فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

کاروان عزاداران

کات 26/03/1396 1,295 بازدید

هنگامی کە کاروان عزاداران از آنجا گذشت، او پشت پنجرە نشستە بود و داشت کتاب تاریخ را ورق می زد. او از بس غرق کتاب و بە بیانی دیگر غرق تاریخ شدە بود کە ابتدا متوجە کاروان نشد و تنها آنگاە سرش را بلند کرد و از پشت شیشە گردوغبار گرفتە تابستان بە آن نگاهی افکند کە کتاب در صفحەای، از امید همە مردان تاریخ، همە آن مردانی کە سرشان بە تنشان می ارزید، برای یک تحول شگرف و شگفت انگیز می گفت؛ تحولی کە قرار بود قرنها و شاید هزاران سال پیش و در امتداد همین قرنها و هزارەها در همین سالهای کنونی هم زندگی را بە کورەراهی رمانتیک هدایت کند کە در یک روز آفتابی و گرم بهاری از میان جنگلی سرسبز می گذشت، با گلهائی در اطراف و با پرندگانی بر شاخسارها کە زیباترین ترانەها را نوا سر می دادند. اگرچە خود همین مردان نمی دانستند کە در پشت انبوە درختان چە چیزی نهایتاً در انتظارشان بود، اما همین راە عبارت بود از بخشی نازدودنی از تجسم خود ‘خوشبختی’.

او کە چنان غرق کتاب قطورش بود، ابتدا عبور چنین کاروانی را  باور نکرد. لااقل در چنین لحظە و چنین روزی کە او غرق در رؤیای مردان بزرگ بود. اما کاروان و عبور آن یک واقعیت اجتناب ناپذیر بود. کتاب را زمین نهاد و بە گذر انسانهائی خیرە شد کە گوئی میان نگاە آنان و زمین عقدی بستە شدە بود، عقد نگریستنی بی انقطاع و بی انتها.

کتاب را بست و بە پنجرە بیشتر نزدیک شد. کاروان ظاهراً بی انتها نبود. مجموعەای بی شمار از عزاداران کە بی آن کە جسد مردەای همراە داشتە باشند، از کوچە می گذشتند. مردان و زنانی سیاەپوش با رداهای بلند و کلاه های برکشیدە بر سر و دستانی گم در زیر. صدای پای کاروان، محکم در کوچە می پیچید و گنجشککان تابستانی را سراسیمە می کرد. گربەها بە لای درها می خزیدند و از آنجا بە درون انباری هائی کە بوی موش و نم و خاک آفتاب ندیدە می دادند. با خود اندیشید کە این چە کاروانی است کە با خود هیچ مردەای ندارد. با چشمان پرسان خود بار دگر کل صف طویل را برانداز کرد.

او در کتاب تاریخ خود بارها در مورد عزاداری ها خواندە بود، اما عزاداری بخش بسیار کمی از تاریخ را تشکیل می داد. همیشە قسمت مرگ با آن کە خیلی دیر می رسید، اما خیلی سریع هم تمام می شد. گوئی تاریخ ‘مرگ’ را قبول نداشت و حتی فراتر از آن با نفرتی وافر بدان می نگریست. این کاروان، فرصت بکری بود برای تجربە چیزی کە او عمداً از آن بی بهرە شدەبود. پس با میل و اشتیاق بیشتری بە بیرون نگاە کرد و در صدد جبران خسرانی برآمد کە بناحق در تمامی این سالها احساس کرد بە او تحمیل شدە بود، اگرچە در این تحمیل هم ضرر آنچنانی نمی دید کە بتواند کل نگاە او بە تاریخ و واقعیتهای آن را از پایە خدشەدار سازد.

نگاە از لباسها برگرفتە و بە چهرەها خیرە شد. اما … اما کدام چهرە؟ چهرەای در کار نبود! آنچە می گذشت کاروانی از انسانهای بی چهرەای بود در لباسهای سیاە. نە چشمی، نە دماغی و نە دهانی و… نە حتی رخساری. تنها یک گود، یک عمق تهی کە در لباسها در انتها گم می شد. وحشتی او را فراگرفت. این دیگر چگونە کاروان عزائی بود؟ اینجا بود کە فهمید عبور این کاروان با کتاب تاریخ او یک پیوند و ارتباط نامحسوس، ناگسستنی و اعلام نشدەای دارد. او جائی خواندە بود کە انسانهای تاریخ وقتی کە بە ‘حال’ می رسند تنها بە کالبدهائی تبدیل می شوند پر از اندیشەها و رؤیاها.

اما فهم سریع واقعیتی کە در بیرون از خانە و در کوچە می گذشت، بیشتر ذهن او را مشوش کرد. او کە تا حالا احساس می کرد با خواندن کتابهای تاریخ توانستە بود عمق رویدادهای بیرون از پنجرە خود را هم دریابد، بناگاە دریافت کە آنچە در کتابها نوشتە شدە با آنچە کە در بیرون رخ می دهد می توانند علیرغم وجود پیوندهای درونی و محکم، اما دو چیز متفاوت باشند، آنقدر متفاوت کە ذهن نتواند لااقل در اولین نگاە آنها را چنان طبقەبندی و تحلیل کند کە بتوان بە یک نظم دلخواە و قابل اطمینان دست یافت.

در حالی کە کاروان بە راە خود ادامە می داد و داشت کم کم عبورش می گذشت، او ماندە بود چه کند. بە کتاب تاریخش برگردد، یا در همانجا بایستد و کاروان عزاداران را تعقیب کند؟ اگر بە کتاب برمی گشت، نصف حقیقت را از دست می داد و اگر بە کاروان، نصف دیگر حقیقت را. در هر حال، در هر صورت، نصفی گم می شد. و گم شدن نصفی از حقیقت، یعنی از دست دادن خود حقیقت. حقیقت پیش او وجودی واحد بود.

بناگاە فکر بکری بە کلەاش زد! می توانست بە شتاب بە خانە برگردد، کتاب را بردارد و با کاروان همراهی کند و درست ضمن همراهی، ورق بە ورق باز بە تاریخ برگردد و این چنین رمز و راز کاروان عزاداران امروز را یک بار برای همیشە کشف کند. بە خانە رفت، کتاب را برداشت و با عجلە دوبارە بە کوچە برگشت. هنگامی کە برگشت با منظرە دیگری روبرو شد. این بار کوچە پر از مردمانی بود کە کاروان را با فریاد و هیاهو بدرقە می کردند. مردمانی کە گاە می گریستند، گاە زیر لب چیزی می گفتند یا گاهی با بغضی فروخوردە از نوستالژیهای خود می گفتند. پس تنها او بود کە این سایگان عزادار را نمی شناخت! اوئی کە تصور می کرد از تمامی اهالی محل بیشتر بە آنچە کە در جهان می گذشت، آشناتر بود! لحظەای از خود شرم کرد. اما نە! این مردم اشتباە می کردند. مگر می شد کسانی را دوبارە شناخت و بە درگاهشان لابە برد کە نە رخساری دارند و نە نگاهی آشنا؟ با عزمی راسخ دستانش را بلند کرد و خواست ندا سردهد کە ای مردم بس کنید! کە باز پشیمان شد. آخر او جائی خواندە بود کە تاریخ را و درست از همین منظر، واقعییات را می شد از زوایای گوناگون دید. پس با این حساب این پیکرهای سیاەپوش گذرا دارای چهرە هم بودند، چهرەهائی کە او نمی دید. فهمید کە او برای یافتن و دیدن چهرەها باید کتاب تاریخ خود را ورق بزند.

در حال ورق زدن کتابش بود کە نوجوانی نزیک شد و از او خواست کە فردا در مدرسە لطف کردە بە معلم تاریخ بگوید بعلت گذر کاروان عزاداران از محلە آنان کە واقعە بکری بود و هر صد سال یکبار اتفاق می افتاد، از خیر امتحان آن روز بگذرد. نوجوان گفتە بود از دیدن تاریخ بیشتر یاد می گیرد تا از خواندنش. او یادش آمد کە معلم تاریخ  خود او بود و این کە چگونە نە خود او و نە آن نوجوان این را بیاد نداشتند و بە فراموشی سپردەبودند، لرزە بر تنش انداخت. اما از ورق زدن نیافتاد. پنجەهایش بعد از سالها وررفتن با کتب چنان بە این حرکت عادت کردە بودند کە هیچ تعجب و حادثە عجیب و بکری نمی توانست آنان را از کردار اتوماتیکی خود پشیمان کند. و او بە چهرەها رسید.

در حالی کە در کنار کاروان قدم بر می داشت، سعی کرد سوراخها را با چهرەهای درون کتاب پر کند. اما چگونە؟ او نە می توانست اوصاف را جایگزین کند و نە تصاویر را. واقعیت این بود کە چهرەها جائی باقی ماندەبودند،… شاید برای همیشە!… اما چرا؟ چرا کاروان تاریخ هنگامی کە در ‘حال’ حرکت می کند، بی چهرە می شود؟

آنقدر عصبانی بود کە نمی دانست چکار کند. در حالی کە پنجەهایش بر روی صفحات تاریخ ماندە بودند، ایستاد و بە کاروانی نگاە کرد کە هر لحظە در میان غوغای مردم دور و دورتر می شد. بەیاد آورد کورەراهی را کە همین مردان زمانی کە در زندگی بودند در رؤیای عبور از آن زیستە بودند. مردان تاریخی بدون عبور، اما سرشار از لذت رؤیا.

فکر کرد کە شاید این بار بتوانند از آن بگذرند. شاید در یک روز آفتابی و گرم بهاری، کورە راە محصور درختان جنگلی و گلهای رنگارنگ را با پرندگانی بر شاخسارها، تنها با پیکرهای بدون چهرە بتوان طی کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *