اشتباە شیرین
اشتباە شیرین
از ایستگاە مرکزی شهر کوچک ما تا محل کارم بیست کیلومتر راهە. اگر این فاصلە را با قطار محلی طی کنم باید حدود نیم ساعت روی صندلیهای مردمان بسیاردیدە رنگ و رو رفتەاش بنشینم، و اگر با قطار منطقەای، حدود دە دقیقە. راە چنان تعبیە شدەاست کە هنگام گذار، هیچ کدام از این قطارها همدیگر را نمی بینند و کاملا بدور از چشم همدیگر بە همان مقصد مشترک راهی می شوند. پس چنان کە می بینید قطار دومی سریعتر از قطار اولی است، با فاصلە زمانی حدود بیست دقیقە.
خوبی قطار منطقەای در مقایسە با قطار محلی اینە کە خیلی سریع بە محل کارم می رسم، اما بدیش اینە کە تمام مدت راە از یک تونل نسبتا تاریک می گذرد کە اگرچە مدرن است و با استانداردهای روز می خواند، ولی با دیوارهای نزدیک بە پنجرە قطار و سرعت زیاد گذرش، حال آدم را بشدت دگرگون می کند. من کە جزو آن آدمهائی نیستم کە با موبیل، آیپاد یا کامپیوترم ور بروم و دوست دارم در اثنای گذر قطار بە بیرون نگاە کنم و در فکر و اندیشە فرو بروم، سرم بشدت شروع بە گیج رفتن می کند و چشمهایم بە رنج دشوار درد کشیدن. اما من ول کن نیستم، من خیرەسر همچنان از پنجرە بە بیرون خیرە می شوم، و همزمان برای احتراز از سرگیجە و چشم درد، سعی می کنم چنان در خیال و اندیشە فرو بروم کە گذر سریع دیوار را فراموش کنم. تلاشی در واقع بیهودە. زیرا کە همیشە وجود دیوار از وجود اندیشە، قوی تر و پررنگ تر بودە است.
از قضای روزگار، از طرف دیگر، همین گذر سریع دیوار است کە خود بە موضوع ذهنی من تبدیل شدە است. زیرا کە فکر می کنم من کە در تمام عمرم نتوانستەام از دیوار عبور کنم و همیشە در این طرف آن بودە و ماندەام، حال بە درازا و در امتداد آن چنان باید هر روز گذر کنم کە تمام وجودم را بە درد بیاورد.
اما قطار محلی. بدی این قطار این است کە مرا دیر بە محل کارم می رساند، اما قطار با گذر خود از میان خانەها، محلات، باغ ها و جنگل های سرسبز، چنان شعور و خیالم را بەوجد می آورد کە سر از پا نمی شناسم. آخر، شهر و منطقەای کە من در آن زندگی می کنم چنان طبیعت زیبا و سرسبزی دارد کە آدمی حتی با گذر سالها باز گاه بدشواری می تواند آن را باور کند. من فکر می کنم کە نمی شود بە زیبائی عادت گرفت.
من البتە امکان انتخاب دارم. هر روز. انتخابم هم چنین است کە اگر صبح ها کمی زودتر از خواب بیدار شوم می توانم با قطار اول بە محل کارم بروم، و اگر دیرتر، با قطار دوم. من دوست دارم همیشە قطار محلی را انتخاب کنم، اگرچە بسیار اتفاق می افتد کە بخاطر کم خوابی، در میان راە خوابم ببرد و نتوانم مثل همیشە از مواهب انتخاب آن و مناظر همراهش لذت ببرم.
گذر سالها، تا حالا نتوانستە نە مرا بە زیبائی مناظر چنان عادت دهد کە آنان را فراموش کنم و نە بە گذر سریع دیوار کە درد وجودم را. من هنوز کە هنوز است هر هفتە در دو قطار متفاوت، از سر زیبائی و سرعت، هم لذت می برم و هم درد می کشم. بنابراین دیگر کاملا بە این نگاە و تئوری دوالیستی باورمند شدەام کە لذت و درد نە تنها منشا حیات بلکە دو ذات اصلی و همزاد و همراە آن اند. دو ذات گریزناپذیر و ابدی. دو عنصر اصلی پیدایش خلقت کە خدا آنان را در یک سیر و سیاحت اتفاقی پیدا کرد و شیدای ابدی آنان شد؛ برای همیشە. فکر می کنم من یکی از معدود آدمهائی ام کە در دنیای بشدت لغزان کنونی کە در آن همە چیز از امروز بە فردا می تواند کاملا عوض شود، بشدت روی باور خود ایستادە و هر روز حاضر است آن را در یک آزمایش زندە و تکراری، باز بە اثبات برساند.
اما یک روز اتفاق نادری روی داد. نە! نە این کە قطارها تاخیر داشتە باشند، یا تصادف کردەباشند، یا این کە وسط راە یک دفعە از کار افتادە باشند،… نە، نە از جنس اتفاقات همیشگی. گفتم یک اتفاق نادر.
من کە آن روز بعلت دیر از خواب بیدارشدن مجبور بە سوارشدن در قطار منطقەای شدەبودم، در حالی کە طبق معمول خودم را برای سرگیجە و چشم درد همیشگی، البتە با خیالات و افکار بی نتیجەام، آمادە کردە بودم، یک دفعە دیدم قطار بە جای این کە در تونل براند، روی ریل قطار محلی افتاد و دنیا در آن سوی پنجرەهای عادت گرفتە بە فضای خاکستری و نسبتا تاریک، چنان روشن، آفتابی و زیبا شد کە من یکە خوردم. من کە تازە سرم شروع بە سرگیجە و چشمهایم بە درد گرفتن کردەبودند، با پدیدارشدن مناظر زیبا و انعکاس آن در مراکز عصبی و مغزیم، منطق همیشگی و معمولی تماسم را با دنیای پیرامون از دست دادم و در یک بحران وجودی و هویتی عجیب فرو رفتم. من کە یک دفعە بە جای درد، لذت بە وجودم سرازیر شدەبود احساس کردم کە در یک لحظە (و البتە لحظات ممتد بعد کە پیاپی از پی هم می آمدند)، هر دو را، یعنی هم درد و هم لذت را می توانستم تجربە بکنم. احساس مشخص و کنکرت درد ـ لذت چنان وجودم را انباشت کە در همان لحظە می توانستم هم گذر سریع دیوار را در تونل تاریک ببینم و هم مناظر سرسبز و رنگارنگ را. البتە التقاط این دو بە دیواری سبز تبدیل شد کە در یک تونل روشن با سرعتی میانگین در حال گذر بود.
چە تجربە بکری! من کە در تمامی این سالها خیلی کم و شاید اصلا هیچ وقت بە آدمهای مسافر درون قطار محلی و قطار منطقەای، علیرغم دیدن هر روزەاشان، فکر نکردەبودم، یکدفعە حواسم در سطح بسیار بالائی جلب آنها شد. در فضای التقاطی قطار، سایەهائی دیدم کە همە بە من خیرە شدەبودند. با چشمهائی از جنس سایە و نگاه هائی از جنس سبز. من کە ماندە بودم چە جوری خودم را با ‘وجود’ و نگاه های آنها وفق دهم، همچنان بە آنها خیرە ماندم. تا این کە یکی از آنان بلند شد، بطرف من آمد، در کنارم نشست و شعری از ‘شدن’ با صدای گذر قطار، کە صدائی از جنس محلی و منطقەای بود، برایم خواند. من شروع بە گریەکردن کردم. سایە کە با تعجب بە من نگاە می کرد گفت کە در تعجب است کە آدمی مثل من کە بە دیوار و طبیعت خو گرفتە است، در چنین حالتی یافت می شود، و البتە بعد از یک مشورت کوتاە با سایەهای دیگر بە این نتیجە رسید، و یا شاید بهتر باشد بگویم رسیدند، کە گاهی زمانە چنان اشتباە می کند و وظایفی را بە آدمهائی می سپارد کە در حقیقت وظیفە آنان نیست! آدمیانی کە بە درون حوادث، بدون خواستە خودشان و حتی بدون این کە استعداد رودرروئی با آن را داشتە باشند، پرتاب می شوند. و من بناگاە در بگومگوهای سایەها کە می خواستند سرانجام در مورد من بە یک نتیجە قطعی برسند درست در میانشان چهرە معصوم آن دخترکی را دیدم کە سالهای بیشمار پیش در ایام جوانی، در یک احساس همدردی شدید بە هنگام دیدن چهرە گریان و فقرزدەاش بە این نتیجە رسیدەبودم کە زندگی من راهی نیست بجز راە گذار و گذر بە آن طرف دیوار ضخیم و بلند ‘شدن’. شدن برای فراروئی بە چیزی دیگر، چیزی از جنس دیدن همان چهرە، اما این بار با هالەای از شادی بەدور آن. دخترک برای مدتی بمانند همان سالها بە من خیرە شد، و این بار نە بخاطر شاید خودش، بلکە برای من قطراتی از اشک فروریخت.
من کە بە یکبارە ناگاە بعد از سالهای بیشمار دوبارە بە همان احساس اولیە بازگشتە بودم، بار دیگر بە تعهد رسیدم. تعهدی کە یادم است زمین را زیر پاهایم آتش زد و در گوشم خواند کە زندگی رفتنی است از جنس ترانەهای عشق، اگرچە شاید بیهودە. پا شدم و بە طرف دخترک رفتم. او با فرستادن یکی از سایەها بە پشت قطار، جائی برای من بازکرد تا بتوانم در کنارش بنشینم. من نشستم. بە هم خیرە شدیم؛ باز و باز. خیرەشدن ادامە یافت، اما در کمال تعجب، نە من حرفی برای گفتن داشتم و نە او. تا این کە یکی از سایەها از پشت آهستە بر شانەام زد و پرسید کە بەنظر من این دختر حال کجا می تواند باشد؟ من کە بشدت معتقد بودم کە او هنوز با وجود گذشت سالهای بیشمار باز با همان سن و چهرە و حالت اینجا پیش من است، از سئوال احمقانەاش بە خندە خشم آلودی افتادم، ولی او بدون شنیدن کلامی از من گفت کە من مثل همیشە در اشتباهم!
***
من هنوز هر روز با همان قطار ماندە در آن اتفاق نادر بە سر کارم می روم و برمی گردم. در میان همان سایەها کە کماکان گفتگوئی بی پایان در مورد من و سرنوشت من دارند با دخترکی در میانشان کە نصفشان معتقدند سالهای بسیار پیش مردە است و نصف دیگر بر این باور کە او حالا پیرزنی بیش نیست. اگرچە من دوست دارم بە خاطر ادامە اشتباە شیرینم، او را باز همان دخترک معصوم سالهای بسیار پیش در میان سایەها ببینم.
دیدگاهتان را بنویسید