فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

گورستان رویایی

کات 09/10/1397 1,576 بازدید

گورستان رویایی

کسی نمی داند چگونە، اما بشیوەای اتفاقی گورهای شاە و صدام کنار هم افتادەبودند، و شبی هر دو در سکوت سنگین قبرستان همزمان از گورهایشان آمدند بیرون. نصفی، آنان سکوت نیمە شب و خنکای شب را دوست داشتند. و نصفی دیگر اینکە مردەها تنها اجازە دارند شبها بیرون بیایند. البتە نە بعلت اینکە هوا تاریک است، نە، بە این علت کە زندەها شبها می خوابند. و بنابر مشیت خلقت، شب تنها را باید کس یا کسانی پر کنند.

شاە کە روی لبە گورش نشستە بود با دیدن صدام کاملا تعجب کرد، اما صدام کە در کنار قبرش ایستادە بود، با دیدن شاە از شاە بیشتر تعجب کرد. شاە کە آرامشش بیشتر بود، باصدای نرم و گرفتەاش گفت:

ـ اینجا چکار می کنی، مگر تو در تکریت دفن نشدەبودی؟

صدام گفت:

ـ اتفاقا من می خواستم همین سئوال را از شما بکنم، مگە تو در مصر دفن نشدەای؟

و هر دو همزمان بە اطرافشان نگاە کردند. گورهایشان همان، اما انگار دوروبر چیز دیگری بود. چیزی کە تاریکی شب نمی گذاشت چند و چونش را بفهمند. صدام گفت:

ـ ظاهرا جای دیگری هستیم.

شاە گفت:

ـ مهم نیست، مهم این است هنوز گورهایمان را داریم.

و صدام نگاە سنگین اش را بە خاک سیاە زیر پاهایش دوخت.

شاە گفت:

ـ چە خبر،… پیر و کنفت شدەای. شانەهایت پایین ریختەاند. البتە می دانم چرا. هنگامی کە من رفتم تو هنوز جوان بودی. و این سالهای سال قبل بود.

ـ آرە، و من مرگ تو را بە یاد دارم.

انگار هیچ کدام نمی خواست از آنچە در گذشتەها اتفاق افتادەبود سخنی بە میان آورد.

شاە گفت:

ـ هر از گاهی سری بە بیرون می زنم. می دانی درازکشیدن زیاد، آدم را خستە می کند.

صدام گفت:

ـ من از درد گردن است کە از خواب مرگ بیدار می شوم و می آیم بیرون. طناب سخت و بیرحمی بود.

ـ راستی خبرخانوادەت، خوبند؟

ـ واللا بە جز دو پسرم کە کشتە شدند از دیگران خبری ندارم. ظاهرا بد نیستند.

ـ کشتە شدند؟

صدام ادامە نداد. گفت:

ـ ما کە ماندیم و دیار را ترک نکردیم، همە کشتە شدیم!

جملات همچون نیش زهرآگین مار زنگی، شاە را گزیدند.

صدام باز ادامە داد:

ـ یادش بخیر چە روزهائی داشتیم، اما همە چیز چە سریع بهم ریخت و تمام شد.

ـ آرە، خیلی سریع.

ـ راستی همە این سالها کە آن زیر خوابیدەای، روی این موضوع فکر کردەای؟

ـ البتە،… البتە، و فکر کنم اگە کمونیستها نبودند کار بە اینجا نمی کشید.

ـ من هم بە این نتیجە رسیدەام کە اگر کردها و شیعیان نبودند این پیش نمی آمد.

مدتی سکوت برقرار شد. سرانجام صدام پرسید:

ـ اگە دوبارە آن روزها بیایند، با کمونیستها چکار می کنی؟

شاە کە بنابر یک عادی قدیمی دوست داشت بگوید کە می کشـمشان، اما گفت:

ـ سعی می کنم،… سعی می کنم درکشان کنم، همین.

ـ راستش من هم همینطور. اما دیگر گذشتە.

باز سکوت برقرار شد. نسیم نیمە شبان برگها را روبید و دوروبر سنگ نبش گورها جمع کرد.

شاە گفت:

ـ اما خبرهای خوبی می رسد. مردم اسم من و پدرم را فریاد زدەاند.

ـ آرە، ولی پیش ما از کشور تو خیلی جلوتریم، نزدیک بود بغداد را تصرف کنند.

ـ خوب بعد؟

ـ هیچی،… درست مانند کشور تو. همە چی تمام شد.

ـ فکر نکنم تمام شود.

ـ چرا تمام شد. پسرهایم اگە بودند حالا چیزی.

ـ پسر من هنوز هست.

ـ آرە، ولی مال من همینجا کشتەشدند و مال تو هنوز خارجە. و این یعنی هیچ.

شاە یاد فرارهای خودش افتاد. یکبار قبل از کودتای ۳۲ و بار دوم قبل از پیروزی انقلاب ۵۷. نوعی حس تنفر از خودش در وجودش شعلە کشید. فکرکرد راستی چرا هر بار دررفتە. صدام گفت:

ـ نە مردەها دیگر کاری از دستشان بر می آید و نە تبعیدیان. حقیقت تلخیست. اما باید قبول کرد.

ـ اما آنی مرا سرنگون کرد از تبعید آمد.

ـ آرە می دانم، اما آن دوران دوران دیگری بود.

شاە، برگ درختی را از زمین برداشت و در دستانش چرخاند. گفت:

ـ حالا کە دیگر کار ما شدە دورکردن خاطرەها.

ـ آرە و بسیار غمگین است.

شاە کە باور نمی کرد صدام آن سالها بە چنین روزی افتادە و اکنون پیرمردە تکیدە و آرامی است، چرخش برگ را در میان انگشتانش متوقف کرد. پیش خودش فکر کرد کە مال مرگ و زندگی درون گورستان است.

ـ از کشتن آدمها پشیمان نیستی؟

ـ پشیمان!… نمی دانم. نمی دانم چرا کە خودم هم کشتە شدەام. اما، اما فکر کنم کە پشیمانم. راستش نمی دانستم گورستان چنین جای وحشتناک و غمگینی است. من فکر می کردم همینکە بمیری دیگر پایان کار است. فکر می کردم تنها تن اینجا در گورستان می ماند و روح بە جائی دیگر می رود و بنابراین از سکوت سهمگین قبرستان در امان می ماند. اما حالا می بینم کە نە، گورستان آخرین مکان است و در واقع جائی دیگر وجود ندارد. و من آنجا در گور، خیلی وقتها بە آنانی فکر می کنم کە بر اثر فرمان من کشتە شدند.

ـ عجیب نیست کە آنها را نمی بینیم؟

ـ مهم نیست ببینیم یا نبینیم. اما،… اما تو چە؟… تو پشیمان نیستی؟

ـ راستش پشیمانم،… اما بقولی چە سود! زرق و برق کاخهایم، تاریکی گورستانها را گم کردەبودند. حالا می فهمم برای اینکە درست زندگی کرد باید مرگ را فراموش نکرد. آدمها خود در خود، بدون هیچ علتی موجودات مفلوکی اند، حال بیا و علتی هم پیدا شود.

ـ فیلسوف شدەای!

ـ شاید. و فلسفە بدون اندیشیدن در مورد مرگ نمی تواند فلسفە باشد.

صدام بر لبە گورش نشست. گفت:

امیدوارم روزی نیاید کە دوبارە در این قبرستانها، قربانیان خودم را دوبارە در هیئت مرگ ملاقات کنم. واقعا تحملش را ندارم. ما چقدر احمق بودیم!

ـ فکرش را بکن تو حالا بعلت آن طناب سخت گردنت درد می کند، و قربانیان تو هنوز کە هنوز است باید در این قبرستانها دردهای جانکاە بدنشان را با خودشان بکشند. قلبهای پارە، تن های سوختە، دستها و پاهای قطع شدە… انسان می تواند چقدر بی رحم باشد!

و صدام زاروزار بە گریە افتاد. صدایش در گورستان می پیچید. شاە کە بسیار دلش بدرد آمدە بود، پا شد، آمد و کنار صدام نشست. دستهایش را بر روی شانەهای لرزان از هق هق گریەاش انداخت و خود هم در سکوت چند دانە اشکی ریخت. هوا، بوی پاییز می داد.

ـ و همسرهایمان چقدر تنهایند. فکر کن کە حالا شاید تنشان بوی مردهای دیگر را بدهد!

صدای گریە صدام بلندتر و بلندتر می شد. گفت:

ـ آخ اگر دستم بە این آمریکائی ها می رسید،… آخ!

شاە پاشد و چند قدمی آن طرفتر ایستاد. آسمان تیرەتر از هر وقت دیگری بود.

ـ البتە شوخی می کنم،… همسران ما فکر نکنم ما را فراموش کنند. ما علیرغم هر چیزی آدمهای عادی نبودیم، آنها تحت هر شرایطی بە ما افتخار خواهند کرد وما را بیاد خواهند داشت.

صدام دستی بر گردنش کشید و صدایش آرامتر شد. جغدی در خفا می خواند. مهی از سفیدی و سیاهی گورستان را پوشانید. ناگهان شاە فکری بە نظرش رسید. گفت:

ـ بیا برویم و ببینیم بیرون از گورستان چە خبر است،.. بیا!

دست همدیگر را گرفتند و از میان گورها آرام آرام گذشتند. هر دو از نگریستن بە آنها حذر داشتند. صدام گفت:

ـ اما ما نمی توانیم از اینجا خارج شویم، این را کە می دانی؟

ـ البتە کە می دانم. ما تنها تا آنجا می رویم کە گورها تمام می شوند و دنیای زندگان شروع می شود. حتما هم مرز دیوار کوتاهیست. آنجا مدتی می شود ایستاد و نگاە کرد.

و بە راە ادامە دادند. مە نیمە شب بە پاها و قدمهایشان پیچید. صدام گفت:

ـ مدتهاست کە هیچ خبری از آن بیرون ندارم. موقعی کە در پناهگاهم بودم، مرتب برایم خبر می آوردند، اما اینجا جور دیگریست.

ـ مثل اینکە دوبارە فراموش کردی ما جزو مردگانیم!

ـ آرە درستە،… درستە فراموش کردم!

و بە دیوار کوتاە رسیدند. چراغها از دور پیدا شدند. آسمان و ستارگان مثل قدیما آنجا بودند و چە زیبا بودند. صدام گفت:

ـ و ما چقدر از این زیبائی ها دور بودیم و قدرشان را ندانستیم. چقدر دلم برای زندگی تنگ شدەاست.

ـ و چقدر خوب است سادە زندگی کردن.

ـ آنجا در گورم بارها بە این مسئلە فکر کردەام کە چگونە پای سرنوشت من بە سیاست و قدرت کشیدەشد. هرچە می کنم یادم نمی آید، بهتر بگویم نمی فهمم چگونە. شاید گناە روزهای باشد کە در گرمای طاقت فرسا چوپان بودم.

ـ من هم همینطور. نمی دانم چگونە. شاید علت، حماقت پدرم باشد. می دانی اما فکر کنم بعنوان مردەها نمی توانیم گذشتە را بازخوانی کنیم.

ـ اگر نمی توانیم پس این همە حسرت و پشیمانی از چیست؟

شاە ساکت شد. دیوار کوتاە را گیاهان تر و خشکیدە اینجا و آنجا پوشانیدە بودند. مرزها همیشە احساسی دیگر از خود تراوش می کنند. شاە گفت:

ـ بگذار کمی گوش فرادهیم،… بە دنیای زندگان!

و گوش دادند. ابتدا سکوت بود،… سکوت و سکوت. اما کم کم صداها آمدند. ابتدا مبهم، اما بعد منفک و جدا از هم. و چە صداهای وحشتناکی. صدای تفنگ ها، غرش هواپیماها، صدای ضجە و نالە و… گریەها.

هر دو مات و مبهوت با نگاههای بدون چشم بە همدیگر نگاە کردند. تعجبی ریشە در دنیای مردگان. باور نمی کردند. دوبارە گوش فرادادند. اگرچە هیچ چیزی بە چشم نمی آمد، اما صداها واضح بودند،… واضح تر از زمان زندەبودنشان.

صدام گفت:

گورستان رویایی

ـ مگر قرار نبود با رفتن ما همە اینها تمام شوند، این دیگر چیست؟

صداها با گذشتن لحظەها هر دم قوی تر می شدند. آنچنان قوی کە گورستان می لرزید. گوش مردە آنها تحمل نداشت. انگار ترک می خورد. برای اولین بار بعد از سالها تبسمی بر لبان هر دو پدیدارشد. آرنج از دیوار برگرفتند و آرام آرام بطرف گورها برگشتند. انگار هر دو عجلە داشتند. و عجلە داشتند.

گورها امن ترین جاهای جهان بودند. آنجا می شد استراحت کرد. نە صدای ضجەای شنید و نە صدای شلیک ونە  بوی خونی. همە چیز آنجا چقدر خوب بود،… چقدر خوب،… اگرچە زندگی سالهای سال بود برایشان تمام شدە بود. از همدیگر خداحافظی کردند و بە یکدیگر قول دادند کە دیگر هیچ وقت از گورهایشان بیرون نیایند. بە همدیگر قول دادند کە زندگی و حسرت آن را برای همیشە فراموش کنند، و بە دنیای مردگان کاملا وفادار باشند.

اگرچە زندگی برای همیشە رخت بربستە بود.

فرخ نعمت پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *