فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

سایەها تشییع می کنند

کات 25/08/1395 1,256 بازدید

او مرد بزرگی بود، رهبر و سیاستمداری برای همە عمر، و نە تنها برای همە عمر خود، بلکە برای نسلهای متوالی ای کە طبق قانون زندگی می بایستی می آمدند و مدتی در این زمین گردان سرگردان در بانهایت می زیستند و می رفتند،… سیاستمداری آنقدر بزرگ کە در خانەای بزرگ کە تنها جا برای او وجود داشت، تنهای تنها زندگی می کرد، خانەای با دیوارهای بسیار و بلند، سقفهای بدون نفوذ، باغهای وسیع با درختانی بە رنگ سرخ و سیاە، و نگهبانانی بیشمار کە تنها سایەهایشان را می شد دید. سایەهائی کە درهم فرومی رفتند، از هم جدا می شدند و سرانجام در گوشەهای بی شمار خانە، جائی و یا لحظەای ناپدید می شدند. جانداران سیار مرئی ـ نامرئی.

او آنقدر بزرگ بود کە هیچگاە نتوانست تنها بیرون برود. بیرون، در حقیقت جائی نبود او بتواند در آن بزرگیش را با خودش حمل کند و یا جایش دهد. بنابراین او هیچگاە نتوانست سوار قطار، اتوبوس خط شهری، تراموا و یا تاکسی شود. حتی نتوانست اگر دلش خواست در یک غروب دل انگیز شهر، در خیابانهایش قدمی بزند و بە چهرە سادە مردم و لبخند کودکان شیدای اسباب بازهای پشت ویترین ها نگاهی بیافکند. او تنها اجازە داشت در خانە بزرگش تنها بنشیند، در اتاقهای بزرگ و خلوت آن قدم بزند، در پشت پنجرەهایش بایستد و تنها بە کشور، ملت و آیندە آن فکر کند، و اگر هم خستە شد و دلش هوای نوعی سواری کرد، پشت فرمان آن ماشینی قرارگیرد کە تنها می توانست از راههای باریک میان باغهایش بگذرد.

اما او کە سیاستمداری بزرگ بود، می دانست چگونە در یک لحظە تنهائی های چندین روزە، چندین هفتە و حتی چندین ماهە را در یک چشم بهم زدن جبران کند. او پشت تریبونی قرار می گرفت با کلەای گندە کە می توانست پیام او را در یک لحظە بە همە کشور و همە دنیا برساند. او در آن تریبون کلە گندە، روبە سیاهی مردمی کە همە جا را فراگرفتە بودند و مدام حرفهای او را با شعارهایشان قطع می کردند از دل پر کینە دشمنان می گفت، از توان و ارادە خود و یاران برای پیشبرد برنامەها و مقابلە با خصم می گفت،… و همە جا البتە پر از خصم بود. نە تنها در درون کشور، بلکە بیرون مرزها هم. حتی لازم نبود برای یافتن دشمن جای دوری هم رفت، حضور دشمن بلافاصلە از پشت حصارها و یا پشت مرزها شروع می شد (در حقیقت تنها در خانە وی دشمنی وجود نداشت!)، و او بشیوەی حماسی قسم می خورد کە زندگی او تنها جهت مبارزە با این دشمنان اختصاص یافتە است، اختصاص یافتنی ازلی و ابدی. سرنوشتی محتوم و از پیش تعیین شدە توسط خدا و خلق، و البتە توسط خود سرنوشت هم! و در این جا درست حین سخنرانی های پرشور بە یاد روزها و لحظەهای تنهائی خود می افتاد و دلش آنقدر تنگ می شد کە قطرەهای اشک، عاری از گناە و معصیت در گوشە چشمانش جمع می شدند، اما او زرنگتر از آن بود کە بگذارد آن اشکها بریزند و هویدا شوند. و برای همین، تن صدایش را بلندتر می کرد و یا مکثی کردە و چشمانش را بە زمین می دوخت. و جمعیت هم چقدر این ریتم بغایت پسندیدە سخنرانی مرد بزرگ را می پسندید و دیوانەوار شعار می داد، و فریادهایشان گوش فلک را کر می کرد.

مرد بزرگ، بوی اتاقهای بزرگ، حیاطهای بی انتها، درختان قامت کشیدە و سایە نگهبان های خود را گرفتە بود. بوئی کە بە نشانە قدرت تبدیل شدە بود. بوئی کە تنها از او متصاعد می شد. او البتە بو را نمی فهمید، اما هنگامیکە پای بە حیاط و باغ می نهاد، سگهای سیاە و قوی جثە محافظ و همراە سایەها، چنان زوزە سر می دادند کە تمام شهر آن را می شنیدند. مردم بلافاصلە پنجرەهایشان را می بستند و آرام بە کنج اتاقهایشان پناە می بردند و از تە دل شکرگزار بودند کە چنین مرد بزرگی کشور را رهبری و هدایت می کند. در این لحظات، کوچەها و خیابانها چنان سکوت عمیقی آنها را دربر می گرفت کە گوئی تنها معبر و گذری هستند برای گذار سکوت. و مرد بزرگ البتە تمام این تصویر را بە یمن بزرگی خودش می دید و آنگاە می فهمید کە آنقدر هم تنها نیست، و چنین، پارس و زوزە سگانش را از تە دل سپاس می گفت.

او از جنس آدمیان حال نبود، بل او خمیرەای بود از گذشتە و آیندە. برای همین، آدمیان حال، برای اینکە او و بزرگی او را بفهمند، یا باید بە گذشتە تبدیل می شدند و یا بە آیندە. و چونکە تبدیل شدن بە آیندە ممکن نبود (چونکە نمی شد زندگی را جلو انداخت)، پس دستور دادە می شد کە همە بە گذشتە تبدیل شوند،… و شدند. و این چنین رهبر همیشە جلو بود! عکسهای او را روی پهن ترین و بلندترین دیوارهای شهر می کشیدند، با رنگهای ملون، و گاە سیاە و سفید هم. و رهبر از پنجرە خانە تنهای خود، تصاویر و عکسهای حماسی، مشوق و تهییج گر خود را بخوبی می دید و لبخندی از سر رضایت تمام چهرە او را در خود فرومی کشید. سایەها هم البتە آنها را با خود می آوردند بدون اینکە همراە خود داشتە باشند! و سگها در این لحظە از زوزە کشیدنهایشان می افتادند و چنان زبان بر کفشهای براق و نوک تیز سایەها می کشیدند کە برق کفشها، آسمان حیاط خانە را بە رقص نور تبدیل می ساخت. و مردم شهر بر زانوهایشان می افتادند، خدای بی همتا را شکر می گفتند کە نور ابدیت و جاودانگی تنها متعلق بە سرائی ست کە از آن مرد بزرگ است،… مرد بزرگ دیار آنها. سرائی کە درست در قلب میهن قرار داشت.

رهبر بزرگ مانند همە مردان هم تیپ خودش بسیار اهل مطالعە بود، اما بجز خود او و سایەها کسی دیگر نمی دانست چە می خواند، و هنگامیکە هم می خواند، مرتب آنقدر عصبانی می شود کە کتابها را از پنجرەاش بە بیرون پرتاب می کند. در این هنگام باد شدیدی می وزید و چنان رقصان کتابها را با خود بە هوا می برد و چنان صفحاتشان را از هم می کند کە آسمان شهر پر کلمات و جملاتی می شدند کە کسی نمی توانست آنها را دوبارە بە هم بدوزد و پیوند زند. برای همین مردم معتقدند کە مرد بزرگ در حقیقت عاشق شعر است و این شیفتگی چنان والاست کە نمی تواند مردم را از موهبت آن دور نگەدارد. اینکە چرا مرد بزرگ چنین هنگام خواندن کتابها عصبانی می شد را تنها سایەها می دانستند.

مرد بزرگ عاشق ماهی هم بود. درست در جلو پنجرەاش، حوض بزرگ و بسیار زیبائی وجود داشت پر از ماهیان جورواجور از سرتاسر دنیا. و او از همە بیشتر، از ماهی های رنگارنگ دریای کارائیب نفرت داشت (اگرچە خودش می گوید علاقە داشت) و آنچە بیشتر می پسندید ماهی های کوچک خاکستری رنگ رودخانەهای کم آب بودند. برای همین، او هر روز ساعت پنج صبح از خواب بیدار می شد و بە شکار ماهی های رنگارنگ دریای کارائیب مشغول می شد. قبل از اینکە آفتاب بالا بیاید و مثل همیشە از پشت باغهای سرخ و سیاهش طلوع کند، او همە آنها را شکار کردەبود و تنها ماهی های کوچک خاکستری را می گذاشت کە زندە بمانند. و البتە غروب همان روز، درست هنگامیکە آفتاب از دیوار بلند غرب خانە دوبارە غروب می کرد، سایەها با ماهی های رنگارنگ بیشتری برمی گشتند و حوض را برای شکار فردا آمادە می کردند.

و زندگی این چنین ادامە داشت تا یک روزی خبر آمد کە زندگی او، رهبر بزرگ، بزودی بە پایان می رسد. خبر را دکتر همیشگی اش بهش داد. بعد از اینکە آزمایش خونی از رهبر گرفت و آن را در آزمایشگاە خود بدقت بررسی کرد، با نتیجە در دست کە بە پروندە قطوری می ماند، بە پیش رهبر بزرگ بازگشت و درست در حالیکە آسمان را ابر سیاە سنگینی در آن غروب زندگی گرفتە بود، خبر را آرام و شمردە شمردە بە او گفت. رهبر از شنیدن این خبر چنان غمگین و افسردە شد کە روزهای متوالی از اتاقهای بزرگش بیرون نیامد، نە ماشینی راند، نە سخنرانی ای ارائە داد و نە مثل عادت همیشگی اش ماهی های ملون دریای کارائیب را شکار کرد. او کە از قبل می دانست زندگی او مثل همە آدمیان دیگر روزی بە پایان می رسد و این یک پایان طبیعی بود و در دستان ارادە خدا، اما باور نمی کرد با نزدیک شدن آن علیرغم اعتقاد شدید او بە خدا و بە طبیعی بودن مرگ، چنین پذیرش آن سنگین باشد. او مرگ مرد بزرگ را باور نداشت. در پیش او، چنانکە خلقت در وسعت و عمق بی نهایت خود دارای پروردگاری بود، می بایستی دنیای مادی هم پروردگاری مشابە می داشت و چە کسی بهتر از او! مگر همیشە چنین نبود کە پادشاهان در اقصا نقاط مملکت پادشاهکانی داشتەاند؟ آخر مگر می شد جهان را اساسا بدون وجود آنان ادارە کرد؟ در اینجا بود کە او متوجە شد کە چە نقد جانانە و خطرناکی را علیە پدیدەای اعلام کردە است کە در تمام عمر خود بدان شدیدا معتقد بود و همە خلق اللە را بە گرویدن بدان و داشتن اعتقاد قلبی بە آن فراخواندە بود. بە دوروبر خود نگاهی انداخت. خوشبختانە مثل همیشە تنها بود و کسی آنجا نبود. پس، خیال ناموافق مثل همیشە محجوب و پنهان بود. برخاست، قدمی زد، جلو پنجرە آمد و بە دنیای بیرون نگریست. هوای بیرون را حریصانە بلعید. اندیشید کە دیگر پس از مدتی نە چندان دور، مرد بزرگ اینجا نخواهد بود تا بە خلقت نگاە کند و با نگاە خود، کار خداوند را جلوەای باشکوهتر ببخشد. از این فکر خود غمگین تر از آنی شد کە بود. اما باید کاری کند! آخر کە نمی شود با این منطق کە مرگ امری عادی و طبیعی ست این چنین سادە آن را پذیرفت، و بە پیشواز آن رفت! مرد بزرگ را مرگ و آن هم مرگی طبیعی را نشاید! در اندیشەای سخت فرو رفت.

سرانجام پس از کلنجار رفتن بسیار با خود، و اندیشیدن های بی پایان درون شبهای تاریک، بە این نتیجە رسید کە باید نە بعنوان مرد بزرگ، بلکە مانند یک انسان عادی جهان فانی را وداع گوید! مردن بعنوان مردی بزرگ، لطمەای شدید بە بزرگی او بود. اما چطور؟ مگر می شود یک شبە تمام جریان تاریخ و زندگی را عوض کرد و یکبارە بە هویتی دیگر دست یافت، آن هم کاملا مخالف هویت تا کنونی؟ پیش خود فکر کرد چرا نە؟ این اندیشە کە در صورت تبدیل شدنش بە یک انسان عادی، دیگر غم و نگرانی او و مردم در مورد خودش بشدت کاهش می یابد، از درون خوشحالش کرد. بە این ترتیب می توانست جایگاە مرد بزرگ را برای همیشە حفظ کند. بیخود نبود کە مردمان عادی اینقدر عادی و بدور از هر گونە احساس عجیب و غریب بە جنگها می رفتند و خروار خروار جان خود را فدا می کردند. آنها این کار برایشان آسان بود چون مثل او بزرگ نبودند. او می بایست نە تنها همیشە محتاط باشد، بلکە بسیار فراتر از این، همیشە سعی کند تا جائی کە امکان داشت جان و زندگی خودش را حفظ کند. اندیشید کە این احتیاط چقدر در واقع او را ترسو بار آوردە بود، ترسوئی کە در میان سایەها زیستە و تنها احساس شجاعت کردەبود، بدون اینکە بداند شجاعت در حقیقت چیست.

و شبی، هنگامیکە سایەها مثل هر موجود دیگری، لحظەای دارند برای فراموشی دنیا، او از خانە بیکران خارج شد، با لباس معمولی ای کە از یکی از خدمتکارانش دزدیدە بود. بعد از گذشتن از خیابانها و کوچەها، بە محلەهای اطراف شهر رسید. با پولی کە در جیب داشت، اتاقکی اجارە کرد و روزها را در انتظار مرگ خود بە نظارە نشست. فکر اینکە حالا در خانەاش چە ولولەای بعد از ناپدیدشدن ناگهانی او برپاست، گاهگاهی فکرش را مشغول می ساخت، اما در حقیقت زیاد برایش مهم نبود. یکدفعە بطرزی عجیب همە چیز برایش علی السویە شدە بود، اوئی کە زمانی از گستردگی رویاهایش گاهی می ترسید، حال چە آرام و ساکت شدە بود!

حالا دیگر سرفەها نمی گذاشتند شبها بە راحتی بخوابد. عرقی سرد چنان تن و لباسهایش را خیس می کرد کە انگار دوش گرفتە بود. لیوانهای آب از دست لرزانش می افتادند و کف اتاق را خیس می کردند. همسایە پایینی چند بار از دستش شکایت کرد. اما او توانست با دادن پول اضافی بە صاحب خانە، روزهای کم باقی ماندە ماندن در آنجا را تضـمین کند.

و درست یک روز قبل از مرگش، کە یک روز آفتابی و بسیار زیبا بود، خبر آمد کە فردا ساعت دە صبح مراسم تشیع جنازە رهبر بزرگ است! اینکە همە ملت باید بە خیابانها بیایند و با رهبر خود وداع گویند. رهبر بزرگ؟!… مرگ رهبر بزرگ؟! تعجب کرد. مگر رهبر بزرگ، او نبود؟… این فرد کیست کە فردا او را بە گورستان می برند تا در زیر خروارها خاک دفنش کنند؟ حتما اشتباهی شدە بود؟

فردا اگرچە برایش دشوار بود، اما تمام انرژی باقیماندەاش را جمع و جور کرد و بیرون رفت. از آسمان زیبا و آفتابی دیروز دیگر خبری نبود. سلانە سلانە با عصای قدیمی و رنگ باختەاش از کوچەها گذشت. خیابان چنان از مردم مملو بود کە باورنکردنی می نمود. گفتەها را برای اولین بار از نزدیک شنید. بعضی ها خوشحال بودند، بعضی ها ساکت، تعدادی علیرغم نفرت از او اما مرگ را حتی برای دشمنانشان هم طلب نمی کردند، و تعدادی هم با اشک در چشمهایشان بی صبرانە منتظر تابوت رهبر بزرگ بودند کە قرار بود از همین خیابان و جلو آنها برای اولین و آخرین بار عبور کند.

و سرانجام رسیدند. چە تابوت باشکوە و مردان همراە با عظمتی! و ناگهان عکس خود را پیشاپیش آنان دید! پس این او بود کە آنجا در تابوت خوابیدە بود! چە دروغ بزرگی! خواست داد بزند و بە جمعیت بگوید کە تمام این یک نمایش حقیر است و بس، اینکە او هنوز نمردە است و درست میان آنان ایستادە و دارد تمام جزئیات را نظارە می کند. حتی دستش را هم بلند کرد، اما بە یکدفعە چقدر همە چیز بی معنی جلوە کرد! آیا او با این کارش خودش را لو نمی داد؟ البتە کە می داد. فکر اینکە او هم قرار است این غروب، بعد از برگشتنش بە خانە بمیرد، آرامش کرد. بگذار دلشان بە این خوش باشد کە من آنجا در تابوت خوابیدەام،… بگذار دلشان خوش باشد! نفس در گلوی خیابان محبوس ماندەبود. سکوت چنان سنگین بود کە او خیلی آسان توانست بدون هیچ مقاومتی از میان جمعیت بە ظاهر نفوذناپذیر بگذرد و بە صف اول جمعیت نزدیک شود، و خود را در میان آنان بیابد. و ناگهان سایەها را دید. اما آیا مردم هم، سایەها را مثل او می توانستند ببینند؟ بە مردم دوروبرش نگاە کرد. نە، مردم انگار آنها را نمی دیدند، سایەهای کە درهم فرو می رفتند، از هم جدا می شدند و همە چیز را بدقت زیر نظر داشتند.

تا تابوت نزدیکتر می شد، او احساس ضعف بیشتری می کرد. فکر کرد کە اصلا برای چی اینجا آمدە بود. چە آمدن احمقانەای! او کە سالها بود همە شگردهای آن خانە بزرگ و آن رهبر بزرگ را بخوبی می شناخت، چرا یک دفعە احساس کردە بود کە چیزی نمی داند؟ پاهایش بە لرزە بیشتری افتادەبودند. نە دیگر، جائی برای او اینجا نبود. رهبر بزرگ و خانە بزرگ او را هم حتی فریب دادەبودند! تصـمیم گرفت برگردد، و یکدفعە چقدر دلش هوای آن اتاق کوچک بدبوی لعنتی را با رختخوابش می کرد. آرام چرخید و هنوز اولین قدم را برنداشتە بود کە کسی شانەاش را گرفت. برگشت و سایەها را دید. چند نفر بودند، اما تنها یکی از آنها دست بر شانە نحیف و لرزان او داشت. کجا؟… تابوت منتظرت است! رهبر بزرگ بە چشمهای ناپیدا اما نافذ سایە نگاە کرد. آنگا بە تابوت کە حالا درست بە جلو او رسیدە بود.

بدون هیچ مقاومتی در حالیکە سایەها مثل قدیم در اطرافش بودند، بطرف تابوت قدم برداشت، یکدفعە چقدر جوان شدە بود و احساس سلامتی تمام و کمال می کرد! سایەها در تابوت را برایش بازکردند. تابوت خالی بود. با پارچە مخملین درونش. نگاهی بە آن انداخت و نیز بە مردم، همراهان و سایەها،… و رفت در آن دراز کشید.

برای آخرین بار صداهای مبهمی بە گوش در حال مرگش رسید کە نمی دانست چیستند.  

این داستان در کتاب پەڵەی لیخن” چاپ شدە است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *