چە بلایی!
چە بلایی!
بە مادرم کە نە بە اخبار گوش میداد و نە چیزی از جغرافیا میدانست، یکدفعە و بدون هیچ مناسبتی با صدایی محکم و رسا کە نشان از اعتماد بە نفس بی سابقە من میداد گفتم من میتوانم بە جنگ اوکراین پایان دهم! مادرم با تعجب بە من نگاە کرد، و در حالیکە ماندەبود کە من دارم در مورد چە چیزی صحبت میکنم، بە آرامی گفت جـ… جـ… جنگ اک… گفتم آرە جنگ اکراین. سپس بعد از اینکە فهمیدم کە تردید او در خصوص کلمە اکراین بود نە خود جنگ، ادامە دادم کە آرە من میتوانم این جنگ را در مدت بیست و چهار دقیقە بە پایان ببرم! در اینجا بە یاد ادعای عجیب دونالد ترامپ افتادم کە چند روز قبل گفتە بود ظرف بیست و چهار ساعت میتواند بە جنگ اوکراین خاتمە دهد. و شاید ناراحت از این شباهت اتفاقی، کمی در خودم فرورفتم.
مادر سرش را زیر انداخت، با همان لیمو عمانیهای جلو دستش دوبارە مشغول شد، و گفت خدا بگم کە چکارشان کند، مگە میشە همینجوری بچە مردم را بە کشتن داد!؟ گفتم مادر البتە کە همینجوری کە نیست، بالاخرە یک جوری هست کە دارند بە کشتن میدهند دیگر، اما من چنانکە گفتم میتوانم بلافاصلە بە جنگ خاتمە دهم. مادر سرش را بلند کرد، و با همان نگاە پر از تعجبش کە انگار لیمو عمانیها نتوانستەبودند محوش کنند، گفت آخر پسرم مگر تو چکارەای کە از عهدە چنین کاری برمیآیی!؟
اما من جواب مادر را ندادم. یعنی لازم ندیدم. درست بە دلیل خلاف همان تصوری کە مادر در مورد من توی فکرش بود، یعنی ‘نتوانستن’، عکس العملی نشان ندادم. نە، او نمیتوانست بفهمد. یعنی اینکە هیچ وقت با اینکە سالهای سال بود مادر من بود و منو زایدەبود، اما قادر بە درک توانائیهای خارقالعادە من نبود. و این هم بە این ربط داشت کە او هیچوقت مدرسە نرفتەبود، و درس نخواندەبود. مادر هیچوقت نتوانست نە کلمەای را بخواند و نە بنویسد. بە بیانی دیگر من باسواد و چیز فهم از اوی بیسواد و عامی متولد شدەبودم، و همین اعجاز بشر را میرسانید کە چگونە میتوان از ‘هیچ’ همە چیز ساخت. این وضعیت، تئوری آن آدمهایی را کە میگویند از ‘هیچ’، ‘چیز’ بوجود نمیآید و در واقع از ‘هیچ’، است کە ‘هیچ’ بوجود میآید و از ‘چیز’، است کە ‘چیز’ زادە میشود، بکلی رد میکند. پس من تجلی بارز یک اصلی فلسفیام کە بخوبی با ‘من’، ‘مادر’ و ‘رابطە میانمان’ اثبات میشود. من آنیام کە بە ‘هیچ’ معنا میدهد، و این در واقع نە تنها چیز کمی نیست، بلکە میتواند بطور قاطع بر سرنوشت بشر و جهان تاثیر بگذارد.
اما فعلا این موضوع مورد بحث ما نیست. موضوع و یا بە بیانی بهتر وظیفە خطیر، مهم و انسانی ما این است، یعنی من این است کە بە جنگ اوکراین هرچە زودتر خاتمە دهم. و این از آن دستە وظایفیاند کە سالهای سال است مردم بکل فراموش کردەاند و دیگر کسی از آن نام نمیبرد. خوشبختانە جنگ اوکراین علیرغم شرارت ذاتیاش دوبارە آنرا زندەکرد، و بە این ترتیب ذهن بشر را دوبارە با مفهومی آشنا ساخت کە انگار مردەاش را هم کسی بەیاد نمیآورد چە برسد بە زندەاش.
مادر گفت خوب پسرم تا من نهار را آمادە میکنم سریع کارتو بکن! چرا منتظری؟ و ادامە داد کە لطفا بیش از این مادران بیشتری را کە داغدار فرزندانشان خواهندشد، و دیگر هیچ وقت نمیتوانند در یک روزخوب بهاری با خانوادەاشان غذا بخورند در انتظار نگذار! گفتم مادر چشم، همین الان! مادر لیمو عمانیها را در خورش انداخت، و پا شد. لیموها عین کلاەخود سربازان کشتەشدەای کە میان امواج خروشان و متلاطم کنار دریا گرفتارند، در دیگ بالا و پایین میشدند کە دوبارە لبخند شادی آن روز برای چندمین بار بر لبانم نقش بست.
در همین افکار بودم کە یکدفعە سئوال عجیبی ذهنم را بخود مشغول کرد. منی کە در یک حادثە عجیب و در یک کنش خارقالعادە توانستەبودم بە راەحل مهمی برای مهمترین معضل قرن بیست و یکم و دهە سوم ورود بە هزارە سوم دست یابم، از خود پرسیدم کە راستی چرا مادر جغرافیا نمیداند؟ چرا نمیداند اوکراین کجاست؟ و اگر نمیداند، کە البتە نمیداند، پس تقصیر کیست؟ و اینجا میان پدربزرگ (یعنی پدر خودش)، و پدرم ماندەبودم کە تقصیر کدام است. حساب کردم کە مادرم تنها پانزدە سال عمر داشت کە شوهر کردەبود، و اگر پدربزرگ همت کردەبود و تا همان سن ازدواجش او را بە مدرسە فرستادەبود بی گمان در حد خودش جغرافیا را یاد گرفتەبود، و چونکە جغرافیا درسی است با نقشە و از روی تصاویر، پس حتما علیرغم شوهرکردنش باز یادش می ماند. اما خوب حالا کە پدربزرگ او را مدرسە نفرستادەبود، پدرم هم چرا از این کار خودداری کردەبود!؟ مثلا میتوانست او را بە مدرسە اکابر کە آن سالها بسیار مد بود، بفرستد، بدون اینکە بە ساحت مقدس خانوادە آسیبی برسد؟
ماندە بودم واقعا تقصیر کدامشان است کە ناگهان بە این نتیجە بسیار درخشان و هگلی در یک تفکر دیالکتیکی رسیدم کە در واقع تقصیر هر دو تایشان بودە. اول پدربزرگ و بعد پدرم… نە، نە… اول و دومی ندارد. یعنی در منطق تقصیر، کسی را نمیشود جلو انداخت و کس دیگری را عقب. پس در واقع هر دو مقصر و جانی بودند. و اگر مادر جغرافیا بلد بود بە احتمال قوی هرگز جنگی اتفاق نمیافتاد. دلیلش هم این است کە او میتوانست بە پوتین زنگ بزند، و بگوید کە آخر برادر مگر میشود در دنیایی کە یک طرفش آمریکا و اروپاست و طرف دیگرش پهناوری خاک اوکراین، همینجوری بتوان کشوری را برای همیشە قاپید و قورتش داد؟ البتە پوتین هم بلافاصلە اهمیت سخنان مادرم را متوجە میشد، بعد با یک اشارە انگشت بە سپاهیانش علامت میداد کە بلە عقب نشینی! و اینجوری بعلت مدرسە نرفتن مادرم، کل بشریت دچار اشتباە و بعد فاجعەای شدە کە بە این آسانی کسی را توانایی توقف و یا جبرانش نیست.
شب ساعت یازدە کە چند ساعتی میشود قرمەسبزیام را خوردەام، و در رختخوابم برای خوابیدن آمادە میشوم غرق در ایدە و تفکرات بزرگم هستم کە مادر بر بالینم میآید. میپرسد خوب پسرم نگفتی کە برای توقف جنگ… جنگ اک… میگویم اوکراین (او باز توی اک میماند)، چکار کردی؟
روی تشک یک وری میشوم، بازوم را حلقە کردە و زیر سرم میگذارم. بعد با هیجان خاصی میگویم کە مادر خیلی سادەاست، قضیە از این قرار است کە باید مغز آنها را طی بیست و چهار ساعت از جغرافیا پاک کرد… آنها باید ندانند کە این اکراین لعنتی کجاست… اینجوری خودبخود جنگ تمام میشود و سربازها همە بە خانە بر میگردند، بە این ترتیب همە چیز پایان مییابد!
مادر با چشمانی کە داشت از حدقە بیرون میآمدند، گفت یعنی اینکە مثل من بیسواد شوند!؟ من کە دچار یک حس دردناک آنی و غیرقابل پیشبینی شدەبودم، گفتم چرا کە نە!؟ تنها اینکە پوتین فراموش کند اکراین کجا هست، چە تعداد مردم آنجا زندگی میکنند و بعد چی دارند و چی ندارند،… همین! بعد ادامە میدهم کە البتە ما اینجا یک مشکل کوچکی هم داریم، آن هم این است کە چە جوری میتوان این جغرافیای لعنتی را از مغز او پاک کرد و کاری کرد کە بەکل فراموشش شود. میگویم بنابر یک اصل بسیار مدرن و تکنولوژیک باید دگمەای جایی وجود داشتەباشد تا بتوان با فشاردادنش چنین بلا، نە چنین نعمتی را بر سر آن بدبخت نازل کرد!
اما بعد از رفتن مادر، کە کلی چهرەاش اخمو شدەبود، بخودم گفتم راستی چرا من باید جنگ را تمام کنم؟ چە کسی این مسئولیت و ماموریت بسیار دشوار و نشدنی را بە من سپردەاست؟ مگر همین کسانی کە الان در جبهەها کشتە میشوند بسیاریشان طالب چنین جنگی نبودند، و با افتخار هم در میدانهای نبرد بە پیشواز مرگ خود و تحقق عظمت تاریخی روسیە نمیروند؟
آن شب هنوز بە خواب نرفتە از طرح بسیار جالبم پشیمان میشوم. نە،… نە جغرافیا از مغز پوتین پاک شدنی است، و نە بفرض چنین امکانی وسیلە عملی کردن آن هم اساسا موجود بود. مگر اینکە بتوان دوبارە پوتین را بە نوزادی تبدیل کرد کە در ذهنش بجز غرایض طبیعی چیزی از تمدن و مظاهر آن در درونش هنوز متبلور نشدەاند.
شب بعدش یک فیلم جنگی کلاسیک و قدیمی مربوط بە قرون وسطی را میبینم کە در آن یک نقشە قدیمی بر روی پارچەای را نشان میدهد. نقشەای کە بر روی آن، ناشیانە با خطوطی سیاە تصویر چند کوە با رودخانەای کشیدەشدە کە قرار است سپاە از آنجا با شجاعت تمام بە نقطەای کە کمی آن طرفتر با ضربدر مشخص شدە، حملە کند.
بخودم میگویم کە وای از جغرافیای لامسب کە چە بلاییە،… خدایا چە بلاییە!
فرخ نعمتپور
دیدگاهتان را بنویسید