ماهیگیر
ماهیگیر
امروز کسی برای ماهیگیری بە کنار دریای مدیترانە آمدە است. با عینک آفتابی ارزان قیمت و کلاە آفتابیاش روی اسکلە مینشیند، و قلاب را بە دریا میاندازد. هوا چە خوب است! امواج آبی بە ساحل میکوبند. بە خودش میگوید روز خوبی است برای مردن ماهیها!
هنوز چیزی نگذشتە کە از پشت سر صدای غرش توپها را میشنود. در آسمان ناگهان دو هواپیما غران میگذرند، و بە دریا کە دقیقتر خیرە میشود یک کشتی جنگی لنگر انداختە را میبیند.
تعجب میکند. بخودش میگوید باید خبری باشد!
و از اینکە در ساحل تنها او نشستە است و کسی دیگر نیست، تعجبش دو چندان میشود. باز بە خودش میگوید باید خبری باشد امروز!
هنوز وقت چندانی نگذشتە، قلابش سنگین میشود. لبخندی بر لبانش مینشیند. “باید یک ماهی باشد!”. اما قلاب آرام است. انگار ماهی صید شدە اهل مقاومت نیست!
قلاب را بیرون میکشد. یک ماهی مردە! ابروهایش در هم میروند. آنرا دوبارە بە دریا بر میگرداند. قلاب را کە دوبارە بە آب میاندازد، متوجە میشود دریا لبریز از ماهیهای مردە است.
چند جت جنگی دیگر در پروازی پایین میگذرند. کشتی، چندین موشک بسوی ساحل شلیک میکند. دریا خروشان میشود. امواج دیوانەوار بسوی ساحل میخزند. ماهیهای مردە، گرفتار در بازی وحشتناک دریا بە رقص در میآیند. ماهیگیر قلابش را پس میکشد. بخودش میگوید “عجب، امروز قایقهای ماهیگیری هم نیستند!”
با عجلە بسوی خانە روان میشود. “روزهای طوفانی را باید در خانە ماند!” و از اینکە خانەای دارد و آرامشی، لبخند میزند. ساحل، سراسر لبریز از ماهیهای مردە است. وحشتزدە از میانشان شتابان میگذرد.
اما انگار ساحل شنی پایانی ندارد. انگار دریا قصد پنهان شدن ندارد. بر سرعت قدمهایش میافزاید. نگران، قلابش را رها میکند. کولەپشتی محتوی غذا و آبش را هم. نە، او باید سبکتر شود. عینک و کلاهش را پرت میکند. لباسهایش را هم. لخت لخت همچون انسانهای نخستین شروع بە دویدن میکند.
غرشها پایانی ندارند. عرقریزان یادش میآید کە او امروز حتی پرندگان دریایی را هم ندیدە بود. نە پرواز سفیدشان را، و نە آواز سبکبارشان را. حتی امواج هم بیصدا بودند!
قدمها همدیگر را میبلعند. سنگینی نفسها سینەاش را جر میدهند. بخودش میگوید من امروز باید هر چە سریعتر بە منزل برسم.
میرود و میرود. میدود و میدود. امروز شنزار میل عجیبی بە کشش دارد. انگار نهایتی ندارد.
فرخ نعـمتپور
دیدگاهتان را بنویسید