فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

میانجی سرخپوست

کات 21/06/1395 1,529 بازدید

میانجی سرخپوست

می گفت از دست همسرم کلافە شدە بودم، دیگە بیشتر طاقت و تحمل نداشتم. می دونستم دوستم دارە و فکر و خیال خیانت توی دلش نیست، اما اعمالش دیگە تحمل کردنی نبود. بیخود و بی جهت با رفقام و با هر آشنای هردمبیلی ور می رفت، مثل خارجیها می رفت رو زانوهای ورپریدەشون می نشست، بغلشون می کرد، باهاشون زیادی گپ می زد، بی حد و مرز سر شوخی رو باز می کرد، نمی دونم در این اواخر چرا این جوری شدە بود، من کە کم و کسری نداشتم، کما فی السابق مثل قدیما بودم، خوش مشرب و خوش رو و پر انرژی. هیکل همچنان پابرجا! مثل همیشە دوستش داشتم، خیلی ام،… اما او بە یکبارە عوض شدە بود. انگار چیزی چیزکی توی دلش، توی اندرونش مثل دیواری فروریختە بود، شاید دیوار زندگی بود، شایدم دیوار صلابت انتخاب، می فهمی کە منظورم از صلابت انتخاب چیە؟… نمی فهمی! خب بذار برات بگم! منظورم اینە کە در زندگی هر آدمی یک دیوار اندرونی وجود دارە کە بر اساس آن در جریان زندگی اش انتخاب می کنە، انتخاب می کنە و بعد بر آن تکیە می زنە، برای تمام عمرش. اما بعضی آدما خوش اقبالن و این دیوار، یا فرو نمی ریزە، یا خیلی دیر فرو می ریزە، اما مال آدمهای بدبخت خیلی زود درز و ورز برمی دارە و دیگە می افتە. وای… چە بدبختی ای! فکر کنم همین بلا سر زنم آمدە بود. البتە منظورم این نیست کە درست از آن قسمتی دیوارش فرو ریخت کە مرا انتخاب کردە بود، نە! درست برعکس، حاجی! مال او از آنجائی ترکیدە بود کە ربط مستقیم بە خود زندگی دارە، بە فلسفە زندگی، بە هدف و محتوایش. ها ها ها،… حرفام کمی پیچیدە شد، اما فکر می کنم کە می فهمی چی می گم. همە بە نوعی بە اینجاها رسیدیم و یا می رسیم، با کلامی بهتر و بقول از ما بهترون خواهیم رسید. بە قول سقراط لازم نیست آدمها رو یاد داد، بلکە تنها کافیست بە یادشان آورد. می فهمی کە؟

من نمی دانم کی بە یاد زنم آوردە بود. زن همسایەمان، نشستنهای منگ و ساکت گاه گداری من جلو آینە بدبوی خونە، و یا شاید عکس ماە در قاب پنجرە در یک شب سرد زمستانی. دیگە بعد از اون زنم وراج و بی پروا شد. الکی می خندید، سر یە حادثە بی ارزش بچگانە رودەبر می شد، اینقدە می خندید کە اشکاش درمی اومد، من گاهی نگران می شدم کە نکنە سکتە کنە، آخە مگر قلب بیچارە چقدر تحمل هیجان رو دارە. مگە نشنیدی کە مردم گاهی از سر شادی یا غصە زیاد، دق می کنن. وای، خدا آن روز را نیارە! من کە اصلا نمی تونم تصورش را بکنم! یعنی زندگی، بدون او؟!… مگە می شە؟ مگە نشنیدی کە خدا، بعد از آن حوا را آفرید کە آدم در باغ عدن احساس تنهائی کرد؟ خدا، یە تیکەای از تن خود آدم کند و با آن ور رفت تا تبدیلش کرد بە زن. زن نخستین، یا نخستین زن. بنازم شصتش را! آن هم از دندە چپ آدم. می دونی کە این یعنی چی دیگە؟ یعنی اینکە آدم تنها خودش می تونە بە داد خودش برسە، آن هم بە وسیلە یە قسمت چپ از بدنش. فکر کنم گرفتی دیگە،… ها! آرە دیگە، من درست از روزی چپی شدم کە این داستان شیرین رو شنیدم. باور کن! این داستان، یا بقول از ما بهترون بهتر بگم این میتولوژی نشون می ده کە چپ قبل از راست وجود داشتە. اینو اگە بچەهای دورە سی و دو می دونستن کە اون وری نمی شدن! البتە اینو هم فراموش نکنیم کە همین زنە باعث بدبختی آدم شد، و از باغ عدن راندنش. اینجوریە دیگە! آدم یا باید با تنهائی تا کنە، یا با دنیا. نمیشە هر دو را داشت. من شخصا فکر می کنم کە ما باید با همین قسمت چپمان، یعنی با زنها آنقدر ور برویم تا دوبارە بە همان باغ عدن برگردیم. درستە اونا باعث شدن تا ما از آنجا کندە بشیم، ولی دوبارە رمز بازگشت ما در همین زنهاست. باور کن! روش هم اینە کە بە همین آقا ابلیسە بگیم کە یە کمی مدتی کوتاە بیاد، همین! اینم شدنیە. میدونی چرا؟ خیلی سادە، چونکە آغا شیطانە، از آدم، یعنی ما مردها بیشتر از حوا یعنی خانما متنفرە. اصلا او نە تنها از خانما متنفر نیست، بلکە خیلی هم دوستشان دارد،… باور کن! خیلی سادە چونکە اونا راحت تر حرفشو باور می کنن تا ما. همچنین، یە چیزکهای اضافی دیگە هم دارن دیگە!

آە، باید ببخشید! نمی دونم چرا اینجاها پریدم. آرە داشتم راجع بە زنم می گفتم. گفتم کە خیانتکار نیست، اما اعمالش بە اونا می خورە. باور کن اگە واقعن درونن هم اینجوری بود، خیلی وقت بود من قال قضیەرو کندە بودم، کارو تموم کردە بودم. دوستش دارم،… لامذهبو، باورکن. مثل گذشتەها، درست مثل اون اوائل، عاشق موهاشم، آخ اوائل لامذهب! عاشق سفیدی پوست و جوانیش،… آخیش! من اینجوریم دیگە، یە عاشق پیشە بدبخت! پدرم، نور بە قبرش ببارە، همیشە بهم می گفت “نرەخر مادیان صفت!” ها ها ها، بدم نمی گفت،… ها. منو می شناخت دیگە. و درست همین صفت مهم منە کە منو مرد زندگی کردە. بە همین رفیقام نگاە کن! همە بعد از یکی دو سالی و… اندی جدا شدن، بدون استثنا! چونکە تە دلشان، نە مرد زندگی بودن و، نە مثل ما خاطر زناشونو می خواستن. اونا از جنس آب بودن، رفتن کە رفتن!

خوب، خدمت سرور گرامیم عرض کنم کە من دیگە طاقتم تاق شدە بود. می بایستی یە فکری می کردم. چکار کنم چکار نکنم،… بە این در زدم بە آن در زدم. دق الباب نبود توی این شهر لعنتی، کە تاریخن شیرەش مکیدە شدە و سترون است، نزدە باشم. میدونی چرا بە شهر این جوری می گم؟… ها،… میدونی؟ خیلی سادە، رفتگانش را فراموش کردە، هم از جنس مردەاش و هم از جنس زندەاش. خیلی زود. و اینجوری یە شهر هم می تونە عقیم بشە. بە هرحال! موقعی داستانو براشون تعریف می کردم، کسی حرف آنچنانی برام نداشت. یکی می گفت طلاقش بدە، با زنجیر کە بە پاهات نبستنش! یکی دیگە می گفت زنها همیشە اینجوری بودند و اینجوری می مانن، بقول از ما بهترها خواهند ماند، اونا دوست دارن همیشە دیدە بشن، جلو چش باشن، آخە جان دلم اگە اینجوری نباشە پس فلسفە این همە بزک کردن و آرایش چیست!  دیگری می گفت دین مبین حلال کردە، یە چاقو وردار، رو گردن بی حیاش بکش و،… تمام شد، رفت پی کارش،… آخە این هم شد زن!

من کە هر روز نسبت بە روز پیش دل تنگ تر می شدم، تصمیم گرفتم دیگە از کسی نپرسم. تصمیم گرفتم خودم تصمیم بگیرم. جلو همان آینە همیشگی می ایستادم و خودمو ورانداز می کردم، قیافەم بد نبود،… ها، اگە زیاد زیاد هم مردانە نبود، ولی کم و کسری آنچنانی هم نداشت. بە نظرم تنها عیبش سبیلام بود. آخە مدتیە سبیل نمی ذارم (صدایش را پایین می آورد). می دونی چرا؟… آخە سفید شدن. دنیا هم دیگە یە جوری شدە کە تحمل سبیل سفیدو مثل قدیما روی چک و چونە آدمها، نمی کنە. فکر کنم بیشتر تقصیر این کومپیوتر و اینترنت لعنتی یە. همە دوست دارند صاف و لوس باشن، اون هم از جنس جوانیش. پس سبیل سفید بی سفید!

میانجی سرخپوست

اما هر چە  بیشتر توی آینە زل می زدم، بیشتر احساس می کردم کە کلەام تهی یە. عجب گرفتاری شدەبود! بیا و ببین! نە بتوانی بە مردم شهر اعتماد کنی و، نە از کلە خودت چیزی، چیزکی بتوانی بیرون بکشی. زهی درس خواندن ما! آخە این هم شد مملکت؟ (در اینجا چشمکی می زند و با صدای پایین می گوید) اما بقول کردهای خودمون کە دهنشون گرم، خدا دلیل بیچارگانە! البتە منظور کردهای مرد ما این نیست کە خدا بیچارەها رو درست کردە، نە برعکس، منظور اینکە کە خدا بخاطر بیچارگان وجود دارە، او هست یعنی وجود دارە چونکە میخاد بهشان کمک کنە. و خدا این چنین روزی ما را رسوند. می دونی چە طور؟… آهان، خیلی سادە!

عرض کنم کە یە روز سخت زندگی، درست در لحظەای کە پاک دستامو از دنیا شستە بودم (منظورم از زنمە)، و بیشتر از هر لحظە دیگە احساس عجز و لابە می کردم، خدا روزیمو رسوند! حالا برات تعریف کنم، میمونی ها! من کە هیچ وقت تصور نمی کردم همچە چیزی در دور و ور ما هم پیدا بشە، و اختصاصن آن را مختص بە ایالات متحدە، آن هم در زمانهای قدیم، می دونستم، دیدم یە دفعە روزی از کنار یە قبیلە سرخپوستی رد می شم، داشتم ردش می کردم کە رئیس نازنین قبیلەشونو دیدم. مردک سر و مر و گندەای، هیکل این اندازە، با پرهای مشهور عقاب بر سر، و سینە رستم گونە. نمی دونم چە چیزی در منم نیگای اونو گرفتە بود کە هی چشاش با من ور می رفت، زل زل. من یک دفعە متوجە شدم کە آیندە من در این پهلوان سرخی ست کە در میان جمعیت هی زل زل بە ما نگاە می کرد. خودت خوب می دونی کە شانس یە بار سر بە خانە آدما می زنە. و باید زرنگ بود و این یە بارو سریع گرفت! کە من گرفتمش. راهمو سریع کج کردە و بە میان قبیلە سرخپوستان محترم رفتیم. رئیس اعظم تا منو دید کە راهم را کج کردە و می خواستم بە میانشان بروم، پا شد و مستقیم بە طرف من آمد. همراهش هم، پر عقاب بە سر دیگەای، بە همان سرخی پوست و،… نگاە نافذ. هنوز چند قدمی ماندە بود کە بە من برسن، من با تمام وجودم داد زدم کە ای فرشتە نجات من! بە دادم برس،… بە داد! و درست در همان لحظە در حالیکە می خواستم دستم را دراز کنم، دستانش را گرفتە تا ببوسم، یک دفعە ناخواستە چاقوئی در دستانم ظاهر شد! عجب بدشانسی ای! اونی کە پشت سر رئیس بود و باهاش می اومد، مثل پلنگ پرید جلو و سرخ پوستانە ندا سرداد،… و چە ندائی! قبیلە گر گرفت. اما باز من خوش اقبال بودم. بانگ زدم کە اشتباە شدە،… اشتباە!… ببخشید! و کارد را پرت کردم. آنچنان پرتش کردم کە تعجب رئیس را در چشمانش از زور خودم دیدم.

(در اینجا کمی مکث می کند. سیگاری روشن می کند و با دودش حلقەای درست می کند، درست مثل دود ـ حلقەهای اعلام جنگ سرخپوستان در زمان قدیم)

بهرحال، نشستیم و من شروع کردم بە تعریف داستان بینوائی و بدبختی خودم. هنوز چند جملەای از دهانم نپریدە بود کە رئیسە بە رسم خودشان، کف دستش را بالا آوردە از من خواست قطع کنم. من تازە فهمیدم کە او زبان منو نمی فهمە. با اشارە همان دست گفت کە مترجم می خوایم. و من با اشارە سر تائید کردم. سپس برگشت و چیزی با زبان عجیبش بە مرد همراهش گفت. او هم پا شد و رفت مترجم رو آورد.

مترجم، همان جادوگر پیری بود کە دمش گرم موقعی کە من دیدە بودمشان، داشت با رقص و حرکات عجیب و غریبش، و آواز باز عجیب و غریب ترش، برای مردم چیزی تعریف می کرد.

ـ خوب عاقبتش چی شد؟… زنت خوب شد؟

ـ البتە کە خوب شد، اما من هنوز هم نمی فهمم کە چگونە اولن راە ما بە اون قبیلە کشیدە شد و،… دومن اینکە آن جادوگرە، بدون اینکە زبان منو بفهمە، سرتاسر آن روز ترجمە کنە و حال زار ما رو برای رئیس ترجمان کنە!… من هنوز نمی فهمم! اما بهرحال دمش گرم!… این هم از خواص پناهندە بودن و زندگی در بلاد فرنگ!

این داستان در کتاب پەڵەی لیخن” چاپ شدە است.  

تەگەکان : ،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *