نماید.

و شاید درد در چشمانی باشند، یا در مردمانی باشند کە نمی توانند ستارەها را ببینند، و یا می بینند و اما می گویند کە نمی بینند. و دنیا چقدر پر این جور آدمهاست. گریختن از دانستن و یا گریختن بە اعتراف از دانستن چە فاجعەای است. درست مثل آن است بگذاریم بچەای دوان دوان بە طرف لبەای بدود کە نمی داند آن طرفش پرتگاە مخوفیست. و ما می ایستیم و سقوطش را شاهد می شویم.

و او اما می رود. اگرچە همە اینها را می داند و هر لحظە در تمامی این سالها با آنها زندگی کردەاست، اما او کماکان رفتە است. و شاید رفتنش نوعی فرار است از آنها. و رسیدنش هم بە فردا، باز نوعی فرار است از آنها. بناگاە بعد از مدتهای مدید، شادی عظیمی را در درون خود احساس می کند. در خلال تکرار رفتن، در تائید قدمهایش بالاخرە توانستە بود احساسی دیگر بیابد. تبسمی بر لبانش نشست. درست بمانند برش تیز نور ماە در میان ابرها،… برای لحظەای. اما او خوشحال است و احساس می کند آن روزها برگشتەاند کە او در آنها بە فردا فکرکردەبود. و حال می داند کە واقعا در زندگی می توان بعضی حالات را دوبارە تجربە کرد، اگرچە آن حالات از جنس زمانهای خاصی اند، اگرچە آن حالات هنگامیکە تکرار می شوند رگەهائی از طعم و بوئی تلخ را از خود متصاعد می کنند. طعم و بوئی کە از گذر سالها برمی خیزند.

و او اکنون بعد از مدتها شاداب و شادان قدم برمی دارد. در میان رقص نورهای ناپیدا، شاید بهترین منظرە در جهان هستی، منظرە وجود و رفتن او باشد، اگرچە تنها خود او آن را می بیند و احساس می کند. و اگرچە این درک یک درک بشدت اگوئیستی و خودپرستانەاست، اما او آن را دوست دارد و دو دستی محکم در آن شب بی سحر بدان می چسبد. هر کسی را در این دنیای فانی پر از رویا چیزکی لازم است برای احساس بودن.

و او چقدر در قدمهایش در این شب بی فردای صبح در راە، احساس بودن می کند،… احساس بودن،… تا بی انتها.

فرخ نعمت پور

این داستان در کتاب “نیشتمان بە زمانی با دەدوێ” چاپ شدە است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *