فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

یک شب

کات 16/03/1397 1,662 بازدید

یک شب کە خوابم نمی برد و از فرط نشستن در سکوت، گشت بیهودە درون اتاقها، نگریستن بە عکسهای قدیمی روی دیوارها و پژواک بیهودە افکار در درون مغز خستە شدە بودم، تصمیم گرفتم بیرون بروم. و رفتم.

اواخر تابستان بود و درازای شب و روز بهم نزدیک شدەبودند. از خانە بیرون آمدم، بعد از گذشتن از هشتی، حیاط را طی کردە و بە کوچە قدیمی وارد شدم. نسیمی از جنس نصف شب، گونەهایم را نوازش داد. نمی دانم تبسمی بر لبانم جاری شد یا نە، اما در درون، تبسمی لبان قلبم را وا کرد و درخشش دندان خون را در اندرون اعضایم بازتاب داد.

شب در این دیار مثل همیشە ویژە بود، بهتر بگویم ویژە است. و احساس من این است کە این تنها بە تاریکی، آسمان، راهها، صدای باد و یا بە همهمەهای پنهان آن بازنمی گردد، و یا اینکە بە مخلوطی از همە اینها با هم. نە،… شب در این دیار با خود چیزکی اضافە دارد. چیزکی غریب در اوج آشنائی اش. و شاید بتوان آن چیزک را تاریخ نام نهاد. تاریخ اینجا.

و من آن شب، ناگهان هنگامی کە از اولین پیچ کورە راە منتهی بە جنگل می گذشتم، هیکل تاریخ را در کنار خود احساس کردم. هیکلی سنگین، اما چابک. اوئی با من در آن پیادەروی غیر معمول در زیر سایە درختان، و نور بشدت جذاب ماە. تاریخ با کمال میل دعوت ناگفتە و پنهان مرا بە آن پیادەروی و گشت سیاە (البتە نە در معنای اخلاقی آن)، قبول کردەبود،… از همان نخستین گامهای شروع. نمی دانستم سپاسگزار باشم یا نە.

تاریخ بر خلاف من کە از همە گونە رنگ بر تن داشتم، تنها سیاە پوشیدە بود، و البتە با یک جفت کفش سفید. از او پرسیدم کە فلسفە این سفیدی در بطن سیاە الباسش چیست، و او جواب داد برای اینکە مردم گذرش را ببینند و احساس کنند، اینکە بالاخرە باید چیزکی در وجود او عبور او را نشان دهد. من بە کفشهایش خیرە شدم. کفش مردانە با چرم براق. گفتم شاید کفشی همیشە براق. او لبخندی زد و گفت شاید و شاید بیشتر از شاید! بعد باز گفت نکنە تصور می کنی لباسهای رنگارنگت امشب پیداست!

و این چنین اولین چیزی کە آن شب غریب یاد گرفتم این بود کە تاریخ در این دیار با کفش سفید عبور می کند و ماە آنقدر کم نور کە کسی نمی داند من چە رنگی بر تن دارم. و نیز اینکە مردم، بیشتر از لباس سیاهش آن کفشها را می بینند و بنابراین علیرغم سیاهی مسلط جثە درشتش، هنوز ناامیدانە امیدها دارند،… و فکر کردم چە خوب!

در حالیکە در آسمان، ستارەها بە مانند میلیونها سال ناقابل چشمک می زدند و نمی دانم اساسا متوجە ما بودند یا نە، گفتم شب قشنگیە و آیا او بە چنین پیادەروی هائی اساسا علاقمند است یا نە. و جواب داد کە او اساسا از حرفهای قلمبە سلمبە بیزار است و دوست دارد تنها روایت بشنود و روایت تعریف کند، درست مانند داستان نویسان. گفتم پس امشب برای دیدن جزئیات طبیعت افتخار راهپیمائی بە من را دادە است، همین و نە چیز دیگر. از گوشە چشمان رنگ پنهانش نگاهی بە من انداختە و گفت هر جوری دلت خواست تعبیر کن، مهم این است کە من امشب دلم هوای یک پیادەروی جانانە را کردە است. و بدین ترتیب پیادەروی جانانە ما ادامە یافت. جنگل زیبا و مبهم، بیشتر ما را فرا می خواند.

سعی کردم گفتگو را قطع کردە، تماما نظر و توجهم را بە طبیعت معطوف کنم. و کردم. اگرچە شب بود و سیاهی مسلط، اما بە یمن نور مهتاب کە بی رحمانە نصف سیاهی را بە مابین درختان، بە میان درەها و بە دوردستها راندە بود، می توانستم وضوح شاخەها را در حد سایەها ببینم، تکەهای ابرهای سرگردان را تشخیص دهم و سنگهای تا حدودی درشت روی کورە راە را از خود راە سوا کنم. اما چنین بە نظر می رسید کە تاریخ بە اینها توجهی ندارد. پرسیدم شما کە بە روایت علاقمندید خوب است بە جزئیات شب توجە کنید. و یک دفعە یادم آمد کە تاریخ اساسا در روایات خود، طبیعت را روایت نمی کند. گفت اگر اشتباە نکنم طبیعت مال شماست، مال شاعران و داستان نویسان. گفت درست است کە تاریخ هم بمانند آثار ادبی در بطن طبیعت رخ می دهند، اما طبیعت برای او تنها یک بستر رخداد است و بس، بدون درنظرداشت آن، بدون اشارەای بە آن. من گفتم اما می گویند ناپلئون شکست خورد چونکە زمستان روسیە یقەاش را چسپید، یا هیتلر هم همانگونە. پس چنانکە می بینی طبیعت پیش شما هم حضور دارد، و اساسا نمی شود از چیزی چشم پوشید کە مادر همە ماست. چشمانش را کوچک کردە و بە من خیرە شد. گفت چە حرف مزخرفی، چە کسی این را گفتە؟ تاریخ نویسان قلابی؟! شما گمان می کنید کە اگر آدمی توی آن سرما نبود، می شد ناپلئون و هیتلر را عقب راند؟… تنها با سرما و برف؟ وانگهی مگر در نورماندی زمستان بود؟… چە چرندیاتی! برای من روسیە یک پهنە سفید از کرەای است بە اسم زمین کە در آن، آن سالها چنین جنگی رخ داد و همین،… مگر دیدەای یک تاریخ نویس از رابطە درونی و احساسی خود با جغرافیائی بگوید کە در آن حوادث تاریخی اتفاق می افتند؟

من کە یکدفعە احساس کردم کل گفتگوی ما، به علت تکرار مطالب همیشگی ای کە بشر از ادامە آنها خستە نمی شود، یک اشتباە بزرگ بود (شاید یک اشتباە تاریخی)، حال از همدمی او بشدت پشیمان شدە بودم. مرا چە بە چنین گفتگوئی در چنین شب زیبائی! اساسا چرا من شب را بە تاریخ وصل کردم؟ و حال از احساس شاعرانە خودم بشدت پشیمان بودم و برای بار دیگر دیدم کار دستم دادە است، و باز برای بار دیگر در ارتباط سادە و صمیمی من با طبیعت خلل ایجاد کردە بود. و چە آدم احمقی بودم من! اما همزمان بخش عقلانی وجودم عقب ننشست و اصرار داشت این همسفری ناخواستە را بە سرانجامی برساند. گفتم همە چیز معمولا از آنجائی شروع می شود کە ما ادعائی را مطرح می کنیم، و بدون اینکە بتوانم صد در صد آن را اثبات کنیم همە عمر می توانیم در پی اش بدویم و عمیقا بدان اعتقاد داشتە باشیم. و نیز اگر واقعا شما بە طبیعت اینقدر بی توجە هستید چرا امشب بدنبال من براە افتادەاید؟ نکنە بە مانند بعضی از حوادث تاریخی آنرا صرفا یک اتفاق و حادثە ارزیابی می کنید، اتفاقی بدون دلیل؟ و من متعجبم کە شما می توانید از جنگ واترلو بگوئید، اما بستر طبیعت آن حادثە را فراموش کنید و بدان توجهی نکنید. ناگهان توقف کرد، درست سر پیچی مشرف بە انبوە درختانی کە تیرەتر از هر جای دیگر جنگل آن شب بە نظر می رسیدند،… و گفت من درست بخاطر کفشهایم آمدەام، کار من این است کە در دل شبها بە راە بیافتم و درخشش آنان را بە رخ بکشم، بە رخ شما و شماها! شما هم نمی آمدید من باز بودم، لطفا این را بیاد داشتە باشید، و نیز فراموش نکنید کە شما با من آمدید و نە من با شما! حضور شما اتفاقیست، نە من.

من بە یاد آن احساس اول پیادەروی ام افتادم کە تاریخ را یک دفعە پیش خودم احساس کردەبودم. و حال فهمیدم کە او نیز درست همین احساس را داشتە بود! من و او یک احساس، اما از دو زاویە متفاوت. ماندە بودم کداممان درست می گفتیم. و ناگهان بە این نتیجە رسیدم کە هر دو می توانستیم درست گفتە باشیم، و چە اتفاق غریبی بود.

نە، دیگر نە من چیزی گفتم و نە او. آن شب در زیر نور زیبای ماە، در میان سایە سارهای جنگل و بر روی کورەراهی اغواگر، من و او در کنار هم بە راهمان ادامە دادیم. من برای فرار از تنهائی های شبانە و دلتنگی های شاید عبث شاعرانە و داستان وار، و او برای نمایش کفشهای براق سفید امیدوارکنندە مردم.

شاید آنانی کە امشب کفش او را می دیدند، مرا هم می دیدند.

لبخندی بر لبانم در آن سبز سیاە.

فرخ نعمت پور

این داستان در کتاب دەستە کلیل” چاپ شدە است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *