رهبر
(برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور)
رهبر
رهبر در دل کوه داخل پناهگاهی است ساختەشدە با سیمان و بتون، پناهگاهی با چندین اتاق تو در تو کە رویش با صدها و هزارها تن سنگ و ماسه پوشانیدەشدە. رهبر دهها سال می شد کە در این پناهگاه مستقر بود، و رهبری انقلابیون حول و حوش و فراسوی مرز را با جان و دل بر عهده داشت.
رهبر کار و کاسبی نمی کرد، کسی نمی دانست او از کجا این همه پول می آورد. روز تا شب، شب تا روز درون اتاقها می گشت، کتاب می خواند، گزارشها را بررسی می کرد، پشت کامپیوترش مقالات و دست نوشتهایش را مرتب می کرد، رهبران احزاب دیگر را می دید، با اعضای حزب خود جلسه می گذاشت و بعد مانند همیشه در کنگرەها با کسب اولین رای دوبارە رهبر می شد. او، رهبری مانا و دایمی بود. بلند و استوار مانند کوه، تیز پرواز بسان شاهین، سحرخیز مانند خروس، زرنگ همچون روباه، صاحب اندوخته مانند مورچه، جنگجو عین شیر، با نگاهی سرد بەمانند بوف کور، اندیشمند وعاقل همچون انسان، با صبر و تحمل چونان صیاد، مودب و نجیب مثل اسب و سرانجام مخفی و ناپیدا از نگاه دشمن چونان آفتاب پرست.
از همان درون سوراخ کوه رهبر می دانست که دشمن بی رحم است، می دانست ستمگر است، می دانست زندانها لبریزاند از آدمها، می دانست هر روزه هنگام سحر تعدادی به دار آویخته می شوند، می دانست لابەلای خانەهای کهنه و فرسوده میلیونها میلیون مردم فقیر و بیچاره زندگی می کردند. بە همین دلیل بود که او از آن سوراخ قرار انقلاب را صادر کردەبود. او خزیدە به زیر هزاران تن سنگ و ماسه، می گفت تنها راە چاره انقلابه. می گفت مردم به پا خیزید، مرگ از زندگی بردەوار و همراە با سرافکندگی بهترە. هر چند دەها سال می شود کە نه مردم به پا خواستەاند، و نه مرگ را بهتر از زندگی همراە با بردگی دانستەاند. اما رهبر از این انقلاب اطمینان دارد. اطمینان.
کار روزانه رهبر این بود کە کسانی را که به انقلابیون می پیوستند، بشمارد؛ و شمار آنانی را که در داخل شهرها به انقلابیون هم می پیوستند، بشمارد. رهبر لبخندی می زد، و آنگاه زیر لب می گفت (آخر سر، روزی اعداد آنقدر زیاد می شوند که انقلاب شود.) به باورش بین عدد و انقلاب پیوند و رازی بود.
و برای انقلابیون، چقدر بزرگی رهبر مایه اعجاب بود، اینکه کسی ده ها سال در قلب کوهی بماند و بدون اینکه کسب و کاری داشته باشد، جانش در خطر باشد و دست دشمن به او برسد زندگی کند و پروژه انقلاب را رهبری کند. آنها با تعجب روبروی سوراخ آن کوه می ایستادند، و به آن همه سنگ و ماسه تلنبار شدە که هیچ توپ و تانک و هواپیمای جنگی قادر به نابودیش نبودند، خیرە می شدند و به این باور می رسیدند که اگر از دل این کوه نباشد هیچگاه پروژه انقلاب سر نمی گیرد. آری، تنها از این سوراخ.
البته همیشه رهبر خوشحال نبود. گاهی در سوراخ کوه عصبانی می شد. دهنش کف می کرد و به زمین و زمان فوش می داد. و این آن زمانی بود که خبر تسلیم شدن و یا گم و ناپدید شدن انقلابیون را می شنید. از انسانهای بی بنیه و سست عنصر متنفر بود. جای بسی خوشحالی بود سوراخ در دل کوه عمق زیادی داشت و کسی صدای فوش و داد و بیدادهایش را نمی شنید. داد و فغانهایش در دل کوه فرو می رفتند، و گم می شدند. هنگامی که رهبر خسته می شد، یک بطری می آورد و به سلامتی خود و وفایش به پروژه انقلاب پیاله بعد از پیاله شراب سر می کشید. وقتی مست می شد، از عصبانیت خودش به خنده می افتاد، و کم تحملی اش را به تمسخر می گرفت. یاد آن اوائل می افتاد که به خودش گفتەبود، یا بهش گفتە بودند کە انقلاب پروژەای طولانیست. آنگاە سر حال و راضی از طولانی بودن شرط و قرار خویش با خویش، از سوراخ کوه تشکر می کرد که توانسته بود باور خود به انقلاب را به مدت دەها سال نگه دارد.
در طول تاریخ همیشه همینطور بوده، کارهای بزرگ از سوراخ کوه ها شروع شدەبودند. برای مثال محمد اسلام. غار حرائی که عنکبوتها از یافتن پیامبر اسلام توسط دشمنانش جلوگیری کردەبودند. انقلابیون اطراف رهبر، آنانی که از این داستان مطلعند، زمانی کە جلو سوراخ رهبر می ایستند، ناخودآگاە چشم هایشان دنبال لانه عنکبوتهایند. آنان مطمئنند در جائی از این ساختمان بزرگ مخفی، تارهای در هم پیچیده سحرآمیزی وجود دارند. اما یافتنشان چە دشوار! می اندیشند شاید دلیلش اینست که آنان بر عکس دشمنان محمد فرصت ندارند بخوبی به آن نزدیک شوند، و سوراخ و سنبەها را حسابی بنگرند. البته برایشان زیاد مهم نیست، زیرا تاریخ بە آنان می گوید کە از وجود تار عنکبوتها مطمئن باشند.
گاهی اوقات، غروبها رهبر بیرون می آید، و با آفتابه گلهای باغچه جلو سوراخ را آبیاری می کند. باغچه گلهای زیبا و رنگارنگ را.
سپس دستها به کمر، و یا گرە زدە در پشت از آنجا دره و قلەهای روبرویش را می نگرد. قلەها و درەهای ابدی و ازلی. تصاویر تکراری دەها ساله. آنگاە نگاه عقاب آسای خود را به آن سوی مرز بدرقه می کند. زیر لب می گوید (مطمئنم حتی یک روز از زندگیم هم باقی مانده باشە، به آنجا می رسم!) کوه ها و راه ها مقابلش تعظیم می کنند.
گاهی اوقات رهبر به مانند هر انسانی حوصلەاش سر می رود. هر چند بسیار تلاش می کند کە این حالت بە سراغش نیاید. حتی یک بار در یک جلسه مخفی گفتەبود بی حوصلگی در دامنه کوەها و قلەها باعث شده تعدادی از انقلابیون از آنها جدا شوند. گفتەبود باید کاری کنیم انقلابیون حوصلەاشان سر نرود. یکی از رفقا به خود اجازه داد بپرسد چطور. ابتدا رهبر از جواب باز می ماند. بعد از رونق بیشتر کتابخانه می گوید، از جنب و جوش روزانه به شیوه های متنوع. رفیق می گوید ما از خیلی وقت پیش این کارها را شروع کردەایم، زیاد چارەساز نیست. رهبر به سکوت کوەها و قلەها می اندیشد، اندیشیدن به اندک بودن انسانها و به ناپدید شدن شلوغی شهر. نفس عمیقی می کشد، و می گوید بحث را عوض کنند. می گوید مهم این است کە هر اندازه که می روند بە همان اندازه نیز می آیند. کمبود نمی آوریم!
بدین ترتیب رهبر در آن کوه، میان آن سوراخ، با انقلابیونی که می آمدند و می رفتند، سالهاست رهبر است. او مطمئن است روزی از روزها پروژه انقلاب پیروز می شود، و به وطنش باز می گردد. در این اوقات لبخندی بر صورتش ظاهر می شود. لبخندی شیرین و مملو از رسیدن به رویاها و اهدافش. آخر آن موقع هم لازم نیست عرق بریزد، و برای درآوردن یک لقمە نان کاسبی کند. این، هدیە انقلاب بە او خواهدبود… آری انقلاب،… آی انقلاب!
برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “رهبر“.
دیدن داستان به زبان اصلی: “سەرۆک“
دیدگاهتان را بنویسید