فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

هیچ مادی، هیچ روحانی

کات 22/09/1385 133 بازدید

هیچ مادی، هیچ روحانی

یک روایت رادیکال مذهبی به‌ ما می‌گوید که‌ روزی خدا جهان را ساخت و روزی هم همین جهان به‌ آخرت می‌رسد. در این تعبیر که‌ تعبیر همه‌ ادیان تک خدائی است اصل بر این است که‌ در ابتدا فقط خدا بود و در آخر نیز فقط خدا است که‌ باقی می‌ماند، و در این میان، در حد وسط ازلیت و ابدیت خداوند، جهان است که‌ پدیدار می‌گردد و نیست می‌شود.

اما تعابیر دینی ـ فلسفی هم از جهان واقع وجود دارند که‌ با این درک رادیکالی فرق دارند، و جهان را وجودی از خدا و بنابراین فنا ناشدنی در کل آن می‌پندارند، و بدین وسیله‌، طبیعت، خود نه‌ به‌ مخلوق، بلکه‌ به‌ نوعی خالق ترفیع مکان می‌یابد. در این تعبیر، جهان به‌ مانند خدا و خود به‌ مانند جلوه‌ای از خود وجود خدا همیشه‌ وجود داشته‌ است، و همیشه‌ وجود خواهد داشت.

اما راجع به‌ روایت رادیکال مذهبی. گفتیم که‌ در این روایت، جهان مصنوع است و خداوند صانع. و به‌ تعبیری صانع ازلی و ابدی است و مصنوع ناپایدار و موقتی. بر طبق این تعریف اگر چه‌ خدا امری مادی نیست، اما در هنگام ازلیت خویش، یعنی هنگامی که‌ جهان وجود نداشته، او وجود داشته‌ و در این وجود داشتگی خویش، در مفهومی بسیار وسیعتر خلا جهان مادی را پر می‌کرده‌ است، و بنابراین پیش از جهان، نه‌ “هیچ” که‌ ما شاهد حضور روحانی خداوندیم. پس هیچگاه‌ “هیچ” وجود نداشته‌ است. در فقدان جهان، خدا وجود داشته‌ و همین حضور نافی “هیچ” است. اگر همین مفهوم را کش بدهیم، در ابدیت،‌ یعنی بعد از فنای جهان هم ما باز با “هیچ” روبرو نخواهیم بود و خود حضور خدا “هیچ” را به‌ کناری می‌نهد و آنرا نفی می‌کند. بنابراین خدا مفهومی است ماندگار در وجود، در کلیت معنای خویش!
پس بر طبق این تعریف “وجود” حال چه‌ در فرم مادی آن (دنیا) و چه‌ در فرم روحانی آن (خداوند) همیشه‌ وجود داشته‌ و وجود خواهد داشت. پس بنابراین روایت بشر نه‌ در مقابل مغاک ترسناکی به‌ نام “هیچی” بلکه‌ فقط در مقابل نیستی مادی قرار دارد. بشر از عالم روحانی به‌ عالم مادی “تولد” پای می‌نهد و سپس از عالم مادی به‌ عالم روحانی (بعد از مرگ)، و در هردوی این مفاهیم ما شاهد تولد و مرگ یا مرگ و تولد با هم هستیم. بدین معنی که در هنگام عبور از عالم روحانی به‌ عالم مادی، در عین حال هم می‌میریم (مردن جهان روحانی و حضور به‌ جهان مادی) وهم متولد می‌شویم (تولد جهان مادی و حضور در آن) و در هنگام عبور از عالم مادی به‌ روحانی ما هم باز می‌میریم و هم متولد می‌شویم (مرگ جهان مادی و تولد جهان معنوی در شکل دوباره‌ آن).

به‌ نظر من چیزی که‌ در روایت مذهبی از خلقت جالب می‌نمایاند، همین امر ضد “هیچی” گری آن است. بشر در این معنا در کلیت خود مسئول باقی می‌ماند. چه‌ به‌ عنوان موجودی مادی و چه‌ به‌ عنوان موجودی معنوی (شاید یکی از اشکالات این تصور این باشد که‌ مسئولیت انسان بعد از مرگ در جهان مادی را می‌پذیرد اما در باره‌ مسئولیت معنوی انسان در قبل از تولد نمی‌‌اندیشد) و این غریب می‌نمایاند. به‌ نظر من در اینجا مذهب به‌ ضد تفکر اساسی خود تبدیل می‌شود. زیرا انسان را تنها با تولد مادی آن تعریف می‌کند. یعنی برای او انسان آنگاه‌ وجود دارد که‌ متولد می‌شود و پیش از تولد وجود ندارد، و این با درک روحانی مذهب از وجود منافات دارد.‌

و البته‌ در مقابل این تفکر، درک فلسفی افلاطون قرار دارد که‌ با طرح تئوری “ایده‌” خود، که‌ در آن ایده‌ با خصوصیات ابدی، کامل و الگو وارگونه‌ خود که‌ هر وجود میرا نشات گرفته‌ از آن است و البته‌ با تاکید بر اینکه‌ از لحاظ زمانی هم قبل از هر وجود موقتی و میرا وجود داشته‌ است، این را می‌رساند که‌ هر وجودی می‌تواند در کلیت خود قبل از تولد البته‌ در جائی دیگر و در زمانی دیگر وجود داشته‌ باشد، و این بر خلاف تفکر رادیکال مذهبی است که‌ وجود را بعد از تولد تصور می‌کند.

در اینجا برای وارد شدن بیشتر به‌ امر “هیچ” در چند محور بیشر آنرا می‌شکافم.
ـ در روایت رادیکال مذهبی، “هیچ” مادی وجود دارد، اما “هیچ” روحانی وجود ندارد، و بنابراین “بودن” همیشه‌ وجود دارد. بودن در شکل روحانی آن ابدی و در شکل مادی آن موقتی. برای انسان که‌ در بعد مادی، وجود خود را احساس می‌کند، بعد “هیچ” با مرگ تداعی پیدا می‌کند و با توجه‌ به‌ اینکه‌ تصور واقعی از وجود روحانی ندارد، ‘هیج”ی می‌تواند برایش ملموس و واقعی باشد، و بنابراین نقش بزرگی را درزندگی و در تصوراتش ایفا کند. تا آنجائی که‌ بر اساس آن مکاتب فکری و فلسفی بنا می‌شوند و نیز در تعابیر هنری به‌ یکی از موضوعات اصلی فرا می‌روید. فانی بودن مادی بشر ربط مستقیمی به‌ تولد “هیچ” و به‌ چالش کشیدن ایده‌ روحانی “وجود” دارد.
ـ اما همین امر “هیچ” می‌تواند تاثیرات یکسره‌ متفاوتی داشته‌ باشد. هم می‌تواند به‌ تشویق انسان به‌ گرویدن به‌ ادیان موثر باشد و هم می‌تواند چنان در معنای خود فراخ شود که‌ می‌تواند ادیان را به‌ حیطه‌ پوچی بکشاند، و از زاویه‌ “هیچ” با آنان برخورد کند. در مورد اول انسان برای فرار از “هیچی” به‌ تصور وجود روحانی خود بعد از مرگ و یا پیش از تولد می‌گرود، و در مورد دوم چنان در “هیچ” غرق می‌شود که‌ حتی مرگ را به‌ هیچ می‌گیرد و این چنین خود را از دغدغه‌ “مرگ ـ زندگی” فارغ می‌کند.

ـ و اما تصور دیگر این است که‌ “هیچ” خود نوعی وجود است، حال چه‌ جهان وجود روحانی داشته‌ باشد یا نداشته‌ باشد. در این حالت خود وجود “هیچ” به‌ معنای نوعی وجود است، و این نوع وجود نوعی بودن را القا می‌کند. به‌ بیانی دیگر وجود داشتن در “هیچ” خود نوعی بودن است. پس نباید از نبودن هیچوقت هراسی به‌ دل داد! در این مورد کلمه‌ “هیچ” بر معنائی دلالت دارد و این معنا که‌ خود هیچی است تعاریفی را با خود به‌ همراه‌ دارد. یعنی می‌شود آنرا وصف کند. هیچی، یعنی جائی که‌ هیچ چیز نیست، نه‌ ماده‌ نه‌ روح. و همین تعبیر می‌تواند مارا به‌ جائی رهنمون شود که‌ در مقایسه‌ با وجود به‌ قابل تصور بودن فرا می‌روید، و چیزی که‌ قابل تصور باشد می‌تواند به‌ معنائی وجود داشته‌ باشد. و آیا اساسا بدون تصور “هیچ” می‌تواند “وجود” وجود داشته‌ باشد؟ پس “هیچ” بودن وجود خود را از وجود می‌گیرد و یا “وجود” بودن خود را از “هیچ” (یک تفکر هراکلیتی). همین امر باعث می‌شود که‌ هیچ را وجودی تصور کرد که‌ در آن “وجود” وجود نداشته‌ باشد. وآیا اساسا چنین تصوری امکان پذیر است؟ البته‌ چنین تصوری امکان پذیر ست، اما آیا دقیقتر چنین “بود”‌ی امکان پذیر است؟ آیا چنین مکان یا زمانی وجود دارد که‌ این “بود” را در خود گیرد؟

در انجیل به‌ طور واضح گفته‌ نمی‌شود که‌ خدا جهان را از هیچ آفرید. در واقع انجیل با این جمله‌ شروع می‌شود: “در ابتدا خدا آسمان و زمین را آفرید”۱ پس فقط خدا وجود داشته‌ (یک وجود روحانی) و سپس وجود مادی یعنی آسمان و زمین را آفریده‌.است. اگر چه‌ در اینجا آسمان تنها یک فضای بیکران است که‌ زمین را احاطه‌ کرده‌ و این زمین است که‌ شکل مشخص وجود مادی است، اما بهرحال این فضای بیکران به‌ عنوان وجودی در پیوند با وجود مادی در اینجا خلق می‌شود، و البته‌ در وهله‌ نخست. یعنی اینکه‌ خدا ابتدا وجودی را می‌آفریند که‌ بسیار به‌ خودش شبیه‌ است. بعد از این‌ درپاراگراف دوم همین صفحه‌ اول انجیل چنین گفته‌ می‌شود: “زمین بی شکل و برهوت بود. تاریکی بر آبهای عمیق احاطه‌ داشت. و قدرت پر جنب و جوش خدا نیز بر روی سطح آبها در گذر بود”۲ سپس در ادامه‌ می‌گوید: “خدا گفت: بگذار روشنائی زمین را در آغوس گیرد. و چنین روشنائی زمین را در آغوش گرفت.”۳

بدین ترتیب در مرحله‌ دیگر خلقت این کلماتند که‌ با کمک آنان وجود پی‌ریزی می‌شود. و عین همین جملات تقریبا در خلقت دنیا که‌ در شش روز اتفاق می‌افتد، تکرار می‌شود و چنین دنیا به‌ منزه‌ ظهور می‌رسد. اول آسمان، که‌ مظهر بیکرانگی است (و شاید همانطور که‌ گفته‌ شد به‌ نوعی بیکرانگی خود خدا)، زیرا که‌ خدا خود بیکران است وباید این بیکرانگی اش به‌ نوعی به‌ وجود مادی حلول کند. بنابراین به‌ نوعی زیر جبر بیکرانگی خویش مجبور به‌ تزریق بیکرانگی به‌ وجود است. سپس زمین که‌ نقطه‌ای کوچک اما کران مند بود. آری نقطه‌ای کران دهنده‌ برای بیکرانگی آسمان. برای اینکه‌ بشر به‌ محدودیت خود و در همان حال از بیکرانگی خدا غافل نباشد. و این چنین زمین در اوج کوچکی خود معنائی بس سترگ می‌یابد. اینکه‌ بیکرانگی با او کرانمند می‌شود و معناها متولد می‌شوند. همین جا منشا معنای بزرگ و مرکزی بشر در متولوژی دین است. آری بشر کوچکترین بی کرانگی، اما در همان حال طبق روایت اسلامی علت وجودی خلقت. خدا جهان را با نعمات مادی اش برای استفاده‌ بشر خلق کرد.

اما این چه‌ انگیزه‌ای است که‌ خدا هیچ را به‌ همه‌ چیز تبدیل می‌کند، تا در رابطه‌ با موجودی به‌ نام بشر معنا پیدا کند؟ به‌ راستی راز دگردیسی از وجود روحانی به‌ وجود مادی چیست؟ و یا به‌ روایتی دیگر از هیچ مادی به‌ ناهیچی مادی؟ شاید این باشد که‌ بشر در اوج ناهیچی به‌ عمق آن هیچی پی ببرد که‌ از آن آمده‌ است. و چه‌ بازی تراژیکی! و یا شاید اینکه‌ بشر متوجه‌ شود که‌ در عمق هیچی، معنائی بس بزرگ بسان ناهیچی دارد. و باز چه‌ بازی تراژیکی!

در تاریخ فلسفه‌ یونان باستان، سخن از گذر انسان از میتوس Mythos به‌ لوگوس Logos در میان است. البته‌ اگر چه‌ بسیاری معتقدند که‌ این گذر به‌ معنای گذری همیشگی در آن زمان نبوده‌ است و هنوز رگه‌های چندی از میتوس باقی مانده‌ است. اما بهر حال هرکدام از آنها مشخصات خود را دارند. چنانکه‌ از لوگوس به‌ عنوان مرحله‌ عقل، جائی که‌ برهان و دلیل، اندیشه‌ بشر را تسخیر می‌کند، نام برده‌ می‌شود. و میتوس به‌ عنوان مرحله‌ای که‌ در آن بشر برای تشریح و تبیین جهان از خدایان و قدرت سود می‌جوید. در این تعبیر بشر به‌ جز قبول و پذیرش رای و قدرت خدایان حق انتخاب دیگری نداشت، در تعبیری میتوسی که‌ تعبیری مذهبی و دینی (همانند مسیحیت) از جهان و وجود است، نگرش‌ نه‌ بر مبنای برهان عقلی که‌ بر مبنای درکی تصویرگونه‌ و ایستاده‌ بر تصورات صرف و فانتزی شکل گرفته‌ است. در این درک پرسیده‌ نمی‌شود که‌ به‌ عنوان نمونه‌ خدا چگونه‌ از کلمه‌ وجود را استخراج کرد. آنچه‌ مهم است این است که‌ بشر به‌ قدرت خدا اذعان داشته‌ باشد، قدرتی که‌ قادر به‌ ممکن کردن ناممکنها است. باور به‌ خدا، خدایان و قدرتشان این امکان را بوجود می‌آورد که‌ بشر برای درک و تشریح جهان به‌ برهان عقلی احتیاج نداشته‌ باشد.

بعدها است که‌ با لوگوس، تصویر و تصور برهان دیگری از وجود پی ریخته‌ می‌شود که‌ هم داده‌های خود را از داده‌های تجربی کسب می‌کند و هم از برهان عقلی. در لوگوس امکان نفی داده‌ها همیشه‌ وجود دارد، و این در حالی است که‌ در میتوس ما با داده‌های ابدی روبرو هستیم. البته‌ مذاهب الان با نگرش مذهبی میتوسی فرقهائی دارند. مذاهب الان در باره‌ خدائی صحبت می‌کنند (مثل مسیحیت) که‌ پا به‌ درون این جهان می‌گذارد و سراغ انسان را می‌گیرد. به‌ انسان توجه‌ دارد. بنا شده‌ بر روی منابع تاریخی هستند. بنابراین از آنان به‌ عنوان ادیان تاریخی نام برده‌ می‌شود. اما درک میتوسی دایره‌وار است و بر اساس یک توسعه‌ تاریخی شکل نگرفته‌ است.۴

در گذر از میتوس به‌ لوگوس در تاریخ یونان باستان، ما شاهد به‌ میدان آمدن فیلسوفان طبیعی هستیم (تالس، اناکسیماندر، هراکلیت، دمکریت و …) که‌ به‌ عنوان نمونه‌ معتقد بودند آب، آتش، باد، اتم و چیزهائی از این دست منشا وجود جهان هستند. بر طبق این تفکر جهان و اشیا از اینها منشا گرفته‌ و به‌ آنها باز می‌گردند. همه‌ چیز آب بوده‌ و نهایتا آب خواهد شد، و یا اینکه‌ مثلا همه‌ چیز در اصل از اتمها بوجود آمده‌ و دوباره‌ به‌ اتم تبدیل خواهند شد. پس هیچ چیز نمی‌تواند از هیچ بوجود آمده‌ باشد و‌ به‌ هیچ دوباره‌ تبدیل شود. در این نگرش که‌ به‌ نگرش ماتریالیستی مشهور است همیشه‌ ماده‌ وجود داشته‌ و همیشه‌ وجود خواهد داشت. جهان تنها تغییر فرم ماده‌ است که‌ در جریان آن تنوع وجود به‌ منصه‌ ظهور می‌رسد. کاملا واضح است که‌ این نگرش در نقطه‌ مقابل آن نگرشی قرار دارد که‌ می‌گوید خدا جهان را از هیچ بوجود آورد و این را تنها به‌ یمن قدرت لایزال و جادوئی خود انجام داده‌ است. قدرتی که‌ می‌تواند باز وجود را به‌ هیچ تبدیل کند، و دوباره‌ جهانی بوجود آید که‌ تنها در آن فقط خدا وجود دارد و بس. در این اولین مرحله‌ گذار به‌ لوگوس هم وجود به‌ مقوله‌ای کنکرتی و مشخص تبدیل می‌شود که‌ قابل لمس برای بشر است، و هم همین درک کنکرت قابل نفی از طرف دیگران است. در اصل بشر با لوگوس وارد مسیر بیکران استفاده‌ از قوه‌ عقل خود می‌شود، و نقطه‌ پایان بر تصورات ابدی و بدون تغییر پیشین می‌گذارد. سئوال، نارسائیها، و امکان گسترش عقیده‌ای این امکان را همچنین بوجود می‌آورد که‌ یک تصور لوگوسی به‌ نوعی نفی شود. و البته‌ همین امکان نفی است که‌ یکی از پایه‌های لوگوس را تشکیل می‌دهد. از جمله‌ حلقه‌های گمشده‌ در میان از جمله‌ آتش و سنگ (هراکلیت معتقد بود که‌ آتش منشا همه‌ چیز است) این امکان را بوجود می‌آورد که‌ این تصور به‌ زیر سئوال کشیده‌ شود و هم نوعی درک میتوسی در آن وجود داشته‌ باشد که‌ می‌خواهد حقیقتی را برای همیشه‌ مسلم فرض کند.

به‌ نوعی دیگر بگوئیم، اگر وجود روحانی خود نوعی وجود است، چرا نباید این تصور را داشت که‌ وجود مادی می‌تواند منشا گرفته‌ از آن باشد؟ آیا تصور ارتباط بین مثلا انسان و آب به‌ همان اندازه‌ ارتباط بین انسان و خدا تصوری دشوار نیست؟ جوابی می‌گوید که‌ بین ماده‌ و روح فرقی اساسی وجود دارد و آن این است که‌ ماده‌ حس می‌شود اما روح درک و تصور. و در جهان مادی امکان ارتباط منطقی و معقول بین وجودهای مادی، تصوری امکان پذیرتر است از امکان ارتباط بین وجود مادی و روحانی. اما این نگرش به‌ آن منتج می‌شود که‌ ما فقط امکان استخراج وجود مادی را از وجود مادی دیگر تصور کنیم و امکان استخراج وجود روحانی را از وجودهای روحانی دیگر. و این در حالی است که‌ به‌ نوعی همه‌ به این امراذعان‌ دارند که‌ ارتباطی بین وجود مادی و وجود روحانی وجود دارد. و حال دوباره‌ می‌توان گفت که‌ این تنها یک ارتباط است و نمی‌توان آنان را از همدیگر استخراج کرد. به‌ کلامی دیگر آنان تنها با هم ارتباطی مکانیکی دارند و نه‌ ارتباطی ارگانیکی. به‌ معنائی دیگر در یک ارتباط مکانیکی هر دو استقلال وجود خود را حفظ می‌کنند، اما در یک ارتباط ارگانیکی وجود هر دو بهم بستگی پیدا می‌کند. کشف این ارتباط ارگانیکی بین ماده‌ و روح در موجودات زنده‌ مشکل نیست، اما آنگاه‌ که‌ بحث بر سر ارتباط ارگانیکی این دو در مورد منشا وجود پیش می‌آید، دیگر جواب دادن به‌ آن بسیار مشکل می‌شود. به‌ عبارتی دیگر آیا در امر پیدایش، آیا وجود روحانی و وجود مادی ارتباطی مکانیکی داشته‌اند یا ارتباطی ارگانیکی؟ اگر ارتباط مکانیکی باشد، پس در آن صورت اول یا روح وجود داشته‌ یا ماده‌ و یا هر دو بدون ارتباط با هم. و اگر ارتباط ارگانیکی بوده،‌ پس نه‌ تصور وجود خدا بدون ماده‌ امکان پذیر است و نه‌ امکان تصور ماده‌ بدون خدا.

در تفکر فیلسوفان طبیعی یونان باستان همچنانکه‌ گفتیم هیچ چیز از هیچ چیز بوجود نمی‌‌آید و به‌ هیچ تبدیل نمی‌گردد. بنابراین هیچ مادی وجود ندارد. بنابر این روایت اصل منشا آن شی بخصوص می‌ماند (مثلا آب، اتم یا باد) اما خود شی که‌ فرم مشخصی در زمان مشخصی است می‌تواند از بین برود. به‌ عنوان نمونه‌ در تفکر تالسی انسان از بین می‌رود اما به‌ اصل خود که‌ آب است باز می‌گردد، پس بنابراین کاملا از بین نمی‌رود. پس هیچ مادی وجود ندارد.

اما درست همین جاست که‌ مغاک سهمناک خود را می‌نمایاند. زیرا میلی قوی در بشر وجود دارد که‌ به‌ او می‌گوید آری تو تنها به‌ اصل وجود خود که‌ ماده‌ است برنمیگردی. بلکه‌ به‌ جائی دیگر برمیگردی که‌ در آن باز می‌توانی به‌ زندگی ادامه‌ دهید. و آنجا همان جاست که‌ عبارت است از وجود روحانی تو. آری بشر دوست دارد به‌ هیچ مادی تبدیل شود اما در زندگی لااقل در فرم روحانی آن باقی بماند تا اینکه‌ تنها به‌ ماده‌ای تبدیل شود و اما زندگی نماند! وعده‌ای چنین شیرین به‌ از واقعیتی چنین سهمناک!

شاید یکی از رازهای ماندگاری همین درک میتوسی در میان قشر عظیمی از مردم همین عشق به‌ زندگی باشد. عشقی که‌ در هوای آن گاه‌ به‌ نفی همین زندگی روی کره‌ خاکی هم می‌رسد و حتی بعضی کسان معتقد به‌ آن را راحت در هوای زندگی مفروض ابدی وعده‌ داده‌ شده‌، وادار به‌ دل کندن از آن می‌کند. در اینجا نوع ارتباط انسان با مفهوم هیچ مادی و امکان بودن یا نبودن آن به‌ یک ارتباط احساسی تبدیل می‌شود، و بشر تنها از میل خود به‌ ادامه‌ زندگی با آن برخورد می‌کند. و این چنین درک میتوسی باز یکی از رگه‌های اساسی خود را که‌ احساس است باز به‌ نمایش می‌گذارد و به‌ ما می‌گوید که‌ هنوز و یا شاید برای همیشه‌ احساس یکی از پایه‌های تعین کننده‌ نوع نگرش انسانی است. در واقع میتوس از طریق احساس بازتولید می‌شود و این بازتولید در شکل رادیکال مذهبی خود را نشان می‌دهد.

اگرچه‌ لوگوس نمی‌تواند بشارت دهنده‌ وجود روحانی بعد از هیچ مادی باشد، اما خود ضرورت وجود عقل در زندگی انسان، و خود صرورت ادامه‌ زندگی در زندگی موجود، باز به‌ باز تولید اندیشه‌های لوگوسی منجر می‌شود، و این یعنی همیشه‌ در مقابل آن مغاک سهمناکی قرار گرفتن که‌ از آن فرار می‌کردیم. و البته‌ هر بار با تصوری عمیق‌تر. و اینچنین ما همیشه‌ در برابر بازتولید عدم هیچ مادی و هیچ مادی قرار می‌گیریم. پلکانی مارپیچ وار به‌ درازای زندگی و اندیشه‌.

فرخ نعمت پور

۱،۲،۳ Ny verden – oversettelsen av De hellige skrifter
۴، Tenkere og ider Av: T. Tollefsen, H. Syse, R. F. Nikolaisen

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *