فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

جوگندمی

کات 21/07/1400 817 بازدید

جوگندمی

از آن سال، سالها می گذرە. بهتر بگم، از آن روز سالها می گذرە. من با همسرم کە قامتی کوتاە، صورتی سبزە و سبیلهائی کلفت با سینەای پر پشت از موهای فرفری در هم تنیدە سیاە داشت، از خیابون می گذشتیم کە یهو ماشینی با سرعت تمام کنار ما، لب پیادەرو ترمز کرد. خیابون سرشو برگردوند! سە نفر از ماشین، یوزی و طپانچە در دست، با عجلە پیادە شدند، ما را سوارکردە و با خود بردند. همسرم با چشای نافذش بە همون طریقی کە بە من، و البتە بە دیگرون، نگاە می کرد، آروم گام برمی داشت و با طمانینە سخن می گفت، بە اونا، و بە نظر من این بار با تعجبی، کە بە کل تصویر اضافە شدەبود، نگاه کرد و در کنار اونا توی ماشین قرار گرفت. ما را توی صندلی عقبی میان خودشون چپوندند، و بدون اینکە حساب خانم بودن مرا داشتەباشن، همین جوری یکیشون کە سمت چپ ماشین بود روناشو بە من چسپوند.

نمی دونم چندشم شد یا ترسیدم. یادم نمیاد. تو دل خودم بە خودم گفتم مادام با همیم اشکالی ندارە، ماە عسل رو اونجا می گذرونیم.

و ما، ماە عسل رو اونجا گذروندیم، تنها فرقش این بود کە خودمون نە هتل رو اجارە کردەبودیم و نە نوع اتاقاشو. و البتە می شە در دو بند مختلف در طبقات متفاوت توی ماە عسل بود، بشرطی کە از طریق دیگران با هم در ارتباط باشی، اخبار همدیگە رو بشنوی و دونست کە هنوز خوب و خرمی،.. علیرغم همە درگیریهای ذهنی، نگرانی ها و ترسهای شبونە توی دل تاریکی در زیر لحاف.

و از ماە عسل سالها گذشت. و باز خوب بود کە او زندە بود، من احساس می کردم کە گاهی توی دل شب صداشو می شنوم. صدای نفساشو، صدای پاهاشو، نور نگاههای نافذشو کە انگار از توی دیوارها می گذشتند و می تونستن تا ماوراء وجود گذر کنن. و من چقدر خوشحال بودم.

یە بار پیام دادەبود کە تحمل کنم، گفتە بود این هم می گذرە. و من همان شب خوابهای خوب خوب دیدم. دیدم همان آدما ما را لب همان جو، در همون پیادەرو همون خیابون، دوبارە از ماشین پیادە کردن و معذرت جانانەی خواستن و ما را بە حال خودمون رها کردن، حتی همان سە نفر با هم، دستەجمعی مثە اینکە آواز بخونن، گفتند ببخشید، اشتباە بود، بقول جاهلای قدیمی اشتب بود! و من و همسر چش بادامیم هرهر خندیدیم. و هنوز چند قدمی دور نشدەبودیم کە دوبارە همون آدما صدامون زدن کە ببخشید از همە سالهائی کە بودید و عمر بە ناحق تلف کردید. و توبرەای دست ما دادن، توبرەای جادوئی کە همینکە دستاتو توش مینداختی، یهو همە چیز بە همان سالهای قبل بر می گشت، آرە درست بە همان غروب دل انگیز سالهای قبل کە ما توی همون خیابون، جوونی و لحظات اولیە با هم بودن را در یک مفهوم افلاطونی عشق، تجربە می کردیم. و نصف شب چنان جیغ زدم کە همە هم بندیها از خواب بیدار شدند و من ناچار شدم تا طلوع آفتاب، در حالیکە هی زود زود اشکامو از صورتم پاک می کردم، دزدکی خواب خودمو براشون تعریف کنم.

و تحمل چیز خوبیە. خاطرات رو قوی تر می کنە و آدمو یاد می دە کە بدونە گذشتە علیرغم گذشتە بودنش ولی هنوز هست و می تونه باشه… تا ابد، و در این بودن هم تو هستی، حتی اگە بلانسبت توی گە هم زندگی کنی.

یە شب بە همسایە بغل دستیم کە بە سقف تخت طبقە بالائی خیرە شدەبود و از فرط خیرە شدن اونو آسمان با ستارگان بی شمارش می دید، گفتم زندگی چیز عجیبیە، مثل بارونە، خیالش هم آدمو بارونی می کنە. و لبخندی زد، و من چقدر اندوهگین شدم،… آن شب. و قسم خوردم کە دیگر حرفای دل آدمای عاشقو توی دیوارهای بستە برای کسی تعریف نکنم. آن شب، دلم آنقدر سوخت کە فرداش بە جای قلبم، چشای نافذ اونو گذاشتم. و زد، لامذب بدجوری می زد، همینطوری درمپ درمپ! و من دونستم می تونم تا ابد زندە باشم و مرگ را تا پشت دیوارهای بلند اطرافمون عقب برونم.

از آن سال، یا بهتر بگم از آن روز سالها گذشتە. از آن روزی کە بعد از آن روز سالها آمد و او رو این بار حقیقتان از من گرفتن، نە گرفتنی مانند دوری و با هم نبودن، نە مثل روزهای بعد از آن روز کنار خیابون،… نە، نە، بە هیچ وجە، دوری ای مثە نبود حقیقی هیکلش حتی علیرغم نبودنش در کنارت! دوری ای مثل بودن وجود، تنها در خیال… تنها در خاطرەها.

و من می دونم اون شب هم او، مثل اون روز خیابون همون طور آروم بودە، با قامتی کوتاە، صورتی سبزە و سبیلهائی کلفت با سینەای پر پشت از موهای فرفری در هم تنیدە سیاە. و تنها فرقش سبیلهای جو گندمی اش بودە، اون هم نە بە واسطە سالهائی کە گذشتند، نە بە این علت کە طایفەشون اینجوری بودند و همە دربست خیلی سریع جوگندمی می شدند. نە! و من یادم هست کە چقدر جوگندمی رو می پسندیدم. یە بار ازش پرسیدم، فکر کنم همون روز قبل از ترمز کردن یهوئی ماشینە بود کە “خوب قرارە آقا کی جوگندمی بشن؟” و چشای او خندیدن و گفت ای بلاهمین جوری می خوای من بابابزرگ بشم! و بابابزرگ شدن چە رویائی دور بود. اون سالها زمان چیزی بود مثل پدربزرگ من کە با قبائی بر دوش، عصائی در دست، و با قلیانی آوازخوان لب پنجرە رو بە باغچە حیاط خانە قدیمی می نشست و حافظ می خواند. و بعد با چشای پر از سئوالش و با صدای کلفت طالب زندگی اش ندا بر می داد کە “کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی / حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد”. و پدربزرگ تجسم زمان بود. زمانی کە حق دوستی داشت یاری اش. زمان، بابابزرگی بود کە طلب داشت و طلبش را با جوانانش طلب می کرد.

و من همون صبح زودی کە او را بردند و بغل دیوار قرار دادند، اگە اونجا بودم می گفتم هی جوگندمی دیدی تا بابابزرگ شدن هم چندان فاصلەای نیست! و او چشای نافذش می خندن و باد صبحگاهی موهای سینەاش رو تکون می داد و من هم چنان درش غرق می شدم انگاری تا دنیا دنیاست چشای او، موی سینە و باد، سە ستون نگە دارندە همە وجود باقی خواهند موند.

آن صبح زود هم ناآرومش نکرد. می گن او همون صبح میل بارون داشتە. پاییز بودە و شب قبلش تقریبا اطمینان داشتە کە صبحش بارون میاد. آرە، توی کوههای شمال، توی درەها. و معمولا در چنین فصلی صبحها زود ابرها آبستن باران اند. هنوز آفتاب نیامدە می خوان آنچە را کە دارن، با ملت، اون پایین پایین ها در میان بگذارن. اما بارون نیومدەبود. و او هی همینجوری بە آسمان سیاە بالای سرش نگاە کردەبود. می گن باز هم ناآروم نشد. و باز همان نگاههای نافذ، کە من از همون روز اول بە علت اونها عاشقش شدەبودم، باز همە چیز را نظارە کردەبود و اندیشیدەبود.

تقویم جلو دستمە. سالها را ورق می زنم. دوست دارم بە همان سال، سالها برگردم. و ورقها زیادند. دستامو از روی عصا بر می دارم و سعی می کنم از هر دو تاشون کمک بگیرم. باز هم سختە. شاید اگە مثل پدربزرگ حافظ می خوندم جور دیگەای می شد. ولی اون شعر هم صدای کلفت می خواد، صدائی کە بتونە معنی رو برسونە و مثل ذرەبین  صد چندان بزرگترش کنە. و صدای لرزان و نحیف پیرزنها چە ناقابل اند! و من سعی می کنم ضمن ورق زدن سالها، صدای پدربزرگ را داشتە باشم، همان جا لب پنجرە خانە قدیمی کە می گن میراث خواران کردنش آپارتمانی چند طبقە. آرە، و پدربزرگ کوتاهی زمان را می فهمید، و پدربزرگ شاید رابطە یاران را با زمان دریافتەبود. و شاید پیش او نە زمان، بلکە همە چیز کوتاە بود. و برای همین هی حافظ می خواند.

سالهاست، یعنی اینکە بهتر بگم از همان سال اسمشو گداشتم جوگندمی. و خوبی جوگندمی اینە هم جوونی و هم پیر، هم یە پات توی اون سالهاست و هم یە پات توی این سالها. این سالهای لعنتی. و پدر بزرگ میگە “سال کە لعنتی ندارە، این آدمها هستن لعنتی دارن.” و من موافق پدربزرگ نیستم. پیش من میون سالها و آدمها چیزکی بیشتر از گذر زمان هست. آدمها از گذر زمان، علیرغم اینکە می دونن می گذره، اما باز می خوان گذرش رو با فراموش کردن یاران بیشتر بە فراموشی بسپارن. مثل اینکە باز بە پدربزرگ رسیدم!

لیوان آب رو آروم بر می دارم و جرعەای می نوشم. دلم خنک می شە. بیرون هنوز آفتاب نزدە و ساعت دیواری مثە همیشە با تیک تاکش میگە بە دست من بسپارش! تقویم جلویم آنقدر ورق خوردە کە گوشە پائینی صفحەاش مثل موج دریا شدە.

و آن سالها سالهای موج دریائی بودن. سالهائی کە چشای نافذ و آروم جوگندمی هم نتونستن آرومش کنن. آە جو گندمک نازنین من!  

فرخ نعمت پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *