فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

بە شرط باخت

کات 02/10/1395 1,276 بازدید

او خودش را از تیپ باختها بە حساب می آورد. برای همین بقول خودش یک قیافە باختی هم برای خودش ساختە بود. شاید بپرسید کە قیافە باختی چگونە است؟ بە نظر او جواب خیلی سادە بود، دشوار نبود، درست مثل خود باخت. یک سبیل کلفت، یک کلاە مردانە فرانسوی و چشمانی تیز و سنگین (اگرچە در اعماق غمگین) آن قیافەای بود کە او معتقد بود عین قیافە باختی ست، قیافەای کە او را از دیگران حسابی متمایز و جدا می کرد.

او اصلا کل فلسفە زندگی اش این بود. می گفت من عادت دارم کە با فکر باخت، اما با روحیە برد وارد گود بشوم. می گفت پیش ما، در خاک بلازدە ما این جوریە، باید این شکلی وارد شد! و موقعی کە زیاد غمگین می شد، می نشست و دست بر سبیلهایش می کشید، یا کلاە سیاە فرانسوی اش را بالا و پایین می آورد، یا این کە تیز تیز بە چیزی خیرە می شد، حالا مهم نبود آن چیز چی بود، مهم این بود کە او باید خیرە می شد،… و می شد. بە نظر او دوروبر ما پر چیزهائیە کە می شود خیلی راحت بهشان خیرە شد،… و باید هم شد! اصلا مثل این کە درست شدەاند کە بهشان خیرە بشوید!

می گفت اگر با فکر باخت وارد بشوید احتمال پیروزی بیشتر است، و حتی در صورت شکست (کە البتە زیاد هم اتفاق می افتاد) می گفت چون کە از قبل آمادگی داشتەای، راحت تر می توانی دوبارە بلند بشوی. او اساسا معتقد بود کە مبارزە با شکست بیشتر طعم می دهد، می گفت شکست، بە آدم عمق می دهد، حال و هوا و روحیات را جور دیگری می کند، اصلا در اساس آدم را چنان فلسفی می کند کە جان آدم را بە وجد می آورد. بقول معروف یک غم شیرین. می گفت آدم مبارزی کە بە شکست خو گرفتە از موسیقی هم بیشتر لذت می برد، موسیقی تا نهانی ترین کنج روحش سرک می کشد و پنهانی ترین تارهای وجودش را بە آوازخواندن و کسب لذت از هنر و از زندگی تحریک می کند. می گفت تصور کنید کە می برید و پیروز می شوید، خوب بعد کە چی؟ مثلا زندگی چە می شود؟ درستە شاید مردم بە نان و نوائی و سروسامانی برسند، شهرها و روستاها آبادان شوند و دیگر از جنگ و دعواهای همیشگی خبری نباشد، اما تکلیف ما چە می شود؟ هیچی، بی انگیزە و بی هدف مثل جل پلاسیدە می شویم و می مانیم، شروع بە عرق خوری می کنیم و شبها بە کابارە و دیسکوها می رویم و در میان دود غلیظ سیگارهای خوش بو و بدبو بە اعماق خودمان برمی گردیم، آن چنان کە نە تنها کسی بلکە خودمان هم خودمان را دوبارە نمی شناسیم، می مانیم، بدون معنی، ساکت و تنها و بدون هیچ هیجانی. پس یاد بدار تیپ باختی خودت را! و بعد از کسانی نمونە می آورد کە بە خارج کشور گریختە بودند. می گفت می توانم صدها نمونە از این نوع انسانها را بە تو معرفی کنم. آری صدها نوع. و من کە تازە دوست داشتم پای در این راە بنهم، ماندە بودم چە جوری با حرفهای او تا کنم و بسازم.

یک بار گفت اصلا می دانید چرا در اروپا دیگە سبیل کلفتی پیدا نمیشە؟ می دانی چرا پاک سر و صورتشان را می تراشند، نە این کە از ترس رنگ سفید مو، نە،… حتی جوانهایشان هم هرچە مو بر صورت دارند را می زنند، می دانی چرا؟ چون کە آنجا دیگر تیپ باختی باقی نماندە، البتە نمی شود گفت کە تیپ هم تیپ صددرصد  برندەست، نە، برندە هم نیستند، اما آدمی کە نبازە اساسا نمی تواند نە از معنای واقعی زندگی لذت ببرد و نە سبیل کلفت بگذارد. سبیل کلفت اعتماد می بخشد، آری اعتماد. اعتماد بخود در اعماق احساس باخت. لازم هم نیست برای این کە در اوج باخت احساس خوداعتمادی کنید حتما باید هر لحظە چهرە خودت را در آینە ببینید، نە، اساسا سبیل کلفت یک جوریە کە هر دم می شود احساسش کرد، سنگینە، میاد پایین، لبها را می کشد زیر، روی دندانها،… از قدیم اینجوری بودە.

یک بار دیگر کە او را جلو یک کیوسک سیگارفروشی دیدم، بعد از آتش زدن سیگار بدبویش گفت می دانی من سر همین نرفتم ولایت فرنگ، نە این کە نمی توانستم، برعکس، من از هر کس دیگری بهتر فرصت داشتم. حتی جوگیر شدم و تا سر مرز هم رفتم، اما برگشتم. می دانی چرا؟ بهتر بگویم می دانی چگونە؟ خیلی سادە، درست سر مرز، هوا یک جور دیگری شد، حتی خاک هم، ابرها هم، لامذهب حتی سبیلهایم هم … همە چیز از این ور بە آن ور شد. مثل یک لنگە جوراب کە دست تویش بکنید و نوکش را از تهش بیرون بکشید. دیگر من درست همان جا گفتم کە نە، من نیستم، من می مانم، البتە نە بە خاطر پیروزی، نە بە خاطر شکست، آنجا پیش خودم بە خودم گفتم فعلا بە خاطر سبیلهایم، کلاهم و نگاههایم. آخر اگر من این چیزها را از دست بدهم دیگر نیستم، می میرم. من نمی خواهم دو بار بمیرم، اصلا من معتقدم زندگی در شکست بهتر است از مردن، آن هم مردنی کە ادامە دارد.

می گفت اگر بمانی لااقل جان می گیری، نە بدلیل این کە هر روز و هر لحظە خبریە، نە، برعکس، بە این دلیل کە مثلا چیزی یە دفعە اتفاق می افتە کە تکانت می دهد. مثلا خون! اینجا می شود خون را تجربە کرد، بارها و بارها. خودت می دانی کە خون هم پیش ما و در این ولایت نکبت زدە چقدر برای این کە آدم احساس شخصیت از آن شخصیتهائی کە خودت می دانی منظورم چیە، بکنید، خیلی مهمە. تازە، باید بگویم کە خون حتی از سبیل کلفت، کلاە فرانسوی و نگاە تیز و سنگین هم مهمترە. چیزیە کە می جنباند، البتە نە منو ها! همە را، آن اهالی را کە من و تو سالهای سالە منظورمان جنبانیدن آنهاست و هیچ وقت آن چنان کە من و تو دلمان می خواست نجنبیدند. هە، جنبیدن!… می دانی! (در اینجا سرش را بشدت تکان می دهد)، خون احساس تداوم می بخشد، بویژە در جائی کە فکر کردن وجود ندارد، انگار توی این رنگ سرخ مایع گونە هرچە سر راز من و توست در آن نهفتەست. لامذهب عمق می بخشد، می جوشاند، اعماق را زیر و رو می کند، درست آدم را بە همان لحظات اولیە برمی گرداند، جوانی می بخشد، شادی و شور لحظات فراموش شدە قدیم را دوبارە زندە می کند. من کە خیلی در موردش فکر کردم، خواستم بدانم چرا این جوریە، البتە هیچ وقت هم نتوانستم بە جائی و بە جوابی برسم. فکر کنم لازم هم نیست، شاید کل فلسفەاش در همینە، این کە کسی نمی داند چە جوری عمل می کند. بهرحال!… اصلا من فکر می کنم توی مملکتی کە همە چیز بر اساس باخت درست شدە، باید چیزهائی از جنس همین خون هم وجود داشتە باشد تا آدم احساس کند کە دیگر همە چیز را نباختە است. می دانی، توی جاهائی مثل اینجا یقە فاجعە را باید گرفت تا درنرود، برای اینکە بماند، چونکە در این ماندن، باخت احساس پیروزی می کند اگرچە پیروز هم نشود. می دانی کل فلسفە اینجاست. هە، بە جملە خوبی رسیدم. همینە دیگر، برای همینە کە می گویند آدمی بهترە حرف بزنە تا اینکە مثل لالها دمر یک جائی بیفتد. البتە می دانم کە یک روزی این داستان یقە ما را هم می گیرد، می دانم، اما مهم نیست، مهم اینە کە آدم این ریخت را داشتە باشد تا احساس قدرت و روحیە بکند. تازە من فکر می کنم این ریخت اگرچە ریخت مکشوفیە، اما بهتر پنهان می کند. می دانی چرا؟ خیلی سادە، چونکە یارو فکر نمی کند کە طرف اینقدر احمق باشد کە بە این شکلی دست خودش را رو کند، توی روز روشن. همین! گاهی وقتها سادەترین کلک ها پیچیدەترینشان است. از قدیم هم اینجوری بودە. و عجیب اینکە این کلک تاریخی بە حافظە تاریخی تبدیل نشدە. البتە من نمی خواهم دشمن را بە خنگ بودن متهم کنم، نە، برعکس، دشمن گاهی چنان در تکنیکهای تازە غرق می شود و چنان مدرن می شود کە سنتی را هم مدرن می بینید. فهمیدی کە! و من کە این جملە آخری را نفهمیدە بودم، برای اینکە حرفهایش را قطع نکند، گفتم کە البتە کە فهمیدم. اما او می دانست کە من نفهمیدە بودم، خیلی سادە برای اینکە کە او خودش هم حرف خودش را نفهمیدە بود! از طرز نگاەکردنش معلوم بود. برای اینکە مکثش را بشکنم گفتم کە ول کن، بقیە حرفاتو بزن! گفت آرە باید ادامە داد، و زیر لبی چیزی گفت از جنس اینکە “جملات بی معنی هم بخشی از تاریخ باخت ماست.” بعد صدایش را دوبارە بلند کرد و ادامە داد. البتە کە بعضی جملات و گفتەها را باید بعدا فهمید! خیلی بعد! گفت تا حالا راهت بە محلات پایینی خوردە؟ حتما کە خوردە، منم چە سئوالات عجیبی می پرسم. آنجا آفتاب را دیدەاید؟ هە، در اصل آنجا آفتابی وجود ندارد، آفتاب چیزی است بمانند غبار بی شکل ذرات نور در پشت تودە دود، و من آنجا قیافە خودم را بیشتر می پسندم، دوست دارم آنجا در خیابانهایش قدم بزنم. اگرچە مردم کوچە و بازار آنجا با تعجب نگاهت می کنند هنگامیکە از کنارشان رد می شوید. فهمیدی کە؟ من بوی آنجا را دوست دارم، اگرچە بوی ناخوشایند و زنندەای ست، من مسیر راههایش را دوست دارم، همە چیز خیلی خودمانیە، اما آنقدر خودمانی کە من احساس می کنم نمی توانم ترکش کنم، و البتە می دانید کە بخشی از احساس خودمانی بودن اینە کە آدم بتواند گاهگداری فراموشش کند. آخر بخشی از احساس عشق، نفرتە. اگر عشق درش نفرت نباشد خیلی زود بە انتهای خودش می رسد. نفرت، مکانیسم درونی عشق را بشدت بالا می برد، موتور درونیشە، دوبارە بە یادت می آورد کە چیزی بە اسم عشق در درون توست. آرە. برای همین من احساس می کنم کە من هم دروغ می گویم، اینکە بخشی از من هم دروغە. و این دوگانگی تقصیر آدم خودش نیست. تقصیر خلقتە. جمع اضداد، این را کە حتما یادتە؟ اضدادی کە در همە چیز وجود دارند، از روز و شب گرفتە تا همین بحث برد و باخت خودمان. اما صبر کن! چیزی کە عجیبە این است کە در این بحث اضداد، سهم شیر از باخت بە ما رسیدە و سهم روباە از برد،… بە نظر تو عجیب نیست؟ در اینجا آهی کشدار کشید. بعد ادامە داد و گفت کە تا حالا بە این قسمتش بە این شکلی فکر نکردە بودە. گفت با این حساب این تئوری اضداد پیش ما مشکل پیدا می کند، آخر اگر نصف بە نصف هم نباشد (مثل شب و روز) لااقل باید شصت بە چهل باشد یا هفتاد بە سی، و نە نود و نە بە یک! یا شاید هم صد بە صفر. در اینجا دستش را عصای چانەاش قرار داد و بشدت بە فکر فرو رفت. چنین بە نظر می رسید کە راز نامکشوف را یکبارە کشف کردە بود، اما کشفی هنوز در ابهام.

سکوتی عجیب همە جا را فراگرفت. من کە از ترس همین سکوت پیشش می رفتم و گوش بە حرفهایش می سپردم (آخر من معتقدم گوش دادن بە حکایت شکست از گوش سپردن بە خود سکوت خیلی بهترە)، با دلواپسی بە سبیل کلفت، کلاە فرانسوی و چشمان تیز و غمگینش نگاە کردم کە در پرترە باخت نورافشانی می کرد، پرترەای کە بە من فکر شکست اما روحیە برد می بخشید. سرانجام سرش را بلند کردە، چهرەاش را کە بە یکبارە بە چیزی میان شکست و پیروزی تبدیل شدە بود، بطرف من برگرداند و گفت کل ماجرا اینجاست، در تئوری اضداد بحث دقیق ریاضی وجود ندارد، اگر وجود داشت ما حالا می توانستیم محاسبە کنیم و خیلی دقیق هم محاسبە کنیم کە چە سهمی از هرکدام داریم، و اگر می توانستیم این کار را انجام دهیم، آنگاە بە راز سرپوشیدە نائل می شدیم. سر، همین جاست! آری درست همین جا!

من گفتم خوب دیگە مشکل اساسی همینە، این کە نمی شود علوم اجتماعی را با علوم دقیقە یکیش کرد، باید بیهودە دنبال این موضوع نرویم و خودمان را خستە نکنیم. چارەای نیست باید در همین حدودی کە امکانش هست راە خود را جست، همە این کار را کردەاند، ما کە استثنا نیستیم. او کلاهش را بالا و پایین کرد. بعد گفت عجیبە جملەای را آدم می شنود اما می شود در شنیدن دوبارەاش بە افکار و نتایج دیگری رسید. این جمع اضداد من را گیج کردە، چیزی کە قبلا بە نظرم آنقدر واضح می رسید حالا بە گرە کوری تبدیل شدە، تئوری بە جای اینکە روشن کند تاریک کردە، اما یک تاریکی خوشایند و در اعماق دلچسب! مثل خود باخت. پا شد. مدتی بە زمین خیرە شد. ادامە داد و گفت کە کل ماجرا اینجاست، ما باید اصل حقیقت را از اینجا استخراج کنیم. نە آنها بدون ما و نە ما بدون آنها لااقل تا مدت مدیدی نمی توانیم وجود داشتە باشیم، اما بحث اینە این با هم بودن اجباری را چگونە باید گذرانید، و در این با هم بودن نمی شود کە تمام فکر باخت مال من باشە و فکر برد مال آنها، و یا روحیە برد مال من و روحیە باخت ماڵ آنها،… این ضد قانون جمع اضدادە،… ضد ضد!

از فردای آن روز او قیافەاش را تغییر داد. کلاە فرانسوی اش را از سرش برداشت و با موهای براق کشیدە رو بە عقب، سبیلهایش را کوتاە کرد و در گوشە چشمانش تە رنگی از شادی غریبی نشست. اما آن روز آخرین روزی بود کە من دیدمش. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *