چهارچنگولی
چهارچنگولی
شهر تازە توسط نیروهای حکومتی تسخیر شدەبود. بقول رادیوی مرکز، ضدانقلاب از شهر گریختەبود. البتە مجری نگفت کە همین ضدانقلاب در مناطق پیرامونی، یعنی در روستاها کماکان باقی ماندەبودند و دولت تنها کنترل شهرهای اصلی را تا این لحظە توانستەبود در دست بگیرد. جنگ و گریز در اطراف شهر و در روستاها ادامە داشت، و فضای جنگی بشدت محسوس بود. همە جا پر از سرباز، پاسدار و بسیجی بود. بە جرات می توان گفت کە تعداد آنها نسبت بە جمعیت شهر حتی بیشتر هم بەنظر می رسید! جایی نبود کە نشود آنها را ندید. معمولا در دستە و گروە حرکت می کردند. حداقل دو نفر و یا شاید سە… تا می رسید بە گروههای بزرگتر. بهرحال نمی شد یکی را تنها دید.
بهمین دلیل شهر بیش از پیش رنگ خاکستری بخود گرفتەبود. لباسهای خاکی و خاکستری نظامیان در کنار خانەها و مغازەهای کاهگلی و قدیمی همەجا دیدە می شدند. ماشینهای نظامی با صدای قوی موتورهایی کە انگار می خواستند منفجر بشوند، شتابان از کنار عابران می گذشتند. سواکردن زندگی مدنی و نظامی واقعا کاری کارستان شدەبود.
حالا کە بعد از سالهای طولانی بە آن دوران فکر می کنم، در یک تعبیر شاعرانە بەخودم می گویم کە آرە افزایش رنگ خاکستری بهانەای شدە بود تا پاییز، پاییزتر بە نظر بیاید.
شبی کە خانە پدربزرگ بودم، خواستم بە خانە برگردم. در مسیر راهم کلی مراکز سپاهی، نظامی و اطلاعاتی قرارداشتند. معمولا شبها ملت زیاد بیرون نبودند. یعنی اصلا نبودند. اما خوب حکومت نظامی هم نبود کە نشود بیرون نرفت. آن سالها در هوا همیشە بوی عجیبی می آمد… بوی احتمال فاجعە و یا رویدادی نامترقبە کە می شد با خود چیز خطرناک و ترسناکی بە همراە داشتەباشد. انگار روح خبیث مرگ همە جا در کمین بود. از خانە پدربزرگ کە بیرون آمدم، بەخودم گفتم چیزی نیست، اتفاقا راە مطمئن و امین است زیرا کە تو درست از زیر نگاە آنها می خواهی عبور کنی. و همین بە من اطمینان خاطر داد. آخر مگر می شود کسی نیت بد داشتەباشد، و بعد حی و زندە از جلو مقرات و سنگرهایشان بگذرد!؟ نە، البتە کە نمی شود.
از دو کوچە نسبتا طولانی گذشتم، و بە خیابان رسیدم. از دور پیدا بودند. دیوارهای بلند با سنگرها و نورافکن هایی کە مثل روز همە جا را روشن کردەبودند. با دیدن منظرە جلو رویم ناگهان ترس و دلهرەای عجیب بەیکبارە چنان بر وجودم غالب شد کە تصمیم گرفتم برگردم، اما دیگر دیر شدە بود. قدمهایم مرا بە وسط خیابان کشانیدەبودند. آنها حالا بخوبی مرا میدیدند، و… میپاییدند. بناچار بەراهم ادامە دادم. هرنوع برگشتی میتوانست موجب سوظن شود. لاعلاج خودم را بەدست سرنوشت سپردم. آهستە و لرزان با دنیایی از اوهام و ترس بە راە پر نور روبرویم نزدیک و نزدیکتر شدم. و درست با هر قدمی کە فاصلە را عینا ماری می بلعید، ترسم هم کم و کمتر میشد. بە شعاع پرتوان نور نورافکنها کە رسیدم، درست بر خلاف لحظاتی پیش، چنان احساس خوبی بهم دست داد کە خودم هم باورم نمیشد. بەخودم گفتم هی پسر کم آدم شجاعی نیستی! انگار روشنایی خیرەکنندە خیابان بەیکبارە درون تاریکم را روشن کردەبود. نور بر تاریکی غلبە یافتەبود. با ارادە و توان بیشتری بە راە ادامە دادم.
از پیچ جادە گذشتم و وارد راستە خیابان شدم. من حالا نورانیترین فرد دنیا بودم. واضحترین موجود ممکن هستی. درست سر پیچ، سنگری با بلوکهای سیمانی بود کە چند متری از زمین فاصلە داشت. نیمی قرار گرفتە بر دو پایە سیمانی، و نیمی تکیە دادە بر دیوار. سنگر و درون آن را نمیشد بعلت شدت نور دید، اما وجود آن بخوبی بر جادە سنگینی میکرد. از آن گذشتم. در سکوت کاملی کە همەجا را فرا گرفتەبود، صدای سنگین قدمهای خودم را بخوبی میشنیدم. گاهی احساس میکردم کە نور دارد در گوشهایم نجوا میکند. سمت راست من دبیرستانی بود با ساختمانی قدیمی و در بزرگ آهنی و میلەهایی کە میشد از لابلای آنها حیاط مدرسە و بخشی از ساختمان را دید. دلم هوای ترنم ترانە و یا سوتی میکرد، عینا آواز و یا سوت ترانەهای فرهاد. نە، نە میشد آواز خواند و نە سوتی سرایید. من در این مدرسە درس میخواندم، و فردا قرار بود دوبارە اینجا بە سر کلاس بروم. بەخودم گفتم آرام باش، و در سکوت بەراه خودت ادامە بدە! در این خیابان کمتر خانەای دیدە میشد. آنچە بود بیشتر دو دیوار بلند و طولانی دوایر دولتی (کە حالا مقر نظامی بودند) در سمت چپ، و دبیرستانی در سمت راست بودند کە بیشتر مسیر را اشغال کردەبودند. با درختان چنار تنومند و کشیدەای کە سالهای سال بود آنجا در کنار خیابان ایستادە قد برافراشتەبودند. باد پاییزی از میان شاخەها بە آرامی میگذشت، و برگها را بە نجوایی خفیف فرا میخواند.
چند صد متری گذشتم. نە کسی از من پرسید و نە صدایی از درون سنگرها و دیوارها برخاست، اما من نگاە سنگین آنها را با تمام وجودم حس می کردم. بخودم میگفتم شاید محض تفنن دارند لولە تفنگهایشان را بسوی من نشانە میروند، و یا شاید بخواب رفتەاند. کسی چە می داند. نور و سکوت بر همە چیز سایە افکندە بود. سکوتی سنگین بشدت حکمفرما بود. بخودم گفتم اینجا شاید برای یک عابر امینترین بخش شهر باشد! اطمینان کامل داشتم کە در این وقت شب در این شهر هیچ کس دیگری بە اندازە من اینقدر پروندەاش حین عبور برای نیروهای دولتی روشن و عیان نبود. گفتم حتما میفهمند کە دارم بسوی خانەامان میروم. گفتم حتما میدانند کە آن طرف مقراتشان خانەهای مردماند. امتداد جادە در یک بازی غریب مرا بە مدنیت میرسانید.
بیشتر مسیر راە را بدون هیچ حادثەای طی کردم،… در لحظەهایی کە می شد نفس تک تکشان را بخوبی شنید. میدانستم تنها یک سنگر باقی ماندەاست. سنگری کە روبروی یک کوچە پایینتر از ادارە ثبت احوال قرار داشت، و بر خلاف دو سنگر قبلی بر روی زمین بود. بخودم گفتم دیگر تمام شد. اگر از دو تای اولیە بەراحتی گذر کردەام، عبور از این آخری کە باید آسانتر از همە باشد. منطق بە من میگفت کە گذر از دو سنگر، بمعنای امنیت صد در صدی در سومی بود. بەخودم نهیب زدم کە از این یکی هم بەراحتی میگذرم،… فکر نکنم کسی با من کاری داشتەباشد.
اما همینکە بە نزدیکی سنگر رسیدم، کسی با صدای نەچندان بلندی بە من دستور ایست داد! ایستادم. فردی از سوی سنگر بەطرف من بسوی خیابان آمد. چند قدم دورتر از من ایستاد، و قاطعانە پرس و جو کرد. دیدم جوانی است بە سن خودم، و یا شاید حتی کمتر. در حدود شانزدە سال با صدای نکرەای کە خبر از تازە بالغی اش می داد. گفت اسمم چیە… گفت از کجا میآیی… گفت بە کجا میروی… گفت این وقت شب بیرون چکار میکنی. گفتم اسمم سیروان است… از خانە پدربزرگ میآیم…. بە خانەمان میروم…. و بیرونم چونکە میخواهم بە خانەمان برگردم! تفنگ بزرگ ‘ژ. سە’ اش را کە متناسب قیافەاش نبود از دست راست بە چپ منتقل کرد. او ماند و من ماندم. نگاهش چە بچەگانە بود! بعد گفت کە بروم. و من رفتم.
از سنگر کە گذشتم، کم کم از پرتو نورافکنها کاستە میشد و بە موازات آن بر تاریکی افزودە. مدنیت در تاریکی لمیدەبود. با پرتو چراغهای نفتی و زنبوری کە شبحوار در میان دیوارها و کوچەها انگار بەسختی جابجا میشدند.
بە خانە کە رسیدم، بر در نزدم. عین گربە از دیوار بالا خزیدم، و با پرشی نرم روی زمین کنار درخت سیب فرود آمدم. حیاط بزرگ کاملا تاریک بود. نور چراغ زنبوری از پشت پردە بە زحمت بە بیرون نفوذ می کرد. روی دو دست و دو پا همانطور عین گربە چهار چنگولی ماندم. بخودم گفتم راستی آن پسرک چرا مرا نگە داشت؟ بخود گفتم نە کارتی خواست و نە آدرسی و نە هیچگونە بازرسی!
حالا بعد از گذشت سالهای طولانی، شاید چهل و اندی سال خندەام میگیرد. بخودم میگویم مگر یک پسربچە تفنگ بدست چە میخواهد بجز دیدەشدن توسط پسربچە دیگری کە همزبان او نیست! آرە بحث بر سر اثبات شجاعت در مشارکت در جنگ در سنی است کە اثبات آن عین وارد شدن نابهنگام بە دنیای مردان است،… آن هم در جلو چشمان ترسیدە و رمیدە همسنی کە ترس او در یک معادلە معکوس بر شجاعت تو می تواند بشدت بیافزاید.
چهارچنگولی ماندە، بە تاریکی دنیای مدنیت در آن شب هولانگیز سال پنجاە و نە خیرە می شوم. راستی من آن شب چقدر ترسیدەبودم؟… کسی میداند؟
فرخ نعمتپور
دیدگاهتان را بنویسید