فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

امید واهی

کات 08/02/1403 211 بازدید

امید واهی

سال‌های سال بود کە در بزرگترین قبرستان شهر کار می‌کرد. هم مسئول مردەشورخانە، و هم مسئول اعزام نهایی مردگان بە آخرین منزلگاە‌شان در این دنیای فانی بود. کم کم سنش بالا رفتەبود، و حال حسابی موهای سفید سراپای صورت و کلە هنوز پر پشتش را پوشانیدەبودند. نمی‌خواست مانند مردم از کوتاهی عمر و سرعت زمان گلایە کند. نە، تجربە عمری کارکردن در گورستان بە او ثابت کردەبود کە چنین گلایەهایی از جملە نابخردانەترین رفتارهای آدمی بودند کە می‌شد در عمر کسی اتفاق بیافتند. برای همین ندا برنمی‌آورد.

در سکوت بە جسد مردگان کە روزانە تعداد آنها سر بە صدها می‌زد، می‌نگریست و پیش خود بدون اینکە هیچگونە تصوری داشتەباشد بە ‘هیچ’ می‌اندیشید. پیش او زمان از همین ‘هیچ’ ساختە شدەبود، تنها اینکە همین هیچ در تداوم خود بە زندگی می‌رسید و چیزی را تولید می‌کرد کە بە نظر او جزو فجایع جهان بود. فاجعەای زیبا کە می‌شد تا سرحد مرگ ستایشش کرد! راستی نمی‌شد در جهان زندگی وجود نداشتە باشد؟ یا چیز دیگری باشد کە حداقل مثل زندگی نباشد؟ یا اینکە آدمی کە پیش او مفلوک‌ترین موجود جهان و در عین حال مهمترین‌شان بود، از جنس دیگری می‌بود. مثلا… مثلا… فکرش بە هیچ جایی چنگ نمی‌انداخت.

اجساد بیشمار، هر روزە این حقیقت را پیش او بخوبی محرز ساختەبودند. حقیقت ‘هیچ’ی کە در تداوم خود بە زندگی می‌رسید.

اما مدتی بود اندیشەای، و یا بهتر بگوییم امیدی در ذهن او شکل گرفتەبود. آن هم اینکە تصور می‌کرد شاید بواسطە همین ملاقات‌های روزانە اجساد و بدرقەهای همیشگی و هر روزە مردگان، خود بە انسانی نامیرا تبدیل شود. او کە انسانی مذهبی بود، و بە عزراییل بعنوان فرشتە مرگ باور قطعی داشت، می‍‌شد بواسطە همین ترافیک بیشمار روزانە توسط خالق جهان فراموش شدەباشد. البتە این حقیقت درونی تنها پیش خودش بود، و جرات بیان آن را پیش کسی نداشت. می‌دانست کە دارد کفر می‌اندیشد، اما چرا نباید در این دنیای بی سر و تە و بی انتها یکی از لیست نیافتد!؟… ها، چرا؟

او فکر می‌کرد کە خدا بنوعی او را میراندە بود. آرە سال‌های سال بود کە بواسطە نوع کارش میراندە شدە بود. مگر می‌شود یک آدم زندە تا این اندازە همدم و همسایە جهان مردگان شود؟ او نە تنها اجساد را، بلکە از پنجرە اتاق کارش هم تا چشم فرصت می‌داد، بیشمار سنگ قبرهایی را می‌دید کە بجز افق هیچ چیز دیگری قادر بە پنهان کردنشان نبود.

آرە چرا نە! چە کسی لایق‌تر از او! چە کسی سزاوارتر از مسئول گورستانی کە بیشتر از هر کس دیگری بە مردگان و دنیایشان عادت کردەبود! مگر عادت، بخشایش نمی‌آورد؟

چند سالی از چنین خیال و چنین رویای غێرمعقولی کە در سرش جوانە زدەبود، گذشت. بدون اینکە بە مریضی خاصی دچار شود و یا حتی کشیدن سیگار زیاد منجر بە ناهنجاری‌های حتی معمولی در سلامتی‌اش شدەباشد، این تصور دیرینە در او بیشتر تقویت شد کە بلە او اولین انسانی خواهدبود کە هیچوقت نخواهدمرد و هرگز مرگ را تجربە نخواهدکرد. اینکە خدا قبلا، یعنی پیش از اینکە او بمیرد او را بارها و بارها، بیشمار میراندە بود،… و این کافی بود. و کسی کە هر روز صدها بار می‌میرد را نباید میراند. مگر نە اینکە او سال‌ها پیش خواندەبود، و یا اینکە شنیدە بود کە خدا مهربان‌ترین‌هاست.

چند سالی دیگر گذشت و ناگهان یک روز از ادارە بە او اطلاع دادند کە بزودی بازنشستە می‌شود. او کە انتظار چنین خبری را نداشت، و حتی در تمام این سال‌ها بە آن فکر هم نکردەبود، بدنش لرزید. بخودش گفت با بازنشستگی‌ام خدا دوبارە بە یاد من می‌افتد، و عزراییل را سراغم می‌فرستد!

پس باید کاری می‌کرد کە بازنشستە نشود. اما چگونە. نامە نوشت کە مایل بە بازنشستگی نیست، و دوست دارد تا جان در بدن دارد کار کند و بە دنیای مردگان انسان‌ها خدمت کند (لحظاتی چند بە کلمات ‘تا جان در بدن…’ اندیشید و پیش خودش گفت اینجوری سخن گفتن تنها از روی عادت است و بس). نوشت کە او عاشق جهان مردەهاست، و چنان بە آنها عادت گرفتە کە بدون آنها اساسا تصور زندگی برایش غیرممکن است،… اما بعد از مدتی نامەای از ادارە آمد کە ممکن نیست و او طبق قانون باید بازنشستە شود.

دلشکستە تن بە قضا داد، و روزی کە می‌بایست برود، ساکش را برداشت و بعد از اینکە آخرین نگاەهایش را متوجە بیشمار مردگان و گورهای آنها انداخت از دروازە قبرستان بیرون رفت… و برای همیشە ناپدید شد.

هرچند تلاش کرد در گورستانی دیگر کاری برای خودش دست و پا کند، اما نشد. بنابراین بە سراغ شغل‌های دیگر رفت، و توانست کاری دیگر برای خودش پیدا کند و در انتظار مستمری، خانەنشین نشود.

از بازنشستگی هم سالها بسرعت برق و باد گذشتند. بعد مرگ هم بتدریج و طبق معمول ناجوانمردانە بە سراغ خانوادە و نزدیکانش آمد، ابتدا همسرش فوت کرد، بعد تنها برادرش، سپس دو تا خواهرش. چیزی نگذشت کە نوبت بچەهایش هم فرارسید. دو تا پسر و سە تا دخترش در فاصلە چند سال فوت شدند. با مرگ نزدیکانش و هنوز در قید حیات بودن خودش، ترس عجیبی سراپای وجودش را فراگرفت. پیش خود گفت نکند کە براستی خدا مرا فراموش کردەباشد!؟… نکند شوخی من گرفتە باشد!؟

در حالیکە پیر و فرتوت شدەبود و عینک ذرەبینی می‌زد، و با عصایی قهوەای در دست راە می‌رفت شاهد مرگ نوەهایش هم یکی بعد از دیگری شد. حتی محلە، دیگر همان محلە سابق نبود. همە آشنایان و همسایگانی کە او می‌شناخت، مردەبودند. خدایا چە بلایی سر خود آوردەام! خدایا نکند براستی مرا فراموش کردەباشی؟

امید واهی

اما ندایی از هیچ کجا نمی‌آمد.

ترس تنهایی و غربت چنان وجودش را فرا گرفت، کە در گوشەای نشست و آهستە گریە کرد. از اینکە زمانی چنین آرزویی در سر داشتەبود، بشدت پشیمان بود. اما چرا خدا تنها همین ندایش را شنیدەبود، و بە خواستش جواب دادەبود؟ آن هم بە چنین درخواست خطرناک و وحشتناکی!؟

بە جایی نرسید.

حال از عمر او صدها سال می‌گذرد. بازنشستگی او را دیگر ادارەاش واریز نمی‌کند. او حالا زیر سرپرستی ادارە و یا وزارتی‌ست کە مربوط بە تحقیق و نگهداری اشیا عتیقە و مکان‌های باستانی‌ست. اگر اشتباە نکند. اسمش را بلد نیست. او حالا دەها نسل را بەخاطر دارد کە در همین محلە زندگی کردند و رفتند. او حالا نە غمگین می‌شود، و نە خوشحال. تنها اینکە وجود دارد، و وجود هم دارد تنها برای اینکە وجود داشتەباشد. شنیدەاست کە دیگر مسئولی بە نام مسئول قبرستان وجود ندارد. شنیدە است کە اگر هم وجود داشتەباشد، قرار نیست مردگان را ببیند. حتی قبرستان را. تازە می‌گویند قبرها موقتی و فروشی برای مدت محدودی‌اند. پیش خود گفت مثل اینکە دیگر آدم‌ها واقعا برای همیشە گم می‌شوند.

بە خودش گفت خوشا بحالشان!

فرخ نعمت‌پور

تەگەکان : ،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *