آینده جلوه ای از گذشته
آینده جلوه ای از گذشته
نوشته : آرش خالدیان
نقد و بررسی کتاب سرگذشت شورش اثر فرخ نعمت پور
شورش؛ واژهای همگام با تاریخ که با سرنوشت انسان گره خورده است. گاه به امید رسیدن به سر و سامان و خواستههایی که در خیال میپرورانند، ملتی را به کام خود میکشد و بر تلاطم و آشفتگی میافزاید و گاه خواستهها رنگ واقعیت به خود میگیرند و سرانجام همان میشود که خواستارش بودند. اما از طرفی دیگر چنین سامانی که به دست آمده گاه مقدمهایست بر شورشی دیگر. همانند سرابی که از دور لب تشنهای را بر میافروزد، اما رسیدن همانا و تشنه ماندن همانا. چنین طوفانی وقتی در تاریکی شب برخیزد چه کسی میداند که سپیده دم چه چیزی در انتظار نشسته است؟ با این سوال مواجه میشویم که انسان به چه دلیل مدام برای تغییر و تحول آنچه هست در تکاپوست؟ شرایط چگونه باید باشد تا بالاخره در مسیر جریان آرام رود زندگی بیاساید و برآشفته نگردد؟
شورش، خاصه در بعضی از مناطق معنایی فراتر از آنچه که به طور معمول در اذهان تعریف شده، دارد؛ معنایی همراستا با زندگی و حتی گاه پیشگام زندگی. به گونهای که زندگی بعد از آن معنا مییابد. به عبارت دیگر علتی بر هستی زندگیست. همان طور که در کتاب نیز به آن اشاره شده، حتی میتواند با مفهوم زایش و تولد ارتباط پیدا کند؛ زایشی در میان طوفان، آشوب و تلاطم. میتواند نام پسری باشد که از دل طوفان برخاسته و شوریدن در سرشت او نهادینه شده است.
شورش در تضاد با هر چیزی است که با سکون و آرامش همراه باشد. هنگامی که فرا رسد، آسایش باید رخت بربندد. اما مسئلهای که این جا پیش میآید این است که چنین پدیدهای که با بلوا و اخلال در هم تنیده شده و آشوب در پس آن خفته و هر دم در پی سر بر آوردن است، چه چیزی را در پی خواهد داشت؟ و چرا آدمی باید هر از چند گاهی خیال عملی کردن آن را در سر بپروراند و هر چه هست و نیست را بر هم زند؟ در خوانش کتاب نیز بارها چنین پرسشهایی در ذهن شکل میگیرد و خواننده را به کندوکاو وا میدارد.
در بخشهایی از کتاب ماهیت شورش در تقابل و یا در جهت زندگی مورد بحث قرار گرفته است. اگر اشارهای به مثال خود کتاب داشته باشیم، متوجه میشویم که زندگی همانند رود عمیق و وسیع فرات تصویر شده است؛ رودی آرام که با حرکات سنگین خود بدون هیچ گونه پستی و بلندی و خالی از جوش و خروش، به پیش میرود. چنین مثالی دستاویزی قرار گرفته تا بحث میان دو شخصیت اصلی و البته دو جریان فکری کاملا متفاوت داستان شکل بگیرد. بارها از زبان صلاح، یکی از شخصیتهای داستان، میشنویم که روال عادی و طبیعی زندگی همانند رود فرات است که هیچ گونه خلل و آشفتگی را در مسیر خود بر نمیتابد و آنچه در جریان است حرکتیست آرام و با ثبات. اما از طرفی دیگر آنچه این سکون و ثبات را که بر روند کلی حاکم است، بر هم میزند، شورش است. چنین دیدگاهی به شخصیت اصلی داستان (شورش) نسبت داده شده و عمیقا به آن باور دارد. تلاقی این دو دیدگاه مسئلهای دیگر را مطرح میسازد؛ به این صورت که آیا شورش پدیدهایست خارج از جریان کلی و متداول طبیعت یا خود بخشی غیر قابل تفکیک از طبیعت است؟ نقطهی تقابل انسان و طبیعت در این وهله به سر حد خود میرسد. انسان است که در مسیر اصلی زندگی سنگ میاندازد و سعی در شکستن قرار و خموشی آن دارد تا نقشی تعیین کننده در حرکت بعدی آن داشته باشد؟ یا اینکه برعکس، شوریدن جنبهای جدایی ناپذیر از طبیعت است که گاهی لازمهی چرخهی حیات است؟ آتشی که از درون طبیعت شعله میکشد و در پی افروختنی حیات بخش است .بنابراین در این جا با دو دیدگاه متفاوت و در تضاد با هم مواجه هستیم که شالودهی داستان را شکل میدهد. مسئله دو قطب مخالف پیدا میکند که بارها محور اصلی جدل میان شورش و صلاح قرار میگیرد.
با توجه به آنچه ذکر شد، ویژگیهای شخصیتهای اصلی داستان بی تناسب با دیدگاه آنها نیست. شورش شخصیتی است با خلق و خویی تند و سرکش همچون نامی که بر او نهادهاند. او جوانیست که خیال انقلاب در سر میپروراند. خود را همگام با جریانات انقلاب در سمت و سویی قرار میدهد که سعی در تغییر آنچه هست، دارد. شورش وضع موجود را نامناسب، کهنه و پوسیده و آلوده به روزمرگی میداند و چنین زندگی و شرایطی را برنمیتاید. طبیعی است که از چنین شخصیتی انتظاری جز فوران شور و هیجان تغییر نداشته باشیم. او طغیان میکند؛ طغیان در مقابل آنچه هست و به پندار خودش نباید که وجود داشته باشد و یا به گونهای دیگر باید باشد. در پی بنیان نهادن شیوهای از زندگی است که تنها راه رسیدن به آن را در شورش و عصیان میبیند. او آرمانهایی را سر میپروراند و خیال دارد مردم نیز همانند او بیندیشند و با او هم قدم شوند. نقطهی مقابل او صلاح است؛ مردی مسن که دیدگاهی کاملا متفاوت دارد. در کتاب، تفکرات او با مثال رود فرات بیشتر بسط داده میشود. مردی خلل ناپذیر، محکم و استوار و حامی پایداری وضع کنونی معرفی میشود. او معتقد است که شورش عنصری نامربوط و خارج از طبیعت است که هیچ پیوندی با روند کلی حاکم ندارد و تنها سعی در نامتعادل کردن حرکت رود زندگی دارد که البته عاقبتی جز زوال در انتظارش نیست. ارتباط این دو کاراکتر با نوشتن کتابی از طرف صلاح با همین مضمون آغاز میشود. بحث و جدلهایی که میان این دو در جریان است ما را با تفکرات متضاد آنها بیشتر آشنا میکند.
با توجه به بحث در مورد این دو شخصیت، ذکر چند نکته در مورد کاراکترها و نحوهی برخورد آنها با موقعیتهایی که پیش روی خود میبینند الزامی مینماید. به عبارت دیگر کنش و واکنشهایی که اتفاق میافتد و این همان چیزی است که از یک داستان انتظار میرود. کتاب سرگذشت شورش اگر با توجه به تعریفی که ما از داستان داریم مورد بررسی قرار گیرد، فقدان یکی از جنبه های اصلی داستان را در آن حس میکنیم. شخصیتهایی که در این داستان حضور دارند، چندان زنده و فعال به چشم نمیآیند. به بیان دیگر، در وضعیتهایی که پیش میآید، به ویژه گفتوگوهایی که به وفور شکل میگیرد، شاهد کنش و واکنش هایی طبیعی و همراه با عواطف قابل انتظار نیستیم. چنین برداشت میشود که شخصیتها همانند مهرههایی تنها به منظور بیان خواستههای فکری و عقاید نویسنده جابجا میشوند. شخصیتها استقلال لازم را ندارند و نقش تعیین کنندهای که باید در پیشبرد داستان داشته باشند در آنها نمییابیم. نقطهی تقابل دیدگاهها به وسیلهی دیالوگها بیان میشود، اما شاهد گفتوگوهایی نیستیم که با احساسات و رفتارهای معمول همراه هستند. در این مواقع آنچه بیش از هر چیزی برجسته مینماید، حضور پررنگ نویسنده است که سعی در تبیین عقایدی دارد که بیانگر مقصود اوست. شخصیتها مجال ابراز وجود و زندگی کردن در بطن داستان و حوادث آن را ندارند و احساس میشود به جای آنکه روایت را به پیش برند، بیشتر به پیش رانده میشوند. در نتیجه آنچه ناظرش هستیم چندین صفحه به ظاهر گفتوگو، اما در اصل بیان نظریاتی در مورد مفهوم مطرح شده است. این امر اثر را در بیشتر بخشها از قالب داستانی دور کرده و به اثری تئوریک (نظری) نردیکتر ساخته است. به گونهای که گاها چنین به نظر میرسد که کاراکترها همچون آدمکهایی بی احساس و بی هویت در بستری ناهمگون و بدون پیوند لازم، در فضای داستان سرگردانند. علاوه بر آن، برخی دیگر از شخصیتهای داستان حضوری نه چندان موثر و کارآمد دارند. گرچه یکی از کارکردهای شخصیتهای فرعی به گونهای یاری رساندن و ثمر بخش بودن در جهت ارتقا و شکوفایی شخصیتهای اصلی به شمار میرود. اما اگر به صورت دقیقتر بیان شود، میتوان به شخصیت ملا اشاره کرد؛ فردی که میان دو قطب اصلی حاکم بر داستان جایگاه چشمگیری ندارد ولو به منظور و غایتی مشخص در داستان حضور پیدا کرده باشد، توفیق چندانی نداشته است. به گونهای در آن میان بیثمر در حال دست و پا زدن است، بی آنکه حتی در مقام خود کاری از پیش ببرد، به مرور در جریان داستان محو و بی اثرتر میگردد.
در ادامهی بررسی شخصیتها پیوند میان دو شخصیت و مسئلهای بارز شایان ذکر است. شورش در خانوادهای سنتی، آرام و به دور از هیاهو متولد شده است. خانوادهای که حتی برگزیدن نام شورش را به دلیل بسیار عیان و برجستهتر نمودن بیش از حد در بستر جامعه، برای پسرشان مناسب و شایسته نمیبینند. بر این باور بودند که چنین نامی با همسان و همرنگ بودن با جامعه مغایرت دارد. تضادی که در اینجا جلوهگر میشود مسئلهای است که در تار و پود داستان تنیده شده و اساسی است به منظور پیریزی روایت. این ناهمخوانی و تناقض به شیوهای در جریان اتفاقات و روند ذهنی و اندیشهی شخصیتها جای گرفته که به صورت جز لاینفک آن تبدیل شده است. به این ترتیب، شکل برآمده از زمینهی موجود در تضاد با بستری است که از آن برخاسته است . به عبارت دیگر، هر آنچه که حضور دارد، هستیاش در تقایل و ناهمخوانی با ضد خود در جریان است. بی آنکه بتوان یکی از آنها را نادیده گرفت. همانطور که ذکر شد، گرچه پدر و مادر شورش به عنوان شخصیتهای داستانی فاقد روح و کنش زنده و درخور هستند، اما در اینجا به منظور نایل شدن به مقصودی دیگر از آنها بهره بردهاند. به بیان دیگر از آنها به مثابهی زمینهای برای بروز شورش، به عنوان یک فرد یا مفهومی که از آن مشتق میشود، استفاده گردیده است. بنابراین تا حدود قابل ملاحظهای به این موفقیت دست یافتهاند تا بستری باشند در جهت خودنمایی شکل و پدیدهی مورد نظر که همان شورش باشد. در نتیجه آغازی برای طرح مسئلهی تناقض شکل میگیرد که تداوم آن را شاهد هستیم.
تضاد و تقابل علاوه بر آنچه گفته شد، در دو شخصیت اصلی نیز خود را مینمایاند. یعنی از یک طرف شورش سرکش و از طرفی دیگر صلاح خواستار آسایش و تعادل. بنابراین تقابل این دو دیدگاه است که داستان را به پیش میبرد. از سوی دیگر، درون خود این دو شخصیت نیز شاهد تضاد هستیم. هر کدام از آنها با وجود اعتقاد راسخی که دارند، گاه دچار شک و تردید میشوند که مبادا اندیشه و تفکری که به آن یقین دارند از پایه ویران باشد و اتفاقات طبق انتظارشان پیش نرود. گهگاه تصاویر و اتفاقات هماهنگی لازم را با عقایدشان ندارد و فکری به سراغشان میآید که تناقض و ناهمگونی را با اندیشهشان به همراه دارد. در اینجا آنچه اهمیت مییابد، در هم تنیدن و یکی شدن دو جنبهی کاملا متضاد است. با این تعاریف، شخصیت رِباز میتواند حلقهی گم شده و پیوند دهندهی گذشته و آینده و نقطهی اتصال دو دیدگاه جدا از هم باشد. فردی که تجاربی را از گذشته کسب کرده و در عین حال بیم و واهمه از آینده در او متجلی میشود. بنابراین دو ایده و باور که در تقابل با هم میزیند، گاهی اوقات همانند دو رنگ سیاه و سفید در هم حل میشوند و انگار از ابتدا به همان شکل بودهاند و تفکیک آنها از یکدیگر گمانی بیش نبوده است. در نتیجه سردرگمی را دو چندان میکند. آیا این همان سفیدی مطلقی است که هیچ سیاهی و لکهای در آن دیده نمیشد؟ یا اینکه آنچه گمان میبردیم باوری رسوخ ناپذیر و استوار است چیزی جز وهم و خیالی که در گرگ و میش تاریخ گنگ و مبهمتر میگردد، نیست. هنگامی وهم فزونی مییابد که شورش باور داشت که تاریخ در نقطهای از حرکت باز میایستد و شروعی تازه و به دور از گذشته خواهد داشت. اما گذشته همچون ارواحی سر از دل تاریخ بر میآورد و دوباره تکراری هر چند غم انگیز اما انکارناپذیر رقم خواهد خورد.
در پایان میتوان به ترجمهی اثر نگاهی انداخت. ترجمهای که وجه تمایز آن هم زبان و هم شهری بودن نویسنده و مترجم است که میتوان آن را نکتهای مثبت و ویژگی با اهمیتی دانست. به این دلیل که چنین خصوصیتی باعث میشود که اتفاقات و فضای داستان برای مترجم همچون نویسنده، قابل درک و ملموستر گردد. برای مخاطب نیز درک و احساس اینکه جملات و عبارات به گونهای ترجمه شدهاند که همگونی و نزدیکی قابل ملاحظهای با زبان مبدا دارد، دشوار نیست. به بیان دیگر، در این اثر به سبب ویژگی ذکر شده و البته آشنایی و آگاهی مترجم به حیطهی مورد نظر، باعث شده است که خلا ممکن میان دو زبان، تا حد در خور توجه و شایستهای از میان برود.
نوشته: آرش خالدیان
نقد و بررسی کتاب سرگذشت شورش اثر فرخ نعمت پور
دیدن کتاب: سرگذشت شورش
دیدگاهتان را بنویسید