بر فراز هیمالایا
بر فراز هیمالایا
‘دالایی لاما’ در حال نوشیدن چایی بود کە خبر حملە روسیە بە اوکراین را شنید. با شنیدن خبر، لیوان نوشیدنی سحرآمیزش را کە از گیاهان وحشی بلندی های تبت تهیە شدەبود با سرعت خاصی روی میز زد (گذاشت) و مثل یک بچە شروع بە گریەکرد. پوتین کە کنار پنجرەای بر بلندای کوههای هیمالایا، جائی کە معابد بودائی قرار داشتند، نشستەبود و بە دوردستها نگاە می کرد، دوردستهائی کە در آنها ابرها بتدریج متراکم می شدند، با تبسمی برگشت و گفت “آروم باش رفیق! روحیە قوی مهمترین خصلت زندگیست.” و جو بایدن هم کە با ورقەهای روی یک میز کنار دیوار کە در قسمت نسبتا تاریک اتاق قرارداشتند، ور می رفت، بدون هیچ حرکت خاص فیزیکی و البتە با اضطراب ویژەای گفت “چیزی نمیشە عزیز! باید آیندە رو دید… حالا اثبات می کنم.”
و دالای لاما هی گریە کرد. ناگهان پرندگان بسیاری از آسمان و از کوهپایەهای اطراف بە پرواز درآمدند، بە دور خانە جمع شدند و شروع بە چرخیدن کردند. پوتین کە پرواز پرندگان مانع دیدش شدەبود، غرزد کە این چە وضعیە! بایدن کە بواسطە پرواز، گوشە اتاق تاریکتر شدەبود و برای همین وررفتن با کاغذها برایش مشکل تر، نالید کە نە اینجوری نمیشە! دالای لاما هم کە حضور پرندگان را از طریق حس ششم (یعنی گوشە چشمانش) دریافتەبود، ناگهان از گریە دست کشید، سرش را بلندکرد و تبسمی تلخ بر لبانش ظاهر شد،… با خود گفت “شاید صلح دوبارە بازگردد!”
و پرندگان هی چرخ زدند و هی چرخ زدند. باد بالهایشان، ابرهای دوردست را از افقها روبید، و جائی در کوههای سر بە فلک کشیدە، شرق آسمان رنگین شد. پوتین با عصبیت از روی صندلی اش بلند شد، و گفت “جهان جای آدمهای بزرگ و رویاهای بزرگ است!” بایدن کە او هم عصبی شدەبود، در حالیکە لحن صدایش مرتعش بود و می لرزید، گفت “نە، اینگونە نیست،… سند رو کە پیدا کردم حتما نشونت خواهم داد کە اینگونە نیست،… دنیا جای شرکتهای بزرگ و معاملات بزرگە، البتە با کمکی حقوق بشر هم… تو باید یک بار برای همیشە اینو درک کنی!” پوتین سرش را بە نشانە تمسخر چرخاند و گفت “مدعی رو ببین!”
نگاە دالائی لاما کە از پنجرە بە پرواز بیشمار پرندگان بود، از روی پوتین بە سمت بایدن چرخید و گفت “لطفا برای یک بار هم کە شدە بیرونو نگاە کنید، پرندگانو می گم…”
پوتین با نگاە تمسخرآمیزی جواب داد کە “من کە داشتم نگاە می کردم،… آرە نگاە می کردم… بە افقهای دوردست و بە ابرهائی کە می تونن جهان رو با بارش خود دگرگون کنن… و بە وجد بیارن…” بایدن کە ناگهان با دیدن یک کاغذ بە شور آمدەبود، و اما ناگهان بە علتی شورش فرونشستەبود، گفت “از بکاربردن استعارات و جملات قدیمی و احمقانە دست بردارید. جهان حالا براحتی روی یک میز قرار می گیرە،… اما من بە تو نشون خواهم داد کە جهان جای ارقام بزرگ پولیست،… آرە سودهای سرشار. و تو احمق بە جنگی کە بە راە انداختەای این منطقو بە هم زدەای،… آیا هیچ می فهمی کە روزانە کشورها چە ضررهائی باید متحمل شوند،… ها میدونی مردیکە نکبت!؟”
پوتین کە حالا در کنار دالائی لاما قرار گرفتەبود، و دست بر سر و شانەهایش می کشید، نالید کە “عالیجناب سرخپوش ما! خواهشا بە صفوف ما بپیوند! از لجبازی با چین، کشور بزرگ همسایە و دوست ما دست بردار،… این دشمنی هیچ نفعی بە حال تو و ملتت نخواهدداشت،… آرە بە ما بپیوند، آیندە در دستان ماست. بە حرفهای اون پیر خرفت هم گوش ندە،… ما جهان را دوبارە خواهیم ساخت، آری خواهیم ساخت،… ما دوبارە جهان را از روی میز برداشتە و بە جایگاە واقعی خودش کە همان بیرون است بر خواهیم گرداند… بە من اعتماد کن دوست عبا بلند کلەطاس ما!” و خندید.
و بایدن از اینکە می بایست یک بار دیگر همە اعداد و ارقامی را کە قبلا جمع کردەبود، و حالا گمش کردەبود دوبارە جمع بزند، غرید کە خوشبختانە با کامپیوتر و یا موبیلی کە حالا بعلت پیشرفتهای تکنولوژیک جهان غرب در دسترس است، جمع کردن دوبارە اعداد و ارقام کار سادەای است و طولی نمی کشد کە با دادن فاکت غیرقابل رد، سخنان متوهمانە پوتین را رد خواهدکرد.
ناگهان در اتاق سکوت ناخواستەای برقرار شد. و این فرصتی داد تا گذشتە برگردد. پرواز پرندگان در بیرون دالایی لاما را بە یاد دوران بچگی خودش انداخت کە چوپان برەها بود و در کوهها و درەها، بە کام، روزگار می گذرانید. و فکر اینکە انفجار یک بمب اتم، نە فقط همە این کوهها و پرندگان و افق دوردست را، بلکە کل خاطرات او را هم با خود ببرد چنان مو بر اندامش سیخ کرد کە دوبارە زیر گریە زد.
پوتین کە این بار خیلی عصبانی شدەبود، گفت “نە، مثل اینکە این احمق نمی خاد بفهمە کە با درونگرائی اونم از نوع مذهبیش نمی توان بە پیشواز جهان رفت و اونو ساخت، یعنی دوبارە ساخت،… این احمق راست راستکی گمان کردە کە بهترین شیوە زندگی بشر اونیە کە خودش می بینە.” بعد در حالیکە کتش را می پوشید و کیف شیک سیاهش را بر می داشت، رو بە بایدن ندا سرداد کە “هی با توام! جلسە ما بدون هیچ نتیجەای تموم شد، متاسفم کە بە جائی نرسیدیم،… پیشنهاد می کنم موقعیکە رفتی خونە بری توی زیرزمین،… البتە با کفن… هە هە هە هە…”
بایدن کە انگاری چرت می زد، با شنیدن کلمە کفن از جایش پرید و گفت “بە همین خیال باش، اگە گوری هم باشە با همدیگە توش خواهیم رفت، اینو مطمئن باش! اما… اما صبرکن می خوام نشونت بدهم کە اشتباە می کنی.”
بعد پاشد، و رو بە دالائی لاما گفت “مرد نازنین! لطف کن بە چینیها بگو کە زیاد دوروبر روسها نپلکن، من این سند رو حتما نشون اونا هم خواهم داد. اونا کە دیگە کاسبند و خوب می فهمن من چی می گم. آرە خوب می فهمن.”
دالایی لاما پیش خودش زمزمەکرد “با زمین مهربان باش!” بایدن کە نفهمیدەبود دالایی چە می گوید، با صدای نسبتا مهربانی گفت “چی؟” اما لامای نازنین سرش را دوبارە روی میز گذاشتەبود و انگار باز گریە می کرد. بایدن بە سر میز بازگشت و دوبارە در میان ورقەها بە جستجو پرداخت. پوتین از در گذشتەبود و معلوم نبود بە کدام جهنم درەای رفتەبود. شاید هنوز با پرندەها کلنجار می رفت کە راه را برایش بازکنند تا بتواند بە پیش فرماندەهانش بازگردد.
و در اینجا ناگهان دالایی لاما بە یاد یکی از جملەهای معروف دیگر خودش افتادەبود کە حالا ورد زبان بسیاری، از جملە مریدانش بود: “سالی یکبار به جایی برو که پیش تر هرگز در آن جا نبوده ای.”
و با همان سرعتی کە گفتە خودش بە یادش آمدەبود، بلند شد و با نگاهی نافذ بە بیرون و بە اطرافش نگاەکرد. پیش خودش اندیشید کە راستی پوتین بنا بە نصیحت او عمل نکردەبود؟!
دالایی لاما در حالیکە با دستانش سر طاس و بی موی خود را متفکرانە مالش می داد، با صدای بلند گفت “حداقل باید می گفتم چگونە و… کجا!… آرە باید می گفتم… نکنە این جانی بیرحم کە دیگە اینجا نموندە تنها همین گفتە منو یاد گرفتەباشە!””
بایدن کە صدای بلند، محکم و پر از ندامت دالایی عزیز توجەاش را جلب کردەبود، بی توجە بە حال و هوای او گفت “بیا کمکم کن… بیا! اگە آن ورقە لعنتی را پیداش کنیم، هم تو زیاد بیراە نگفتەای و هم اون احمق هم بە راحتی سر عقل میاد. بیا عزیز! جهان را رویاها و نصایح نمی سازند…”
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید