برچسب: داستان
-
میانجی سرخپوست
می گفت از دست همسرم کلافە شدە بودم، دیگە بیشتر طاقت و تحمل نداشتم. می دونستم دوستم دارە و فکر و خیال خیانت توی دلش نیست، اما اعمالش دیگە تحمل کردنی نبود. بیخود و بی جهت با رفقام و با هر آشنای هردمبیلی ور می رفت، مثل خارجیها می رفت رو زانوهای ورپریدەشون می نشست، […]
-
احساس فاجعە
حادثە عجیبی بود، ولی باورکردنی،… باور کنید! موقعی کە در آن شب بدون ابر، اما عاری از ستارگان از قطار پیادە شدم، آنها را همراە خودم نداشتم. عجیب بود! من کە همیشە آدم بسیار دقیق و هشیاری بودم، اما این بار از بی مبالاتی خودم خشکم زد. وحشتزدە شدم. خوشبختانە چند ثانیەای طول نکشید کە […]