مذاب
مذاب
جنگل با طراوت تابستانی، زیر آسمان آبی و آفتاب درخشان ماە اوت، سبز سبز میخرامید. پدر، گلبرگهای گل رز را یکی یکی چید، آنها را بر چشمان اشکآلود خود کشید… سپس آهستە و بدون هیچ شتابی در گور سیاە انداخت. مادر در کنار گور، تکیدە و خستە بە قعر خاکی نگریست کە پیکری را در آغوش کشیدەبود کە او زمانی بە زندگی ارزانی داشتە بود. انگار نە او و نە همسرش هنوز بە موقتی بودن هدیەای کە بە دنیا اهدا کردەبودند، باور نیاوردە بودند.
پیرمردی آن دورها با عصایی در دست در میان سنگ قبرها بە دنبال آدرسی میگشت. جوانی شتابان با سگش کە با ریسمانی بە کمرش بستەبود، دوان دوان گذشت. هیکل ورزیدەاش نگاە مرا با خود برد. جمعیت سیاەپوش، ساکت، در دایرەای کامل اما نە چندان هندسی، آخرین لحظەهای مشایعت دختر جوانی را تجربە میکردند. چند مرغ دریایی آوازی را ندا سر دادند، در آسمان چرخی زدند، و گذشتند.
بە خودم گفتم امروز هم میگذرد… زیاد سخت نگیر!
اما انگار نمیگذشت. لحظەها اهرام چندین هزار سالە مصر بودند.
قلب سنگینم انگار آتشی بود از مذاب باقیماندە یک آتشفشان. گفتم اگر مذاب بگذرد آن جنگل سرسبز شاید دیگر نخرامد،… آن گلبرگهای آغشتە بە اشک شاید دیگر آغشتە نشوند،… آن مادر، دیگر بە هدیەای دیگر نیاندیشد،… آن پیرمرد، دیگر بە دنبال آدرسی نگردد،… جوانی شتابان دیگر نگذرد… و مرغان دریایی، دیگر ندایی سر ندهند.
لبخندی بر لبانم نشست… انگار.
بە بیست و دو سال اندیشیدم. بیست دو سالی کە در گور اندکی بود کە دراز کشیدە بود. بە خودم گفتم اشتباە است سالها را جدی گرفتن. بە خودم گفتم البتە باید بەعکس، زمان را جدی گرفت!
از اینکە بە این چنین جملاتی رسیدە بودم، در خود احساس بسیار خوبی داشتم. بە جمعیت سیاەپوش، دوبارە نگاهی انداختم. شاید اگر آنها هم بە چنین نتیجەای میرسیدند، فضا دیگر چنین سنگین نمیبود… شاید.
فکر کنم پیرمرد آدرس را یافتە بود،… دوندە هم با سگش گذشتە بود.
فکر کنم گلبرگها بە پایان راە رسیدە بودند، و مادر بە اهدای ناخواستە هدیەاش رضا دادە بود.
دایرە سیاە هم بە خطی تبدیل شدەبود.
بە خودم میگویم من باید مذاب را بە آتشفشانش بازگردانم!… باید! و زمان آنجا در کورە راهی میان جنگل، در ورای سالها فرایم میخواند.
فرخ نعمتپور
دیدگاهتان را بنویسید