گل گندم
گل گندم
(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور)
پدرم می گفت که از پدرش شنیدە کە مردم قدیم هیچ وقت بی حوصله نمی شدند. می گفت اگر چه شهرها و روستاها بسیار کوچک بودند، و هیچ نوع وسیله سرگرمی مثل امروز وجود نداشت، با این وصف کسی بی حوصله نمی شد. آن طور که پدر بزرگ تعریف کرده بود، چون مردم خسته بودند وقتی برای بی حوصلگی نداشتند. گفته بود زمانی که اوقات بی کاری می رسید، آن قدر از کارکردن خسته بودند کە دوست داشتند در کوچه و گذر و در پشت بام ها مقابل آفتاب لم داده و از گرمای خورشید لذت ببرند. پدر بزرگ گفته بود مردم آنقدر آفتاب می گرفتند که گل خورشید از آنها می روئید. در چنین سالهائی گندمزارها چنان برکت داشتند که گل گندم طلایی تر از خورشید می شد.
پدرم چون آدم درس خوانده و باسوادی بود، و بیشتر از پدر بزرگ شهرهای دیگر را گشته و دیده بود، سخنان پدر بزرگ را قبول نداشت و می گفت این نمی تواند تنها دلیل باشد. او فکر می کرد پدر بزرگ به عمد اصلیترین دلیل را مخفی می کند، و دلیل اصلی هم اینست کە در آن زمانه مردم آنقدر به روستا، شهر و یا جای زندگیشان عادت گرفته بودند کە دیگر برایشان قابل تصور نبود کە می توانند به مکان های دیگر عادت کنند.
اما به باور من نه پدرم و نه پدر بزرگ دلیل خوب و درستی نداشتند. به باور من مردم بی حوصله نمی شدند چون خبر نداشتند که همه جاهای دیگر دنیا شباهت زیادی به هم دارند. به باور من آنان بی حوصله نمی شدند چون میان آن همه وسایل سرگرمی سرگردان نبودند، و مجبور نبودند هر لحظه میان گزینەهای متعدد مدام مشغول انتخاب کردن یکی باشند. آنها یک بار برای همیشه انتخاب کرده بودند، و یا برایشان انتخاب کرده بودند و تا پایان عمر این انتخاب در زندگی آنها جای خود را برای همیشە پیدا کردەبود.
من نمی دانم پسرم در این مورد چگونه می اندیشد. آیا توضیحات مرا می پذیرد یا نە. یا شاید روزی از طرز فکر و اندیشه خودش و من رو بگرداند، و طرز تفکر پدرم و یا پدر بزرگم را قبول داشته باشد. برایم مهم نیست. مهم اینه که من با دانستن اینکه پسرم باورهای خود را داشته باشد بی حوصله و پکر می شوم. نه به خاطر اینکه او مانند پدرم، یا پدر بزرگم یا چون من باورهای خود را دارد، بلکه چون پسرم بیشتر از من از باورهای دیگران مطلع می شود و بە همین دلیل بیشتر پکر می شود. طوری که هم مجبور است و هم وادار می شود بیشترین اوقات زندگیش را به تنهایی در خانه و در اتاق خود بسر ببرد، و دیگر نه مقابل آفتاب بنشیند و نه مثل گندم زارها از خورشید طلایی تر بشود. ترسم از اینه که زمانی کە در مرزهاست، باور کند که در آنها نیز چون خانه می تواند تا پایان عمر زندگی کند. ترسم از اینه که او همیشه باورش شود که تفاوتها به معنای پکری بیشتره. اینکه به جای نشستن مقابل آفتاب و اینکە مثل گل گندم بشود، باید تنها خواب لحظات طلایی را ببیند.
به یاد دارم پدرم هیچ وقت تعریف نمی کرد که زمانیکە پدر بزرگ از باورها و اهدافش گفتەبود، پدر شهامت اینرا داشتە کە از او بپرسد چرا این گونه فکر می کند. اینکە چرا فکر می کرد کە مردم آن زمان بی حوصله نبودند. طوری که من هم این سوالات را از پدرم نپرسیده ام، و شاید پسرم نیز هیچ وقت از من نپرسد. من از گذشته و آینده چیزی به یاد ندارم. حتی از الان هم. شاید پدر بزرگ همین جوری چنین می پندارد. یعنی چون خودش کارکردن را دوست داشت، و دلش می خواست مقابل آفتاب بنشیند هیچ وقت پکر نمی شدە. یا شاید چون پدرم مکان خودش را دوست داشت، فکر می کرد مردم دوران پدر بزرگ هم چنین بودند. یا من! من برگزیدن را بسیار دوست دارم، و باورم این است کە اگر نبود دیگر بی حوصله نمی شوی. عجیبه!
خیلی دلم می خواهد روزی همراه پدر، پدر بزرگ و پسرم در قهوه خانه ای نشسته و جلسه ای در باره بی حوصلگی ها داشته باشیم و در این باره بحث و گفتگوی زیادی داشتەباشیم. از قهوه خانه هائی که در آنجا سروصدا آنچنان زیاد است کە کسی صدایت را نمی شنود، و فقط ما چهار نفر می دانیم در چه موردی داریم صحبت می کنیم. می دانم پدر بزرگ با دیدن پسرم متعجب می شود و پسرم نیز با دیدن پدر بزرگ بە همین صورت. این حالات تعجب باعث می شود کە بحث اصلی را فراموش کرده و بە سن و سال بپردازیم. و اینکه پدر بزرگ جزو خوشبخت ترین آدم های روی زمینه که توانستە نوه خود را ببیند. بی شک پدر بزرگ به جرأت می تواند بگوید این هم دلیلی دیگریست بر اینکه او هیچ وقت احساس بی حوصلگی نداشته و ندارد. اما، پسرم چی؟ فکر کنم پسرم برعکس پدر بزرگ احساس بی حوصلگی زیادی دارد. اینکه او نسبت به دوستان و هم سن و سالهای خودش دوباره حق انتخاب دیگری را دارد… آن هم حق انتخاب دیدن پدر بزرگ پدرش.
در آن روز من تنها شنونده گفتگوها نیستم، یا اینکە تنها من باشم کە بخواهم حرفها و باورهای خودم را اثبات کردە و بقبولانم. آن روز تلاشم اینه خیلی با دقت به سیمایشان نگاەکنم. نگاه کردن به پدر بزرگ، که من بندرت صورتش را به یاد دارم. و یا پدرم که اینکە چگونه می تواند بعد از گذشت سالیان دراز، از روی دیوار ترس از پرسیدن از پدربزرگ پریده و به نوعی دیگر خود را نشان دهد. یا پسرم، که در سالیان گذشته بسیار کوچک بود و هنوز به روزی نرسیده بود که برای اولین بار از بی حوصلگیهایش برایم بگوید. می دانم در چنین روزی در اعماق خیالات خودم غرق می شوم، و نه تنها نمی توانم بحثهایمان را بخوبی تعقیب کنم، بلکە باید هر از گاهی پاسخ عصبانیت های پدرم را هم بدهم.
اگر ما نیز همه مانند پدر بزرگ بودیم، چه می شد؟ یا اگر او مانند ما بود؟ دیگر نیازی به جلسه گرفتن در قهوه خانه نداشتیم. دیگر نیازی نبود علیه یکدیگر جبهه بگیریم، و برای اثبات باورهایمان دیگری را محکوم کنیم. به یاد دارم پدرم یک بار گفت ما نمی توانیم مانند هم باشیم، و به همین دلیل این امر بسیار عادی و ساده است، زیرا پدر بزرگ نشستن در کوچه و پشت بام ها در زیر آفتاب را دوست دارد و پسر تو ماندن در خانه و اتاق در مقابل کامپیوتر را. من از این گفتگو و صحبت ها خنده ام می گیرد، پکر و بی حوصله روی برمی گردانم و به دنیائی می نگرم که در آن همە چیز خیلی شبیە همدیگرە. می اندیشم کە جنگهای بزرگ از صحبت ها و گفتگوهای بی معنی سرچشمه می گیرند.
پدر بزرگ چای پر رنگ سفارش می دهد، پدرم چای آلبالوئی، من چای کم رنگ و پسرم نوشابه کوکاکولا. قهوه چی سفارشها را می آورد، اما به اشتباه آن را بینمان تقسیم می کند. چای پر رنگ را برای من، چای کم رنگ را برای پسرم، چای آلبالوئی را برای پدرم و دست آخر کوکاکولا را جلو دست پدر بزرگ میگذارد. این حرکت قهوه چی ما را پکر می کند. و برای اولین بار به یک باور می رسیم که جدای از تفاوت سنی و نوه هایمان، بە یک علت و بر سر یک چیز پکر شویم. این وضعیت لذت بخش چه کارها که نمی کند، تا جایی که پدر بزرگ، پدر و من (جدای از پسرم) برای اولین بار از قرارملاقاتهای دیگرمان می گوئیم. حالت و رخسار پدر بزرگ چون گل گندمزارهای سالیان گذشته می شود.
گاهی قهوه خانه چنان شلوغ است که من چیزی نمی شنوم، اما می دانم ملت در مورد چه چیزی حرف می زنند. از به هم زدن لبهایشان می فهمم. یقیناً آنها نیز مانند ما هستند. ما در این شلوغی ها، بر عکس گذشته ها، امروز می توانیم با هم صحبت کنیم. شاید دلیلش این باشه که چندین ساله از هم دور بودیم و بی حوصلە هم، یا قهوەخانه جائی برای سخن گفتنە و ما باید حرف بزنیم. پدرم زیاد حوصله پدرش را ندارد، زود به زود به بهانه رفع حاجت جلسه را ترک می کند. پدر بزرگ، در این مواقع بیشتر از هر زمان دیگری بە پسرم را و آن چیز عجیب و غریب جلو دستش خیرە می شود.
حال و هوای بحث و گفتگوهایمان و حتی نوع روابط مان چنان گل کرده و از آن لذت می بریم، که پدرم در همه عمر خود و بعد از مرگ پدر بزرگ برای اولین بار جرأت پرسیدن پیدا می کند. در حالیکه همه از دیدن آن مگس بزرگ پشت شیشه کثیف قهوه خانه کە نمی تواند راهش را پیدا کند، دیوانه وار می خندیم ( جدای از پسرم، پدر بزرگ، پدر و من خواستی دیوانه وار در وجودمان هست که دلمان می خواهد با کفشهایمان و یا مگس کشی بزرگ مگس نجس را همانجا لە و لورد کنیم). پدرم از پدرش یعنی پدر بزرگ من و یا جد پسرم می پرسد چرا خستگی باعث بی حوصلگی نمی شود. ناگهان پدر بزرگم از خندیدن می ماند و با دقت میز جلو دست همه ما را می نگرد. ما ساکت می شویم. بعد سرش را بلند کرده، و نگاهش روی سیمای پدرم خیرە می شود، می گوید: - «بەعکس، هیچ چیزی به اندازه خستگی، انسان را پکر و بی حوصله نمی کنە، چون دیگە توان هیچ کار دیگری رو نداری،…. چون دیگە حوصله کار دیگری رو نداری.»
من می اندیشم «یعنی اینکە بی حوصله و پکر می شە!»
پدرم با این پاسخ ساکت و سست می شود. من در انتظار سوال و سوالات دیگری هستم، و نگاهم را دزدیده و دوبارە به مگس بزرگ خیرە می شوم. پدرم چون سالهای گذشته دوباره ساکت می شود. پسرم بی حد و اندازه سرگرم وسیله عجیب جلو دستش است. نه، این جوری نمی شود، اگر سوالی پرسیدی باید تا بە آخر ادامه بدهی. بدترین حالت ممکن نتیجه نگرفتن و بازایستادن از طرح سئوالات است. نرسیدن به جواب، حتی نسبت به قبل طرح سئوال آشفتەترت می کند. اما پدرم مانده چه بگوید. من فکر می کنم پس پدر بزرگم در گذشته چگونە مثل گل گندم زارها شده؟ و در این اندیشە که من و پدرم سالیان سال به پدر بزرگ حسادت ورزیدەایم. به پسرم نگاه می کنم. او تنها کسیست میان ما که وسیله نشان دادن بی حوصلگی هایش را همراه دارد.
بار دیگر از قهوه چی سفارش چایی برای همه دارم. سعی می کنم بحث جلسه را به مسئله مگس بزرگ بکشانم. حالا دیگە مگس بزرگە جای قبلی اش را ترک کرده و در فکر نجات و رهایی خود از پشت شیشه کثیف دیگریست.
برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“. چاپ ۲۰۱۳
دیدن داستان به زبان اصلی: گوڵە گەنمەکان
دیدگاهتان را بنویسید