مقاومت
مقاومت
آوازخواندن ژست مخصوص بەخود را دارد، و فکر کنم همە جای عالم، روی این کرە خاکی چنین است. خصلتی مشترک و شاید مادرزادی میان همە. آدمها آواز کە می خوانند، معمولا ابتدا گردنشان را می کشند، بعد سرشان را بالا می گیرند و در حالیکە گلویشان را پر از باد می کنند در آخرین مرحلە ندایشان را مستانە سر می دهند. البتە اختلاف اندکی هم وجود دارد. مثلا بعضی ها چشمهایشان را حین خواندن می بندند، تعدادی باز می گذارند و خیلیها هم مستقیما بە دوربین نگاە می کنند، یا بە شما و بە همە آن دیگرانی کە بە ترانە مورد نظر گوش می دهند. حال باید و نبایدش بماند.
اما من جور دیگری ام. من موقع آوازخواندن سرم پایین است، لب و لوچەام آویزان است و تنها بە منظرە زیر چانەام، حال هر چە باشد و معمولا یک میز خالی است، نگاە می کنم. کلمات هم آهستە از میان دو لب لهیدە و بشدت گرگرفتەام بە پرواز در می آیند. البتە می دانم این وضعیت بە هیچ وجە مناسب آوازخوانی نیست، اما من قادر بە انجام این کارم. و می خوانم.
آنی کە آن طرف میز نشستە، یکدفعە با دیدن پز آوازخوانی من خون بە صورتش سرازیر می شود. بشدت عصبانی شدە و داد می زند کە بدبخت کی و کجا ترانە بە داد کسی رسیدە کە بە داد توی بینوای دیوس از همە جا بریدە برسد!… اون هم اینجا!؟
او راست می گوید، اما فکر کنم بحث بر سر این است کە قرار نیست ترانە بە داد من برسد. شاید هم هیچ وقت، بر خلاف حرفهای آن فرد آن ور میز، واقعا بە داد کسی نرسیدەاست. آن هم اینجا. من می خوانم تنها برای اینکە خواندە باشم،… برای اینکە شاید احساس تنهائی و ترس بیشتر نکنم. برای اینکە کسی چیزی کنارم باشد. صدای آدمی، حتی نوع چانە بە میز رسیدە آن هم در این جور مواقع کمک بزرگی است. اما لطفا وایسا! کدام موقع؟
راستی من کجایم؟ شاید دارم خواب می بینم. شاید بر خلاف زهرخند ابدی یاروی آن طرف میز، زندگی هنوز بە حال نرسیدەباشد و من فعلا دارم تنها در یک واقعە داستانی زندگی می کنم، یک واقعە یا زندگی زودرس. آرە، لازم نیست آدم اینقدر سریع بە اینجا برسد. بویژە اینکە من هنوز نرسیدەبودم بخوبی رویاهایم را خیال کنم، و با آنها حسابی دمج بشوم.
چیز سنگینی بر سرم فرو می آید. می فهمم، خنگ کە نیستم. یعنی اینکە یا صدایتو ببر و خفەشو، یا اینکە اعتراف کن! اعتراف؟ و یاد اعتراف می افتم. آە، اعتراف. راستی من کە توانائی اعتراف بە عشق را در یک پس کوچە خاکی در خود در سن شانزدە سالگی نیافتەبودم، چگونە اعتراف کنم!؟
شاید ناخواستە سرم را بلند می کنم، می خواهم اعتراف کنم. لبانم شروع بە لرزیدن می کنند، مثل اینکە چشمهایم هم آغشتە بە آبند. آبی کە او دوست دارد اسمش را اشک بگذارد. او کە مثل اینکە این نوع منظرە برایش خیلی آشنا است، و همیشە آن را مدخل یک حادثە بزرگ ارزیابی کردە، نگاهش می خندد و دیگر نمی زند. اما من دوبارە می مانم. نە کوچەای پیداست، و نە انتظاری از جنس هیکلی شانزدە سالە. بە نظرم اشتباە بزرگی صورت گرفتە. راستی آن کیست آن طرف میز، با آن هیکل نحس و نگاە دریدە و بی حیایش؟ مگر قرار نبود عشق را حرمتی باشد… و حجب و حیائی؟
یادم می آید کە او آنروز، علیرغم انتظار هزار سالە من، هیچوقت نیامد،… هیچوقت عبور نکرد. نکند آن روز ‘عبور’ مردەبود،… برای همیشە. آە، من می دانم کە کلمات گاهی می روند،… گاهی می میرند برای همیشە. انگار پیش چشمشان، زندگی بیش از مهملاتی چند نیست. نە شاید او از کوچە کاەگلی دیگری عبور کردەباشد، کسی چە می داند. آن روز کسی کە پشت بام نبود تا این حقیقت پنهان تاریخی را دریابد.
او همچنان بە نگاهم زل می زند، یعنی زلی کە زدەبود زلترش می کند… آە چە بیرحمانە زل زدەاست! می گویم اعتراف می کنم کە انتظاری بیهودە بود، آری بیهودە،… و اعتراف می کنم کە علیرغم نیامدنش باز بهترین انتظار، انتظار کوچەهای کاهگلیست در سن شانزدە سالگی. ناگهان در می یابم رابطە عجیب میان انتظار و بیهودگی را. و من در آن سن آنرا تجربە کردەبودم، بدون فهمیدنش. و چە فاجعەای!
او بشدت از کورە بدر می رود، انگار جنون دیوانەوار می رقصد.
این طرف میز، من خواندن آواز را دوبارە از سر می گیرم. بە نظرم زندگی هنوز زیباست. هنوز می توان با بوی کاەگل خوش بود. بوی خاک تفتە زیر آفتابی تابستانی، از آن سالهای دور سرشارم می کند.
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید