در عربستان
در عربستان
عمو محمد کە در جوانی برای خودش یلی بود، و موقعیکە از محلە رد می شد همە دست بە سینە برایش می ایستادند و از ترس هیکل گندە، صورت خشن و اخلاق تنداش حسابی احترامش را داشتند، موقعیکە پیر شد، زانوهایش بە لرزە افتادند و قدمهایش سست شدند، ناگهان هوای حج بە سرش افتاد. او کە هیچوقت نماز نخواندەبود و حتی روزە هم نگرفتەبود، بە این فکر افتاد کە با زیارت خانە خدا و با یک حرکت غافلگیرانە، رودررو، بزرگی و کرم و بخشش پروردگار را نصیب خود کند و قال قضیە بی مهری خود نسبت بە خالق هستی را برای همیشە بکند.
اما از بخت بد، علیرغم نام نویسی اش سالها طول کشید تا نوبتش رسید. حتی اینجا و آنجا هم دست بە دامان از ما بهتران شد تا شاید کارش زودتر راە بیفتد،… کە نشد. برای همین بناچار منتظر ماند تا بالاخرە نوبتش سر برسد. سرانجام بعد از دە سال نامش توی لیستهای اعلامی از طرف سازمان حج آمد، و بە تکاپو افتاد کە خدای نکردە چیزی از قلم نیفتادە بە زیارت خانە خدا نرود.
اما متاسفانە دە سال، بویژە در اواخر عمر فاصلە زمانی کمی نیست، و برای همین در همین زمان عمو محمد (یا همان عمو ممد دوران جوانی)، کارش بە نشستن روی ویلچر رسیدە بود و گذشتە از این چشمهایش هم حسابی از دیدن دنیا در یک عملکرد بیولوژیکی کە همانا عدم تولید کافی سلولهای جوان و جایگزینی آن با سلولهای قدیمی و پیر باشد، غافل شدەبود.
بالاخرە عمو در فرودگاە تهران سوار هواپیمای غول پیکری شد، و با جمع بزرگی از یاران ندیدە و ناآشنا، اما در دل آشنا راهی سفر مقدس حج شد. عمو چە طپش قلبی داشت! انگار از سینەاش داشت بیرون می آمد! زیارت خانە خدا شوخی نبود. آن هم خانەای کە بیشتر از یک میلیارد مسلمان رو بە آنجا نماز می خواندند، و برایشان مقدسترین محل روی کرە خاکی بود.
هواپیمان بعد از ساعتها فرود آمد، و عمو با همان گروە یاران ندیدە کە اتفاقا خیلی زود با تعدادی از آنها حسابی دمج شدەبود، بە محل اقامتشان کە هتلی بزرگ و مجلل بود فرستادەشدند. همە چیز واقعا خوب پیش می رفت. اما فردای همان روز یکدفعە عمو احساس عجیبی بهش دست داد. او بشدت دلتنگ شدەبود، و دلش هوای وطن را می کرد. عمو کە از این احساس کفرآمیز بشدت بدش می آمد، و تلاش داشت تحت هیچ عنوانی آن را جلو یاران جدیدش فاش نکند، علت آن را بە نفوذ شیطان لاکردار در وجودش نسبت داد. پیش خودش گفت ای وای پس شیطان هم می داند کە من چە گذشتەای داشتەام! عمو بارها و بارها طی روزهای آیندە تلاش کرد کە هوای وطن را از کلە بی مخش بیرون انداختە، و کاملا همان هوای عرفانی قبل از سفر را دوبارە در خودش احیا کند،… اما نشد کە نشد! واقعیت این بود کە عمو ممد با گذشت هر روز، بیشتر و بیشتر غمگین می شد. او کە حالا کاملا تسلیم قدرت بی بدیل شیطان شدەبود، بخودش می گفت آدمی کە در عنفوان جوانی عفیف و خداشناس نباشد دیگە واقعا بقیە عمرش برایش مشکل می شە! همین باعث شد کە عمو کمی خود را دلجوئی دادە و بخشش نهائی را بە خدای عز وجل بسپارد.
عمو محمد طبق برنامە همە جاهای لازمە را رفت. با اینکە روی ویلچڕ بود، اما مناسکی از قبیل اِحرام، طواف، نماز طواف، سعی صفا و مروه، حلق یا تقصیر، و… را بەجا آورد. اما عمو بعلت ازدحام شدید مراسم رجم شیطان، نتوانست حتی با ویلچر و با کمک فردی کە بیشتر مواقع همراهیش می کرد سنگریزەهای مورد نظر را بە جایگاە پلید ابلیس بکوبد. برای همین کسی را وکیل خود کرد تا از جانب او این آیین مهم را بە جا آورد. عمو ممد کە انحراف جوانی خود را بشدت بە شیطان نسبت می داد، واقعا از تە دل آرزوداشت کە خودش این کار را انجام دهد، اما متاسفانە نشد و کار بە بازی وکالت و وکالت کشی رسید!
شب بعد از روز رجم شیطان، عمو ممد کە حسابی دلتنگ وطن بود و در تاریکی شب اشک از چشمهایش روان بودند، خواب شیطان را دید. یا جل الخالق! با اینکە در همان خواب هم مطمئن بود کە دارد خواب می بیند، اما بیدارنشد (البتە با کمک و یاری همان ابلیس از خدا بی خبر یاغی)، و دل بە رویای جدید خود داد. شیطان کە بە رسم همان حاجیان، جامە بلندبالائی، اما سیاەرنگ پوشیدەبود و صورتش بە سوراخی بی انتها می ماند، بشدت از دست عمو عصبانی بود و شماتتهایش را باران وار بر سر او می باراند. داد می زد کە دیگە تو چرا؟! تویی کە چلاق شدی، چشات آب آوردە، زانوات خشک و پتی عین چوب هیزم شدن، تویی کە خدا دە سال توی صف حج نگهت داشت، حتی بهت رحم نکرد و موقعیکە اومدی اینجا هوای مکە را از قلبت بیرون انداخت و وطنو قالبت کرد… آرە تو دیگە چرا؟! تو چرا بە من سنگ می زنی ای نامرد!؟ مگە کم جوانی کردی، کم از لب زیبارویان کام گرفتی و آن زهر هلاهل خوش هوا را سرکشیدی… ها… کم؟! واقعا کە وجدان خوب چیزیە، تو کە توی تمام عمرت یە ذرە از اونو نداشتی و حالا هم کە راهت بە اینجا خوردە باز همان حساب و کتابە و،… آخە مرد حسابی مگە می شە آدم بە کسی سنگ بزنە کە تمام عمر هوایت را داشتە و… .
در اینجا بود کە یکدفعە جناب ابلیس ساکت شد. مثل اینکە از همە چیز پشیمان شدەباشد. شیطانی کە از سرکشی خود پیش خدا پشیمان نبود، در اینجا انگار از کردە خود پشیمان شد! همین باعث شد کە یک احساس خدائی در خواب سراغ عمو بیاید. لبخندی درست مانند لبخند دوران جوانی توی محلە هنگامیکە مردم با ترس و لرز در مقابلش کج و معوج می شدند، بر لبانش نشست. شیطان ادامە داد کە بابا ولش کن! مگە این همانی نیست کە از گل آفریدە شدە… از همین خس و خاشاکی کە هر روزە زیر همان قدمهای خودشان لە و لوردە می شە! نە بابا ولش کن… منم چە بیکارم!
در اینجا عمو سراسیمە از خواب پرید. از اینکە بیدار شدەبود، بشدت خوشحال بود. و خوشحالتر اینکە، با بیداری اش فهمش دو برابر شد کە خوابش واقعا همانا خواب بودە!
آن روزی کە دوبارە سوار هواپیما شدند و برگشتند، همە چیز بە خوبی و خوشی داشت می گذشت کە یکدفعە در دل آسمان هواپیما بە تق و توق افتاد. عمو ممد اول احساسش این بود کە از همان دست اندازهای هوائی بود کە یقەاشان را در دور اول گرفتەبود،… اما نە، مثل اینکە وضعیت جور دیگری بود و دست انداز لامسب خیال نداشت ول کند. بلندگو بە نالە افتاد. پیام از کاپیتان آمد کە مشکلی پیش آمدە، همە باید هرچە سریعتر کمربندها را ببندند، و خونسردی شان را تا پیام بعدی حفظ کنند.
و چە سریع همە چیز دگرگون شد. هواپیما واقعا داشت یک وری می رفت، و می خواست سرنگون بشود. داد و هوار مسافران از هر جا بلند شد. عمو ممد ماندە بود کە این آدمهای پا بە سن گذاشتە و پیر، کە در عربستان نای رفتن در هوای گرم آنجا را نداشتند، از کجا این همە انرژی را آوردەاند! و درست همینجا بود کە اتفاق عجیبی افتاد.
ناگهان پشت پنجرە کنارش، شیطان را دید، اما این بار با صورت توخالی چاەوارش چسبیدە بە شیشە با تبسمی مضحک و چندش آور. صورتی کە انگار سالهای سال، درست از آن زمانی کە عمو ممد نقشە سفر بە حج را کشیدەبود، انتظار چنین لحظەای را کشیدەبود.
و چقدر کف دست عمو ممد برای چاقوی ضامندار آن سالها می خارید! آە اگە آن را داشت، می دانست چکار می کرد. آرە… در دل خودش، در حالیکە هر لحظە سرعت سقوط هواپیما بیشتر و بیشتر می شد، با اندوهی خاص، خاص انسانهائی دم مرگی کە دیگر می دانند دنیا واقعا هیچ بود و هیچ است، ندا سر داد کە:
ـ “لعنت بە هرچە سنگریزە دنیاس… لعنت!”
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید