فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

معلم جغرافی

کات 12/05/1400 1,578 بازدید

معلم جغرافی

آقای شریفی معلم جغرافیست، یعنی بود. از وقتی کە پا بە سن پنجاە سالگی گذاشت، طی حکمی، مثل همە کارمندهای حکومت، بازنشستە شد و در کنج خانە نشست. اگرچە آن زمان معلم جغرافی در این شهر زیاد نبود و او امیدوار بود کە بتواند چند سالی بیشتر در کلاس درس همراە دانش آموزانی کە او آنها را مثل تولە سگهای بینوا می دید، بماند؛ اما حکومت، مثل همیشە برای اعمال ارادەاش، از این لحاظ مشکل نداشت و با آوردن معلمان بیگانە از دیگر شهرها، مشکل را حل نمود و علیرغم عشق بی حد و حصر آقای شریفی بە کارش، او را روانە خانە کرد.

ابتدا او گیج بود. باور نمی کرد کە این چنین، سی سال سریع گذشتە باشد و او را چنین بی پروا در آستانە مرحلە دیگری از زندگی اش قرار دادەباشند، اما زندگی زندگیست و بهرحال تحت هر شرایطی خود را با مختصات جدیدیش تحمیل می کند و آدمها را چنان می کند کە خود می پسندد. بنابراین آقای شریفی بعد از چند هفتە کاملا بە شرایط جدیدش خو گرفت. تابستان زیاد بد نبود. مثل همە تابستانهای دیگر بود. سە ماە آزگار با استراحت و با انتظاری کە برای آمدن پاییز می کشید. خوابیدنهای طولانی، عیادت دوستان و آشنایان و اقوام، نشستن در قهوەخانە سر کوچە کە رو بە تنها پل شهر منظرە داشت، گپ زدنهای طولانی با هر آشنائی کە بر روی نیمکت قهوەخانە دست می داد، و سرانجام ور رفتن با کتابهای متنوع جغرافی. واقعیت این بود کە آقای شریفی بشدت عاشق علم جغرافی بود و از نگاە او همە چیز بە این علم بسیار مهم بر می گشت. او حتی منشاء افکار انسانی را هم بە آن بر می گرداند. معتقد بود کە آب و هوا (اینکە خشک باشد، نیمە خشک، معتدل و یا سرد) و بویژە رودخانەها و دریا و درجە حرارت در چگونگی اندیشیدن آدمها تاثیر مستقیم و بلاواسطە دارند. حتی می توان پیچیدەترین فرمولهای فلسفی و جامعە شناسی را هم بە آن برگرداند و تقلیل داد. یکی از مشهورترین گفتەهای او این بود کە جائی کە تفاوت حرارت میان شب و روز و تابستان و زمستان زیاد باشد، معمولا جوامع عقب افتادە هستند و کاری هم باهاش نمی توان انجام داد. او علت عقب افتادگی میهن خود را همین می دانست، و بنابراین بشدت بر حال آدمهائی کە برای پیشرفت با حکومت کلنجار می رفتند و بە زندان می افتادند و زیر شکنجە و تعذیب قرار می گرفتند، دلش می سوخت. شریفی آنها را ‘روشنفکران ابلهە’ خطاب می کرد. روشنفکرانی کە تصور می کردند می توانند بر واقعیت سخت جغرافیائی فائق آیند، و مسیر تاریخ را با تصورات پا در هوا عوض کنند.

و اتفاقا یکی از همین روشنفکران ابلە شهر ما، برادر ناتنی خود او بود. شخصی بە اسم آقای بهرامی، کە در یک عمل هنوز نامشخص برای مردم، شهرت خود را تغییر دادەبود. آقای بهرامی حداقل بیست و پنج سال از برادر بزرگ خود کوچکتر بود، و فارغ التحصیل رشتە فلسفە. او هم مانند برادرش، محیط جغرافی را در سرشت جوامع بشری و در منش و شخصیت آدمها تا حدودی دخیل می دانست، اما می گفت این اصل نیست و اصل را بر مبنای ارادە آزاد انسان و تطور عقل باید قرار داد. آقای شریفی با شنیدن این حرفها، سرش را از روی تمسخر تکان می داد، و می گفت کە جغرافی آنقدر ماندگار است کە بتواند نهایتا چنین افکار احمقانەای را از کلە پوک آدمها براند.

واقعیت این بود میانە دو برادر زیاد گرم نبود، و بندرت بە همدیگر سر می زدند. همە مردم شهر این را می دانستند. حتی حکومت هم این را می دانست. در تاریخ این شهر، این اولین بار بود کە این چنین بر سر عقاید میان دو شخص کە مناسبات خونی و خانوادگی داشتند، اختلاف چنین فاحشی صورت بگیرد، آنچنانکە حتی نخواهند همدیگر را هم ملاقات کنند. و مردم شهر برای اولین بار بود کە می دیدند عقیدە مهمتر از برادری است. آنان کە عمری در این شهر کوچک، با اهمیت دادن بە امر خویشاوندی زیستەبودند، اختلاف میان دو برادر، منجر بە اضطرابشان می شد و برای همین بە هیچ وجە رفتار و منش این دو برادر مورد تائید آنها نبودند.

علاوە بر تمامی این موارد آقای شریفی ذرەبین نسبتا بزرگی هم داشت کە همیشە همراهش بود. این ذرەبین یا در جیب کتش بود (دستە ذرەبین همیشە از لبە جیبش بیرون می زد و برای همین قابل رویت بود)، و یا هنگامیکە منزل بود، روی میز کوچک جلوش قرارش می داد کە همیشە چند کتاب جغرافی و نقشە کوچک لول شدەای روی آن ولو بودند. فلسفە داشتن چنین ذرەبینی این بود کە آقای شریفی معتقد بود بدون ذرەبین نمی شە جغرافیای جهان را درک کرد. اصلا می گفت کە بدون ذرەبین کار جهان زار است! می گفت درست است کە جهان را می شە در یک نقشە جغرافیائی کامل بە کلی مشاهدەکرد، اما این تنها یک تصویر کلیست و بنابراین بە ذرەبین هم نیاز هست. او ذرەبین را بە دقت روی نقشە ریزش قرار می داد و با عینک درشتش چنان بە آن خیرە می شد کە دنیای اطرافش را فراموش می کرد. او عاشق رودخانەها و دریاچەهای میان کوههای سربە فلک کشیدەبود. ذرەبین، دنیا را بی نهایت بزرگتر از آنی نشان می داد کە بە ظاهر بە نظر می رسید.

شبی طبق معمول آقای شریفی در خانە نشستە بود، و داشت با نقشە، کتابها و ذرەبینش ور می رفت کە ناگهان صدائی از حیاط شنیدەشد. مثل اینکە کسی از روی دیوار پریدەباشد و بالاتنە سنگینش را بزحمت بر روی پاهایش نگە داشتەباشد. زنش سراسیمە بە شریفی نگاهی انداخت. شریفی آرام پا شد، بە طرف پنجە رفت، پردە را بە طرفی کشید و بە حیاط تاریک خیرەشد. اما چیزی ندید. مدتی بود چراغ حیاط خراب شدە بود و هر بار کە از بازار برمی گشت فراموش می کرد لامپ جدیدی بخرد. اندیشید کە شاید ذرەبین بتواند کمکی کند، کە درست در این هنگام سایە هیکل سیاە و گندەای را دید کە جلو پنجرە بە او خیرە شدبود. شریفی ابتدا خیلی ترسید و قدمی عقب نشست، اما سایە چقدر آشنا بود! و او یادش آمد کە خیلی بە برادرش می خورد. برگشت. آرە، درست بود،… برادرش بود!

بهرامی کە کاملا برافروختە بود و نمی توانست بخوبی جملاتش را مثل سابق تنظیم کند، در حالیکە خبری از آرامش فلسفی سابق و اعتماد بنفس باور بە تغییرش در او دیدە نمی شد، با عجلە با صدائی خفە تعریف کرد کە پلیس مخفی شبانە بە خانەاش ریختەاند و خواستەاند دستگیرش کنند، و او هم بناچار از دستشان گریختە و بە خانە برادر پناە آوردە است. و در پایان با نگاهی پر از عجز و التماس بە چهرە برادر بزرگ خیرە شدەبود.

شریفی کە ماندە بود چکار کند، و نگاهش هاج و واج در میان زن و برادر ناتنی نکبتش در رفت و آمد بود، سرانجام گفت اما تو نمی توانی اینجا بمانی، اینجا محل مناسبی برای تو نیست، آنها می دانند ما برادریم و اولین جائی کە بە سراغ آن خواهندآمد، همینجاست! اما بهرامی خیلی محکم و مستدل، در حالیکە یکدفعە هیجان و اضطرابش محو شدەبود، گفت کە اتفاقا تنها جای امن توی این شهر همینجاست، زیرا همە می دانند کە میانە این دو برادر شکرآب است و بنابراین کسی، حتی پلیس مخفی هم عقلش بە این نمی رسد کە او بە اینجا پناە آوردەباشد.

شریفی و همسرش دوبارە بە همدیگر نگاهی انداختند.

آن شب ابتدا در فکر آن بودند کە بهرامی را در پستو پنهان کنند، بعد بە فکر زیرزمینی افتادند کە سالها بود شریفی قدمی در آن نگذاشتەبود، سپس بە فکر پشت بام افتادند، آنگاە لانە مرغ و خروسهائی کە شریفی بعد از بازنشستەشدن علاقە عجیبی بە آنها پیدا کردەبود، نهایتا در فکر چاە آبی بودند کە سالها بود همانطور متروک و ویران، بعد از لولەکشی مدرن خانەهای شهر، بدون استفادە ماندەبود. شریفی آن شب یکدفعە حس برادری اش، علیرغم ماندگاری اعتقاد راسخش بە ترم ‘روشنفکر ابله’، بشدت گل کردەبود و می خواست هر طوری شدە جان برادر خود را از دست امنیتی هائی کە بخوبی آنها را می شناخت، محفوظ کند. اما هر بار پشیمان تر از قبل، در سکوت فرو می رفت و با چشمان مضطرب و پر از افسوس اش بە برادر جوان و ابلهەاش خیرە می شد.

اما ناگهان فکر بکری بە سرش زد. بسرعت بە طرف میزش رفت، نقشە مورد علاقەاش را از کشو بیرون کشید، بازش کرد و ذرەبینش را برداشت. و با آن عینک درشت، در حالکیە ذرەبین را بالا و پایین می کرد و همراە با آن سرش را هم بر روی نقشە دور و نزدیک می کرد، بعد از مدت کمی فریاد برآورد کە برادرش باید طبق نقشە جغرافیائی جلو دستش هرچە زودتر از این شهر و از این کشور فرار کند و بە جای امنی در آن سوی مرزها پناەببرد. در حالیکە سرش را از روی نقشە بر نمی داشت، با هیجان خاصی گفت:

ـ کوچە ضلع شمالی منزل مرا اگە بگیری خیلی سریع بە رودخانە شهر می رسی، همان رودخانەای کە تنها پل شهر بر روی آن بناشدە، مسیر جریان آب را دنبال می کنی، آخە آب بە طرف مرز در جریان است، طبق نقشە این رودخانە از کنار چندین روستا می گذرد تا بە مرز می رسد، از درەهای زیادی هم می گذرد و این طبیعیست زیرا کە آب طبق فلسفە وجودی اش میل بە سیر و سیاحت در اعماق دارد (و در اینجا نگاهی پیروزمندانە و ارسطووار بە برادر مضطربش انداختەبود، گوئی می خواست بگوید کە کاربرد فلسفە درست اینجاست و نە جائی دیگر). گفت آب صدا دارد و صدای پای مردان مضطرب و گریزان از وطن را در خود محو می کند، و برای همین بە کمکشان می آید تا از دست جلادان نجات پیداکنند. طبق برآورد من تو امشب بە اندازە کافی از شهر دور خواهی شد و اگر زیاد استراحت نکنی و بە راهت ادامە بدهی، پس فردا در آن سوی مرز هستی… همین!

معلم جغرافی

و در اینجا سرفرازانە و با نگاهی لبریز از غرور، و از اینکە توانستە بود علم جغرافیای خود را بر رخ مردی بکشد کە سالها با او مجادلەهای سختی کردەبود بدون اینکە بە پیروزی برسد، همانطور بە بهرامی خیرەماندەبود. و البتە احتمالا با لبخندی ناپیدا بر گوشە لبهایش.

کسی نمی داند آن شب بهرامی چگونە احساسی داشت هنگامیکە بە آخرین سخنان برادرش گوش دادەبود. اینکە مهم برایش جان بدربردن بود، یا اینکە در فکر این بود کە سرانجام روزی خواهد رسید و او دوبارە انتقام خودش را طی بحث جانانەای از برادر بزرگش خواهدگرفت.

بالاخرە بهرامی رفت. آنقدر همە هیجان زدە بودند کە فراموش کردند چند لقمەای نان توی نایلونی در دستان برادر کوچک بچپانند. اما شریفی مطمئن است کە برادر از گشنگی نخواهد مرد، و البتە مسئلە تشنگی هم با توجە بە اینکە همراە یک رودخانە است خودبخود حل است.

حال سالها از آن شب عجیب و غریب گذشتە است، شبی کە اولین و آخرین شب مهیج شریفی در زندگی اش محسوب می شود. او، از برادر، بعد از آن شب هیچ خبری ندارد و البتە مطمئن است کە دانش جغرافی اش، او را بە سر منزل مقصود رسانیدەاست.

ناگفتە نماند، بعد از چند روز نیروهای امنیتی بە منزل شریفی هم ریختەبودند و حسابی همە جا را پی او زیرورو کردەبودند. حتی رئیسشان هم گفتەبود کە مطمئن است آن شب بهرامی اینجابودە و اینکە آنها دیر متوجە شدەاند. اما شریفی با سر و ریشی سفید می گوید:

ـ تنها جغرافیست می ماند!

فرخ نعمت پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *