شاید چنین باشد!
با نزدیک شدن ادبیات بە فکر و فلسفە ، بویژە نزدیکی بیش از پیش رمان و داستان کوتاە بە فلسفە و داشتن یک منظر و نگاە سوبژکتیڤی، دیگر خوانش پدیدەهای بیرونی و درونی از خلال یک فیلتر درونی و فکری انجام می شود.
شاید چنین باشد!
از چخوف، امیل زولا، تولستوی، ویکتور هوگو، ماکسیم گورکی، نویسندگان سبک رئالیسم انتقادی، سبک رمانتیسم، رئالیسم سوسیالیستی و غیرە در تاریخ ادبیات بعنوان نویسندگان انسان دوست یاخود بهتر بگوئیم انسانگرا یاد می شود. نویسندگانی کە برای آنان انسان (انسان مظلوم و متعلق بە طبقات فرودست جامعە)، در مرکز بود، و این در مرکز بودگی، تنها برای کشف او بعنوان یک انسان با حقوق ویژە انسانی کە پایمال شدە بود، نبود، بلکە همزمان دلبستگی و سوز و احساس نویسندە را نیز با خود بهمراە داشت. اینکە انسان شایستە زندگی بهتریست و باید بە نوعی برای این بهتر بودگی تلاش و مبارزە کرد.
اما چنین بە نظر می رسد کە اکنون دیگر این یک خصلت بارز نویسندە معاصر نیست (با حفظ این خصلت بعنوان خصلتی پشت یک خصیصە بارز دگر). با نزدیک شدن بیشتر ادبیات بە فکر و فلسفە، بویژە نزدیکی بیش از پیش رمان و داستان کوتاە بە فلسفە و داشتن یک منظر و نگاە سوبژکتیڤی کە در آن دیگر خوانش پدیدەهای بیرونی و درونی از خلال یک فیلتر درونی و فکری انجام می شود، دیگر نویسندە از آن موضع قبلی دور می شود، و دیگر نە تنها سعادت انسان، بلکە خود این سعادت و رابطە انسان با آن هم مورد خوانش قرار می گیرند. بە کلامی دیگر با بارز شدن نقش فکر و فلسفە در ادبیات، دیگر خود “اهداف” هم بە موضوع بازخوانی دوبارە و موضوع نقد تبدیل می شوند، و بدین ترتیب دیگر رابطە نویسندە با انسان بیشتر بە یک رابطە شناخت شناسانە از طریق ادبیات تبدیل می شود، و نە یک رابطە احساسی برای طرح صرفا خواستەهای زندگیش در جامعە.
اما علت این تغییر چیست؟ شاید یکی از علل این باشد کە سعادت اساسا امری نسبی ست و نمی شود یک بار برای همیشە گفت (حتی در صورت رسیدن انسانها بە آن)، کە آدمیان بە هدف مورد نظر خود صدر در صد دست یافتەاند. و شاید علت دیگر این باشد کە با تعیین خوشبختی بە عنوان یک هدف برای ادبیات و هنر، ما اساسا هنر را بە عنوان یک ابزار در خدمت امری بیرونی قرار دادەایم (رابطە ابزاری)، کە در آن هنر هویت مستقل خودش را از بنیان از دست می دهد.
در عصری کە در آن انسانهای فرودست جامعە قابلیت آن را دارند کە بسرعت بە جلادان هولناک و نمایش دادە شدە در درون شبکەهای اجتماعی تبدیل شوند، در دورانی کە سرعت خیانت انسانها بە آرمانهایشان بسیار پر سرعت تر از گذشتە است، سخن گفتن از این انسانها و طرح آنان در داستانها بعنوان موضوع انسانگرائی بشیوە سابق چنگی بدل نمی زند، و نویسندە بیشتر بدنبال شناخت هنری این تیپ نوین در آثار خودش می باشد. نمونە از این نوع بسیارند، بە داعش نگاە کنید، بە حلبی آباد نشینهای اطراف تهران و نقش آنان در تشکیل نیروی سرکوب بعدی بعد از انقلاب پنجاە و هفت، و یا بە مردمانی کە در کشورهای پیشرفتە سرمایەداری زندگی می کنند و خود بخشی از پروژە سکوت در رابطە با جنگهائی هستند کە علیە کشورهای دیگر جهان تدارک دیدە می شوند. آیا این نوع تیپ انسان معاصر را می توان بیشتر موضوع انسان دوستی قرار داد، یا موضوع شناخت؟
نیچە آنگاە کە از مرگ خدا گفت و بشر را در وادی نیهیلیسم رها ساخت، بە دو نوع آلترناتیو اندیشید: نهیلیسم مثبت و نیهیلیسم منفی. نهیلیسم منفی، نیهیلیسمی بود کە آن بشر بە دوران بعد از مرگ خدا و بدون تسلط بر آن از طریق خلق ضوابط و معیارهای جدید بشری تماما تسلیم می شد (یک دوزخ زمینی)، و نهیلیسم مثبت نیهیلیسمی ست کە بشر از طریق پیداکردن یک جایگزین برای خدا بر نیهیلیسم پیروز شدە و بشر وارد دوران می شود کە در آن دیگر بە کلامی، آنارشیسم اخلاقی رخت بر می بندد.
نویسندە، قبلا در تلاش برای ایجاد و خلق یک نیهیلیسم مثبت بود، نیهیلیسمی کە در آن انسان هم عامل بود و هم هدف، اما چنین بە نظر می رسد کە این انسان، درون نیهیلیسم مثبت از امکان عملی کردن آرزوهای خود بازماندە است و بنابراین، جا بیشتر اگر نە برای یک نیهیلیسم منفی اما برای حالت میانەای (میان این دو) بازشدە است، یعنی میان نهیلیسم منفی و نهیلیسم مثبت. و نویسندە معاصر درصدد شناخت این انسان میانی ست، انسانی کە خودش بە خودش همراە با تلاشهایش بیشتر از گذشتە خیانت می کند. عادتی پس پلید!
البتە شاید بتوان این مسئلە را بطوری دیگر هم بیان کرد. اینکە نویسندە کنونی مسئلە انسانگرائی را بطور غیر مستقیم دنبال می کند، و در این انسانگرائی، نقد نە تنها رو بە عوامل تحقیر انسان، بلکە رو بە درون هم دارد. یعنی خود انسان تحقیر شدە را موضوع فعالی در بطن پدیدە نقد در گستردەترین مفهومش قرار می دهد.
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید