فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

من او را چنین بە یاد دارم

کات 15/12/1395 1,319 بازدید

من او را در سال ۵٧ در جریان تظاهراتهای خیابانی بار دیگر دیدم. باری کە آن سال بارها تکرار شد. من او را دوبارە دیدم. اوئی کە او بود. اوئی کە مثل اوهای دیگر نبود. با آن نگاە، با آن قامت و با آن سکوت کە بخشی مهم از شخصیت اش شدە بود. من هنوز کە هنوزە بەیادش دارم و می خواهم کە همیشە هم بەیادش داشتەباشم، تا دنیا دنیاست و تا من باشم و تا این روح لعنتی در بدن کە دوست دارد بخاطر بەیادداشتن چنین آدمهائی زندە بماند. برای همیشە. اگرچە لطف و معنای زندگی بە مردنش است. و زندگی هرچە کوتاهتر، لطف و معنایش بیشتر، البتە برای چنین آدمهائی. آدمهائی کە زندگی را بیشتر با سکوت و با عمل می گذرانند. و من نمی دانم کە در دورانی کە من حالا درش زندگی می کنم، همگامی این دو خصوصیت چقدر می تواند دیگر معنا داشتە باشند.

من او را البتە از سالها قبل می شناختم. هنگامی کە هنوز خیلی جوان بود و هنوز رؤیاهایش را کە همیشە در چنتە داشت با سیاست قاطی نکردە بود. آن سالهائی کە او تحت تاثیر فیلمهای کابوئی و هندی، خواب داشتن یک مزرعە بزرگ با اسبان، گاوان و چراگاه های بزرگ را می دید، و یا خواب یک داستان عاشقانە پراحساس را با یک دختر معصوم زیبا کە هر روز کنار پنجرە رو بە کوچە می نشست و زندگی را از خلال بوی گلها مزەمزە می کرد. او خواب می دید کە روزی سوار بر اسب کابوئی، دختر منتظر را از پشت پنجرە می رباید و برای همیشە در آن مزرعە جادوئی با هم زندگی خواهند کرد.

او شخصیتی بود متشکل از یک کابوی شریف و یک عاشق پیشە محجوب. یک کابوی کە نمی توانست بکشد و یک عاشق پیشە کە نمی تواند علیرغم فوران عشق سوزان در آتشفشان روحش، بە معشوق دست یابد.

او در همان سال ۵٧ کە حالا دیگر یک انقلابی شدە بود، قسم خوردە بود کە تا آخر راە را ادامە بدهد؛ و ادامە هم داد. اگرچە نە خودش و نە من بدرستی نمی دانستیم کە منظور اصلی او از ادامە راە تا بە آخر چە بود: منظورش رسیدن بە هدف بود یا بقول خودش شهید شدن (و مردن بقول من)، کە او این آخری را هم بسیاری اوقات آخر راە تعبیر می کرد؟!

در جریان تظاهراتهای سال ۵٧ می توانستم صدای فریادزدنهایش را در میان صدای غریو آسای جمعیت خشمگین بشناسم. او همیشە جوری فریاد می زد کە گوئی یگانە کسی بود کە می بایست فریاد بزند. برای همین صدایش برای من در میان همە صداها بخوبی قابل تشخیص بود، هرچند پدرم می گوید کە این بعلت علاقە وافر من بە او بود و نە صدائی کە در میان هزاران صدا، در حقیقت تنها یک صدای گم بود و بس. اما من قسم می خورم کە می شنیدمش،… قسم می خورم! صدا را می شناختم چون کە او عمیق فریاد می زد. من معتقدم کە صداهائی کە دارای عمق اند بهتر شنیدە می شوند تا آن صداهائی کە می توانند هزاران صدای دیگر را بعلت دامنە بردشان تحت تاثیر قراردهند. من حتی یکبار هنگام فریادکشیدنهایش بە او خیرە شدم، در صورتش دقت کردم. نە!… نە دهانش را مثل دیگران می گشود، نە رگ گردنش مثل دوروبریها بیرون می زد و نە چشمانش در حدقە چنان عرصە برشان تنگ می شد کە ناچار شود نگاه ها را بە کنج کنج، بە آنجاهائی براند کە تەسوئی از دیدن باقی می ماند. نە!… او کاملا عادی بود، با صورتی کاملا آرام. گوئی صدا از عمق یک چاە می آمد، یک چاە عمیق. از آن چاه هائی کە در مناطق بیابانی می زنند برای این کە بە آب برسند. چاه های چند صد متری و شاید هزارمتری. و او با عمق چند صد متری و شاید چند هزار متری در تظاهراتها شرکت می کرد.

او در همان سال، یعنی سال ۵٧ کە سال عمل و جنبش و بیا و برو بود، قاطی کتب فلسفە شد. البتە در کنارش بە تئولوژی هم پرداخت. تنها اتاق خانەاش را بە یک کتابخانە کوچک تبدیل کرد و بوی کتاب با کاهگلی درآمیخت کە بوی کلاسیسم از آن بە مشام می رسید. او سعی می کرد کە رویدادهای سال ۵٧ را با تئوریهای درون کتابها دمج کردە و یک بار برای همیشە وجود خدا را برای آنهائی اثبات کند کە هنوز مردد بودند، و خدا را نە کشف، بلکە اختراع می دیدند. من متعجب بودم کە چطور چنین آدمی، در اوج حوادث و رویدادها کە یقە وطن نکبت را گرفتە بودند، بتواند بە آن سکوت و آرامشی دست یابد کە لازمە و شرط اساسی یک مطالعە و تفکر جدی بود.

او آن سال در همە تظاهراتها بود. جلو جلو. نە یک بار ترسید و نە یک بار علیرغم صدای وحشت زدە مردم کە “سربازها آمدند!” عقب کشید. او آنجا می ماند. تنهای تنها. این چنین اسمش ورد زبانها شد و همە او را ستودند. او قهرمان شد و همە می خواستند مثل او باشند. اما مگر می شد؟ مگر می شد صدای پای سربازان و شلیک گلولەها را شنید و باز مثل او بود؟

من فکر می کنم تنها فلسفە است کە در چنین مواردی پا را از فرار بازمی دارد.

او را چندین روز زندانی کردند، با تن خونین و لباسی کە از چرک خاک و خون بە تن می چسبید، توی کوچەها پرتش کردند. اما او آرام و در سکوت بلند شد و راهی خانە. و روز و روزهای بعد دوبارە در تظاهرات! کم کم مردم سعی می کردند جائی در میان صف باشند کە او بود. و این چنین، جائی کە او بود، فشردەترین محل صفوف مردم شد.

او در میان همە تئوریها آنی را بیشتر می پسندید کە می گفت هر چیزی در این دنیا آغاز و پایانی دارد، و بە تبع آن پس خود دنیا هم می بایست آغاز و پایانی داشتە باشد. یعنی او هم برای جزئیات دنیا آغاز و پایانی قائل بود و هم برای دنیا بمانند یک کل، همین آغاز و پایان را. بعد می گفت هر آغازی کە نمی شود از ‘هیچ’ بیاید و بە ‘هیچ’ ختم شود. پس باید چیزی باشد کە بشر اسمش را خدا نهادە، و این چنین جز و کل محدود، در کلی نامحدود برای همیشە آرام می گرفتند.

او در همان سال یک موتور هوندای ١٢۵ هم خرید و هر روز غروب سوار بر آن، راهی مناطق و روستاهای اطراف شهر می شد. بە نظر او، در اتفاق بی نظیر ۵٧، و همراە آن اثبات همیشگی خدا از طرف او، لازم بود کە انسان بیشتر بە طبیعت خو بگیرد، زیرا بە زعم او زندگی فرم طبیعی خود را بازیافتە بود. او سوار موتورش می شد و در جادەهای خاکی با سرعت بسیار می راند. او دوست داشت از آینە بغلی آن خط ممتد و طولانی از گردوغباری را ببیند کە موتورسیکلت زردرنگش از خود بەجا می گذاشت.

او در سال ۵٧، با آن کە هنوز رویای مرزعە و دختر پشت پنجرە را فراموش نکردە بود، اما خیلی سادە، دست یافتن بە آنها را منوط بە بعد از اتفاق افتادن رویداد بزرگ کردە بود، منظورم رویداد ایجاد یک جامعە عادلانە کە آن هنگام بعضی ها بهش می گفتند سوسیالیسم و بعضی دیگر، جامعە بی طبقە توحیدی. فکر کنم کە او این اصطلاح آخری را بیشتر پسندید و این چنین با لبخندی بر لب کە سابقە نداشت، خودش را برای یک زندگی آمادە کرد کە قرار بود همە چیز در آن نە صرفا برای او، بلکە برای همگان تغییر کند. او بشدت معتقد بود کە هدف از خلقت پیش خدا، ایجاد چنین جامعەای بودە. می گفت خدا هنگامی کە کلمە ‘برابری’ را بنیان نهاد، خودش هم از این کلمە کە البتە اختراع خودش هم بود بشدت متاثر شد و حتی مدتی هم گریست. پس از آن معتقد شد کە باید موجودی بیافریند تا بر روی یک کرە خاکی چنین کلمەای را بە واقع تبدیل کند. و این چنین انسان را آفرید.

فیلسوف انقلابی ما یادگرفتە بود کە علت عدم موفقیت در کارهای کوچک را بە غیبت حوادث بزرگ پیوند زند.

گاهی وقتها من فکر می کنم کە او در رویاهایش، بسیاری اوقات با همان دختر پشت پنجرە کە نگاهش را از میان گلها عبور می داد، سوار بر اسب، در مرغزارهای سرسبز جامعە بی طبقە توحیدی، در زیر آفتاب درخشان در گشت و گذار بودە. البتە کە بودە،… من مطمئنم. من این داستان را از لبخندهایش شنیدەام؛ بارها.

یادم است در دفترچەای کە داشت، سال ۵٧ را با خطی درشت نوشت و زیر آن، جملەای قید کرد کە هنوز کە هنوزە بخوبی بەیاد دارمش: “بعضی سالها تنها شمارە نیستند، بلکە خود شروع و انتهایند.” دفترچەای کە همیشە در جیبش بود و گاهگاهی جملات قصار بە ذهن آمدە خود را در آن می نوشت.

اما همە می دانیم کە سالها هر چقدر مهم باشند و هر چقدر پر از رویدادها و حوادثی کە حتی جهان را هم بنوعی تغییر می دهند، باز می گذرند و تنها بمانند شمارەای در خاطرەها و یادها می مانند. حقیقت تلخی کە تصور می کنم او از آن بکلی غافل بود. او نمی دانست کە با گذشت بیشتر زمان، سالها بیش از پیش بە شمارە تبدیل می شوند. شمارەهای تهی،… تهی از جوانی، از رؤیاها و تهی از انتظار و هیجان.

ولی انگار سال ۵٧، سالی بود کە می خواست بماند، سالی جان سخت کە خیال عبور از گذر زمان را نداشت. سالی کە می خواست آدمها همانی بمانند کە آن سال بودند. برای همین، من این امکان را تقریبا تا بی نهایت داشتم کە هر روز صبح از خواب بیدار بشوم، پنجرە اتاقم را بگشایم و از خلالش بە دوردستها خیرە شوم، و بە دوردستها خیره می شدم. دوردستهائی کە بعلت تکرار و شاید یک اتفاق، بە فلسفە همە زندگی من تبدیل شدند،… تا حالا هم. و همین ماندگاری سال ۵٧ البتە آن را از سالهای دیگر جدا و سوا کرد. و این چنین سالی شد علیە خود هم. دوست ما کە بعلت کتب فلسفە، موتورسواریهای اطراف شهر و تفکرات جدی اش متوجە این فاجعە شدە بود، سعی کرد سال ۵٧ را در یک دیالوگ مهم و جدی متقاعد کند کە او هم مثل همە سالهای دیگر زندگی، علیرغم اهمیتش، روال طبیعی خود را از لحاظ زمانی طی کند و برود. بە او گفت کە حتی بعلت روی دادن حوادث بزرگ درش، مردم بیشتر تاسف رفتنش را خواهند خورد و برای همین بهتر در اذهان باقی خواهد ماند. اما،… اما مگر سال ۵٧ گوش کرد؟ مگر این یک گفتگوئی بود دوطرفە کە دوست ما دوست داشت اسمش را دیالوگ بگذارد؟ ابدا! و این چنین او ماند.

همان سال دوبارە بعد از یک غیبت طولانی (کە بعلت تفکرات بی حد و حصر او و گردشهایش در کوە و دشتهای اطراف شهر روی دادە بود)، او را در کوچەای ملاقات کردم کە چند دقیقە قبلش در آن کسی بر اثر ترکش خمپارە جان سپردە بود. من او را با یک کلاشنیکوف و با خشابهای بسیار دور کمرش دیدم. من کە تصورم این بود کە او یکی از آن آدمهای انگشت شماری ست کە بە رؤیای جامعە بی طبقە توحیدی خود دست یافتە است و دستانش را زیر سرش گذاشتە است و تنها بە ادامە افکار فلسفی و تئولوژیکش و البتە در امتداد آن بە مزرعە و دختر میان گلها فکر می کند، از دیدنش در این شکل و شمایل شوکە شدم.

دیدمش بە جسد نزدیک شد، دستی بر پیشانی اش کشید و با همان صدای عمیق همیشگی اش گفت کە “سال ۵٧، چە سال خامی!” و من ماندە بودم کە آیا بالاخرە در جامعە بی طبقە توحیدی زندگی می کنم یا نە، از درک تغییر ناگهانی آن حادثە بزرگ در همان سال ماندە بودم. او جسد را بلند کرد، بر دوش گرفت و رفت. صدای خمپارەها از هر کوی و برزنی شنیدە می شد.

همان وقت بود کە فهمیدم جامعە بی طبقە توحیدی او، همانند رویای مزرعە و عشق دخترک پشت پنجرە رویائی بود و بس، و سال ۵٧ دروغی بود کە او خود در ساختنش شریک بود.

اما او از آن تیپ هائی نبود که دست بردارد. او بە این نتیجە رسیدە بود کە چون نتوانستە بود رؤیای اول و دومش را متحقق کند، پس بناچار رؤیای سوم هم از همان ابتدا محکوم بە شکست بودە. او بر اثر یک تفکر فلسفی بە این نتیجە رسیدە بود و آن را این چنین فرمولە می کرد: “حوادث کە ابتدا در شکل اتفاق ظاهر می شوند، بعدها بعد از گذشت زمان بە حوادث محتوم تبدیل می شوند. این تکرار اتفاق، سرانجام بە قانون تبدیل می شود.” بعد از چنین نتیجەای، تصمیم گرفت کە دیگر نە دنبال رؤیاها بلکە دنبال همین زندگی ای برود کە وجود داشت.

***

پدرم کە متوجە افکار انقلابی من است، از این کە من تحت تاثیر یک آدم وازدە انقلابی ام، پوزخند می زند و می گوید این هم یکی دیگر از شوخیهای روزگار! اما او نمی داند کە دوست ما در سال ۵٧ آنی بود کە بود، آنی کە هنوز آنجا وجود دارد و می شود بهش مراجعە کرد. آنی کە هنوز می شود صدای عمیق، عشق والا و تفکر گردشگرش را شنید و احساس کرد و دید.

پدرم نمی داند کە گاه انقلابیها، آن هم در دورانی کە انقلابی بودن رؤیائی است، بە وازدەهای انقلابی نیاز دارند!
فرخ نعمت پور

این داستان در کتاب “نیشتمان بە زمانی با دەدوێ” چاپ شدە است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *