احمق
احمق
تپانچەاش را از زیر پیراهنش بیرون آورد، و در حالیکە مثل فیلمهای کاوبویی دور انگشت اشارەاش می چرخاندش، گفت اول بە قفس میرسیم بعد بە آزادی پرندگان دربند. گفت در قفس، اول بە حق ورود دست پیدا میکنیم، بعد در آزادی پرندگان بە حق برابری استفادە از هوای آزاد و پرواز. اینو با باد عجیبی کە توی گلویش انداختەبود، گفت.
من کە از رسیدن بە قفس و آزادی پرندگان دربند چیزی نمیدانستم، من کە فهم جملە بعدیاش برام بمراتب ثقیلتر از چند کلمە اولش بود بە مگسی خیرە شدەبودم کە روی سر رفیقم نشستەبود،… مگسی کە با پاها و دستاش داشت خودش را میمالید (البتە باید اقرار کنم کە واقعا درست مانند قفس و آزادی پرندگان نمیدانستم کجا دستاش تموم میشدن و پاهاش شروع، و یا برعکس کجا پاهاش شروع میشدن و دستاش پایان). شنیدەبودم این هم نوعی حمام کردن بود. آرە برخلاف قفس و آزادی پرندگان اینو میدانستم. بخودم گفتم خانە کە برسم سعی میکنم بروم حسابی مطالعەکنم تا جلو رفیق از جان گذشتەام بیش از این خجالت نشم.
بعد از کمی مکث و خیرەشدن در چشام، انگار میخواست بفهمە تا چە اندازە روی من با حرفاش و چرخاندن کابویی وار طپانچەاش تاثیر گذاشتە. ادامە داد تو نمی خوای بە قفس و آزادی پرندگان دربند برسی… ها نمیخوای!؟
دستپاچە گفتم چرا… چرا اتفاقا میخوام… خیلی هم خوشم میآد. و در همان حال مرتب نگاهم روی مگسە بود کە در یک اتفاق غریب اصلا خیال ترک سرزمین سرتاسر سیاە رفیقم را کە جابەجا با نور آفتاب، درخشان، سفید و یا حتی رنگی هم میشد، نداشت. بخودم گفتم راستی دلش بەچی خوشە کە اینجوری آنجا ماندە؟ راستش من اون موقعها نمیفهمیدم یعنی نمیدانستم کە درست روی فرق سر آدمی حسابی بو می دە و این بشدت مورد توجە مگسهای دنیاست. این ورای چربی مو کە خودش داستانیە.
اما انگار رفیقم متوجە شدەبود کە من اساسا چیزی حالیم نیست، و همینجوری الکی دارم باهاش صحبت می کنم.
شب خانە هرچە گشتم چیزی پیدانکردم تا بهم بگە کە قفس و آزادی پرندگان اسیر چیە. همە طاقچەها را گشتم، توی کمدها، زیرزمین توی صندوق قدیمی،… آە خستە و کوفتە بە رختخوابم رفتم و گرفتم خوابیدم. باید اقرار کنم کە جرات هم نداشتم از بزرگترها، یعنی بخصوص پدرم بپرسم کە اینا یعنی چی. چیزی تە دلم بە من می توپید کە مواظب باش راە پر خطرە!
فردا تصمیم گرفتم پیش رفیق شجاعم برگردم، رفیقی کە شب سرتاسر خوابش را دیدەبودم. بخودم گفتم مگە میشە آدم اینجوری زندگی خودش را بە سخرە بگیرە! و در همان خواب بە این نتیجە رسیدەبودم کە آرە، چرا نە، آدمهای شجاع همانهاییاند کە از عهدە این کار بر میآن. مگر شجاعت عین بیهودگی زندگی واقعی نیس!؟
فردا کە پیشش رفتم دیدم باز طپانچەاش را بیرون آورد، دور انگشتش چرخاندش (البتە امروز با مهارت بیشتر، کە این هم طبیعیە چونکە آدما از توانایی و قابلیت پیشرفت و تکامل در طول زمان برخوردارن)، بعد گفت امروز روز شکارە، می خوای بیای؟ گفتم شکار! گفت آرە شکار همونهایی کە موافق قفس و مخالف آزادی پرندگان دربنداند، یعنی از مخالف بیشتر، اونا در واقع دشمنی میکنن و معتقدان را می کشن و زندانی می کنن… امروز من میرم شکار اونا! من کە از اون جملە اول باز چیزی نفهمیدم، گفتم باشە!
و رفتیم.
چە روز پرهیجانی بود!
بازار سرپوشیدە حسابی شلوغ بود. نمیشد بە آسانی راە را بازکرد و جلو رفت. او در حالیکە طپانچەاش را قایم کردەبود گفت اینجا شکار راحتە. و ناگهان مگسی را دیدم کە روی سرش درست مثل دیروز نشستەبود، و داشت با دست و پاهاش خودش را لیس میزد. این مگسها هم عجیب عاشق لیسزدن خودشاناند!
بعد کنار یک روغن فروشی ایستادیم. همە جا حسابی چرب بود و بوی تند روغن توی دماغم میپیچید. یاد دوران بچگی افتادم کە مادر کمی روغن شاەپسند روی یە تکە نون مینداخت تا من در کوچە بعد از این همە بدو بدو از گشنگی نمیرم. گفت فقط نگاەکن! و من نگاە کردم. یە دفە یە نظامی با لباس کماندویی پیداش شد. ریش پرپشتی داشت با قیافەای درشت. گفتم میشناسیش؟ گفت نە، اما مهم نیست، مهم اینە یکی از اوناس! گفتم کدوما؟ اما جواب این یکی را نداد. باز من ماندم و آن چیزی کە بعدها یاد گرفتم اسمش ناآگاهی بود.
رفیق من جلو رفت. دست بە زیر پیراهنش برد، طپانچە را سریع بیرون آورد و شترق شلیک کرد بە مغز کماندویی کە مرتب نگاهش روی اشیاء درون مغازەها بود… و گاهی روی خانوما. سنگین افتاد. هنوز هیکل درشت و بی حساب و کتابش بە زمین نرسیدەبود کە داد و هوار بلند شد. مردم دیوانەوار از ترس پا بەفرار گذاشتند. رفیق من هم پا بە فرار گذاشت. او همراە جمعیت در بیکران گم شد.
باید اقرارکنم کە من هم نهایتا پا بە فرارگذاشتم، اما کی و چگونە، چیزی یادم نیست! شب من باز بیشتر از هر زمان دیگری در حین ترس و وحشت شدیدی کە برم چیرەشدەبود، احساس حماقت شدیدی هم کردم. در حالیکە زیر لحاف بخود می لرزیدم، و مادر مشت و مالم میداد و بشدت نگران سلامتیام بود، فهمیدم کە من حتی معنی شکار را هم نمیدانستم. بخودم گفتم البتە رفیق من شجاعتر و زرنگتر از این حرفهاس، اون حتما میدونە کە رابطەای میان اون مردە با قفس و آزادی پرندگان اسیر بودە… آرە حتما میدونە… مگە میشە الکی آدم کشت.
فرخ نعمتپور
دیدگاهتان را بنویسید