بازگشت
بازگشت
من و آقای داودی سالهای سال است همسایە هستیم. من و او در خیلی چیزها شبیە همدیگر هستیم. اینکە هر دو عضو یک حزب سیاسی بودیم (البتە بدون اینکە از این موضوع مطلع باشیم)، هر دو مثل هم از میهن فرار کردەبودیم، محض اتفاق هر دو بە ترکیە رفتەبودیم، بعد از آنجا بە اسکاندیناوی و بە یک کشور مشخص. من و آقای داودی، کە من او را آقای همسایە خطاب می کنم، درست ۱۷۰ سانتیمتر قد داریم. او متاهل بود و حال مجرد، من هم متاهل بودم و حال مجرد. عجیب این است کە ما درست مثل همدیگر هیچوقت مدارج سازمانی را نتوانستیم طی کنیم و همان پایین بە نقش پیچ و مهرەای خودمان راضی بودیم. البتە این هم منطقی بود، چونکە نمی شود همە رهبر و از جنس کلە گندەها باشند. ولی باز باید اعتراف کنم کە ما هر دو کمی عقب بودیم، چونکە درست در زمانەای بە این مسئلە باور داشتیم کە دیگر از آن گذشتەبود. یعنی رهبران از آن قدر و منزلت سابق اساسا برخوردار نبودند. می فهمید کە؟ یعنی اینکە کاریزمایی باقی نماندەبود.
عرض کنم کە ما باز در چیزهای دیگری هم بشدت مشابە هم بودیم. هر دو بە همان ایدئولوژی قدیمی باور داشتیم. موقع تظاهراتها رویمان نمی شد بلند داد بزنیم. هر دو سیگار را ترک کردەبودیم، دود الکتریکی بە حلقمان فرو می کردیم، موقع شنا اکیدا سرمان را بە زیر آب فرو نمی بردیم، و…
بهرحال سر شما را درد نیاورم ما واقعا شبیە هم بودیم.
اما مثل همیشە، ما هم می بایستی افتراقی می داشتیم. چنانکە می دانید آدمها تنها موجودات اجتماعی نیستند، بلکە بقول فرنگی ها ایندیوید یعنی فرد هم هستند. و فردیت من و آقای همسایە در آنجا خود را متمایز می کرد کە ایشان بشدت اعتقاد داشت روزی سرفرازانە بە ایران بر می گردیم، و من معتقد بودم کە نە با توجە بە سن ما و چگونگی روند رویدادها چنین چیزی غیرممکن بود. البتە این مانع آن نمی شد کە من ایمان و اعتقادم را بە مبارزە از دست بدهم. تنها اینکە لطف زمان نمی توانست شامل حال ما بشود، و ما می بایستی کماکان سربازان گمنام پیچ و مهرەای باقی می ماندیم، کە بە نظر من بسیار رویایی و شیرین هم بە نظر می رسید. راستش من گاهی وقتها فکر می کردم کە سرانجام چنین حالتی موجب رحم و شفقت ملت می شود، دلشان بەحال ما می سوزد و همین منجر بە کاری کارستان می شود. آخر در زمانەای کە سخن کارکرد خودش را از دست دادەبود، تنها راە برگشت بە خانە، همان سلاح قدیمی، یعنی جلب عواطف سرشار ملت بود کە اگر می جنبید مثل همیشە می توانست غوغا بپاکند و پاهای در هوای وضعیت را دوبارە روی زمین بیاورد.
آقای همسایە معتقد بود کە مبارزە منطقی دارد، و نمی شود این منطق را همینجوری جا گذاشت. او می گفت کە درست در شرایطی کە آدم امید خود را از دست می دهد، اتفاق بزرگ رخ می دهد. من هم می گفتم کە برعکس، من نە تنها امیدم را از دست ندادەام، بلکە صرفا می خواهم واقع بین باشم و بیخودی دل خودم را خوش نکنم. من یاد گرفتە بودم کە امید الکی و حرفهای آنچنانی بیشتر از خود توپ و تفنگ باعث پراکندن تخم ناامیدی و روییدن جنگل بدبختی در میان ملت می شود. البتە آقای همسایە دلیل دیگری هم داشت کە بیشتر مخفی، یعنی خودمانی بود، تا اینکە بتوان آن را علنی کرد. او می گفت کە اخیرا بە نیروهای مابعد الطبیعی باور آوردەبود، البتە نە از جنس خدا و خرافات جاری میان مردم، نە، بلکە از نوع پست مدرن آن کە بیشتر بە فراخوان دوبارە نیروهای فراموش شدە تاریخی می ماند. طبق گفتەهای او چنین نیرویی بزودی بنابر یک منطق خارج از درک بشری بە عرصە ظهور می رسید، و همین ما را از بن بستی کە بدان گرفتار آمدەبودیم، آزاد می کرد. من حتی یکبار در شناساندن آن چیز عجیب، پیشنهاد استفادە از ‘روح مطلق’ی را کە هگل در فلسفەاش بیان می کرد، دادم. او جوابی نداد و سخت در اندیشە فرو رفت.
راستش من ابتدا بە این نیروی پیشامدرن کە بنابر یک منطق پست مدرنیستی می توانست در رمان مبارزە ما دوبارە حضور بیابد، کم کم کمی باور آوردەبودم. بە خودم گفتم چرا کە نە! بەخودم گفتم مگر همیشە اینجوری نبودە کە برخی از نیروهای محرکە تاریخی در خفا می مانند، و تنها آنگاە عمل می کنند کە ما اصڵا بە یاد و بە فکرشان نیستیم؟
اما مشکل اینجا بود کە اگر اینجوری می شد، دیگر من و آقای داودی کاملا و در سطحی صد در صدی مثل همدیگر می شدیم، و این یعنی نقطە پایان گذاشتن بر فردیت ما و پیروزی کامل یک هویت جمعی کە خلاف منطق زندگی و حتی مبارزە بود.
نە! رفقای یک منش و یک فکر سیاسی نمی توانند عین همدیگر بشوند. تحت هیچ عنوانی! این اشتباە محض بود. بە نظر من این همان امکان بازگشت احتمالی آقای داودی را هم صفر می کرد. بنابراین بەخودم گفتم کە لااقل من باید روی همان تحلیل سابقم باقی بمانم.
و ماندم.
گاهی وقتها بخودم می گویم کە روح مطلق هم مراحلی دارد. گاهی وقتها هم از خودم می پرسم کە “خانە!؟” و لبخندی لبان سرد و بی حسم را کە انگار لایە لایە سرما و برف شمال بر آنها تلنبار شدەاست، روشن می کند.
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید