فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

شاهراە اسبان نجیب

کات 20/11/1394 1,227 بازدید

آرام آخرین پک را بە سیگار ارزان قیمتش کە دو روز پیش در آخرین دهکدە مرزی خریدە بود می زند، رو بە همراهش کردە و می گوید:

ـ “رفیق! زیاد فکر نکن،… اخماتو واکن،… دیگە راهی نماندە.”

رفیق، نگاهش بە دود سیگاری ماندە کە از سینە، گلو و دهان بە بیرون پرتاب می شود، و در هوا بر حسب قضا بە شکل کوە و قلە روبرو درمی آید، و فکر می کند کە “عاقبت و سرانجام ما شد عبور از مرزهای دودی!”

درست در همان لحظە، در یکی از شهرهای بزرگ، جائی کە در آن زمانی خوابهای بزرگ می دیدند، نویسندەای از جنس انتقاد و پیشرفت با این اندیشە مارکس ور می رفت کە جهان مدرن را در یک تعبیر رادیکال و غم انگیز بە موجودی  وصف می کرد کە در آن همە چیز، حتی جان سخت ترینهایش هم سرانجام دود می شدند و بە هوا می رفتند. و نویسندە ما چقدر امید داشت بە این دود شدن جان سخت ترینهائی کە سالهای آزگار بود دورش را تنیدە بودند، موجوداتی کە نە اکنون بلکە می بایست مدتها پیش (آنچنان مدتها پیش کە نمی توانست برایش تاریخ معینی تعیین کند) دود می شدند. نویسندە، چند لحظەای سرش  را از روی کاغذها برداشت، متفکرانە از پنجرە بە بیرون بە خیابانهائی نگریست کە از فرط جمعیت بە کرمهای خزندە آرامی می ماندند،… و فکر کرد کە شاید تاریخ سرتاسرش چیزی باشد شبیە همین جنبندە کرم وار کە آن سرش سرانجام روزی بە شاهراههای اسبان دوان و نجیب برسد. او بلافاصلە قلمش را برداشت و شادان از این تفکر و تصویر پردازی سمبلیک و بکر و بی نظیر، سریع شروع بە یادداشت کردن آن کرد.

مرد سیگاری کە تصمیم گرفتە بود دیگر تا آن طرف مرز سیگاری دود نکند و نفسهایش را فعلا جولانگاە عبور از هوای پاک کوهستان مرز گذشتە و آیندە کند، بار دیگر بە رفیق نگاە کرد و از لختی دوستش در قدم برداشتن و گذشتن از خط قراردادی دیگرشدگی، خشمی نهان درونش را لبریز کرد.  

کمی صبر کرد. لاجرم برای اینکە شک و تردید رفیقش را برطرف کند، خود پا پیش گذاشت، با طمانینە اما مصمم شروع بە رفتن کرد. چند قدمی را در حالیکە ذهن و حواسش بە پشت سر بود، برداشت، اما کماکان احساس هیچ حرکت و جنبشی نکرد. رفیقش همانجا ایستادە بود و مردد بە قلە سر برافراشتە جلوش خیرە شدە بود. ایستاد و برگشت. نگاهشان برای لحظەای همچون راههای منتهی بە انقطاع چهار راهی درهم رفت.

ـ “آن ور کوە جهان دیگریست،… بگذار برویم!”

از میان پنجرە ناگهان تصاویر دیگری توجە نویسندە را بە خود مشغول کرد. ماشینهائی را دید کە در میان جمعیت همراە با افرادی با لباسهائی از جنس یونیفورم شبە نظامیان و یا با لباس شخصی اما مسلح بە چوب و زنجیر با جمعیت حرکت می کردند. ماشینها گاهگاهی می ایستادند، با مردم صحبت می کردند، کسانی را بە درون ماشینهایشان هل می دادند، کسانی را دنبال می کردند و زیر می گرفتند، و گاها با دستان اشارە گر و تهدیدکنندە مسیر را نشان می دادند. او باز افراد دیگری را دید. افرادی با اسلحە در دستهایشان کە پشت بە مغازەها و دیوارها جمعیت را نظارە می کردند. آنان نیز بمانند افراد درون ماشینها مردم را بە همان مسیرها هدایت می کردند. نویسندە ما از دیدن این منظرە برآشفتە شد. قلم را بر روی میز گذاشتە و بە کنار پنجرە رفت. بدقت بە منظرە جلو رویش خیرە شد.

ناگهان رفیق جنبید. سایە لبخندی بر لبان دوستش ظاهر شد. گوئی خنکای آن غروب یک روز تابستانی در سالهای نفرینی شصت بود بە یکبارە وجودش را افسانەوار دربرگرفتە بود و او را بطرف جلو بطرف کوە مرز دودی جنبانیدە بود. دوستش بخودش گفت:

ـ “بالاخرە داستان شروع شد!”

نویسندە کە هنوز تە فکرش اندیشە دود شدنهای مارکس بود، ماشینها و یونیفورم پوشهای پراکندە میان جمعیت را چونان بازماندە کندەهای قدیمی سوختەای یافت کە دیگر استعداد دودی دیگر در آنها نمی یافت. پیش خود اندیشید کە چطور است کندەهائی این چنین هنوز با چنین تعریفی از هستی خود یافت می شوند. سریع دوبارە بە میزش بازگشت و جملات مارکس را دوبارە و چند بارە خواند. سرانجام لبخندی دوبارە بر لبانش هویدا گشت. در حالیکە دوبارە قلم را بر روی میز رها کرد، بە صندلی زهوار دررفتەاش لم زد و بە خودش گفت:

ـ “بە زمان فکر کن،… بە بی انتها روزها، ماهها و سالهائی کە می آیند و می روند و… ما نیستیم!… دود شدنها را باید در ورای زمان دید!”

قهقهە بلند خندەاش اتاق را بسان شرابی در بطر، پر کرد،… لب تا لب. قهقهە ظفرمند مردی مطمئن از پیروزی.

کوهپایەها را درنوردیدند. رفیق، بە عمرش چنین منظرەهای شگرفی از طبیعت را هرگز ندیدە بود. فکر کرد چە شدەبود کە اکنون او می بایست چنین مناظری را می دید. آیا همیشە چنین است کە مرزها آغشتە بە تصاویر غیر قابل انتظار و جذاب باشند؟ اینجا آنقدر بکر و دست نخوردە بود کە نمی توانست باور کند. مگر می شد در این دنیائی کە دست بشر بە همە جای آن رسیدە بود، هنوز چنین جاهایی وجود داشتە باشند. از پشت بە دوستش نگریست کە مصمم گام برمی داشت. فکر کرد دوستش چقدر آسان خود را بدست سرنوشت می دهد. مگر آنان از جنس یک رویا و یک خیال نبودند، حال چە شدە بود اینجا درست در مرزی جغرافیائی ـ قراردادی او بە چیزکی دیگر تبدیل شدە بود؟ نخواست یا نتوانست، خودش هم نمی داند، اما در پی جوابی برنیامد. اکنون وقت جواب نبود، بیشتر بە لحظە جنبیدن پیکرهائی می مانست کە می بایست بجنبند و بس. و جنبید و رفت. دوستش خوشحال از احساس شبح حرکت رفیقش در پشت سر، تبسمی بر لبانش ظاهر گشت و در دل چیزکی نهانی و مبهم را سپاس گفت از اینکە نقشە داشت طبق برنامە پیش می رفت. رفتند و رفتند.

و ناگهان رفیق بە یاد کسانی افتاد کە هنوز آنجا، پشت سر، در شهرها خواب می دیدند. رویائیهای بازماندە! (در درون خود این تعبیر را نپسندید. آخر مگر آنانی کە همیشە هستند را می توان با چنین کلماتی توصیف کرد؟) رعشەای جثەاش را درنوردید. سئوال اینکە “آیا آنها می دانستند سرنوشت آنها را؟ آیا آنها می دانستند کە واقعا حال چە می گذرد بر آنها؟” او را در خود فرو برد. بیاد دورانی افتاد کە او در آن امید رسیدن بە شاهراههای اسبان دوان و نجیب را داشت، و حال در کنار مرزی دودی با کوهستانی زیبا در فکر گذار بە جهان و داستانی دیگری بود کە هیچوقت قبلا بدان فکر نکردەبود. ایستاد.

نویسندە بیشتر بە منظرە غیر قابل انتظارش خیرە شد. متفکرانە دست بە چانە برد و سعی کرد عمق ماجرا را دریابد. و ناگهان خندە درخشانی رخسار درهم رفتە متفکرش را شکفت. فکر اینکە اینها بخشی از پروژە دود شدنها بودند، چهرەاش را از هم باز کرد. مگر نە اینکە دود از انجمادها برمی خواست. اما نە! بجز عدە کمی همە بدان راه و مسیری می رفتند کە آنها می خواستند. و آنهائی کە اینجا و آنجا در کوچە و پس کوچەها گم می شدند چە تنها و چە در گروههای بسیار کوچکی بودند. بە خود گفت “بر این مردمان چە رفتە است؟”

او کە از گوشە چشم، ایستادن رفیقش را احساس کردە بود، برگشت و بهش نگریست. اما رفیق بە او نمی نگریست. در جائی دیگر بود. و آنچە را کە در نهانش احساس مبهمی از آن داشت، بوقوع پیوست. رفیق برگشت. درست همان راە رفتە را گرفت و رفت. و او تنها نگریستش،… تا در خم پیچی سبزگون از نگاهها گم شد.

از آن سال، در آن سوی مرز دودی، دوست رفتە بە قهرمان داستان دیگری تبدیل شدە است و در این سوی نیز، رفیق بە همان شهری برگشتە کە نویسندە در آن هنوز در فکر تطبیق کردن اندیشە تئوری دود شدن مارکس با تودە درون خیابانهاست. او اکنون در همان خیابان و درست در همان بلوک با یک طبقە پایین تر در آپارتمانی کوچک و بسیار قدیمی اتراق کردە است. نویسندە اکنون معتقد است کە در همە تئوریها همیشە استثنائاتی وجود دارند و رفیق هم مطمئن است کە وجودش علیرغم ناپیدائی شاهراههای اسبان دوان و نجیب، می تواند بە امید جانی تازە ببخشد،… اگرچە هنوز در خیابان مردم عموما بە آن مسیری می روند کە گزمگان نشانشان می دهند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *