فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

بِگم، … بِگم!

کات 19/05/1396 1,579 بازدید

بِگم، … بِگم!

احمدی نژاد با آن تە ریش قمپزی، موهای جوگندمی، چشمان ریز و لبخند خنثی در حالیکە پاکت میوەای دستش بود و داشت سیب زمینی های سرە را از ناسرە جدا می کرد و یکی یکی در پاکت رنگ قهوەای می انداختشان، سرش را بلند کردە و رو بە صاحب مغازە با صدای دورگە و لحنی پر از متلک گفت: “بگم؟… بگـم؟” صاحب مغازە کە داشت با چند مشتری دیگر ور می رفت، متوجە منظور آقا محمود نشد، و در حالیکە با چشمان متعجب و نگاه ورم کردە بە احمدی نژاد نگاە می کرد، گفت: “ببخشید، چی فرمودید؟” احمدی نژاد کە دولا با یک سیب زمینی گندیدە در دستانش همانطوری ماندە بود، سیب زمینی مفلوک بیچارە را تا راستای چانەاش بلند کرد و دوبارە تکرار کرد: “بگم؟… بگم؟” صاحب مغازە کە ماندە بود جواب چادربسری چاقالو را بدهد، کە مدام سر قیمت چانە می زد، و یا آقا محمود را، تقریبا همزمان رو بە هر دو گفت: “نمیشە خانوم نمیشە،… بِگم! چی چی رو بِگم؟”

احمدی نژاد کە در همان حالت دولا ماندە بود و چنین بە نظر می رسید کە می تواند تا ابد در آن حالت بماند، این بار باز با لبخندی زهرآگین تکرار کرد: “بِِگم،… بِِگم؟” چین و چروک روی گونەها، پیشانی و گوشە چشمان آقا محمود چنان فشردە شدەبودند کە واقعا آدم ماندە بود سنش چقدر می تواند باشد. صاحب مغازە کم کم علیرغم تلاش بسیار برای حفظ خونسردی، دهری شد. اما باز جلو خودش را تاحدودی گرفت و این بار با صدای کمی بلندتر گفت: “برادر! آخە چی چی رو بگم؟ آخە چی چی رو؟” آقا محمود برای اطمینان بیشتر، از همان فاصلە بسیار نزدیک نگاهی دیگر بە سیب زمینی گندیدە انداخت، موجود مفلوک بیچارە محاصرە شدە در میان انگشتانش را کە نصفش رو بە آسمان بود بە رقص ناخواستە کمر سرآورد و دوبارە صورت پر رمز و رازش را برگرداند و گفت: “بگم دیگە،… بگم؟” صاحب مغازە کە سرانجام از دست خانوم لجوج نجات پیداکردە بود، این بار با صدائی کاملا کلفت و جاهل وار ندا سر داد کە: “چی چی رو بِگم؟… بگو دیگە بگو، لب وا کُن!” آقا محمود باز از همان فاصلە نزدیک، بە سیب زمینی نگاهی دوبارە انداخت، آنرا بشدت در میان پنجەهای دستش بە حرکت نیم دایرەوار درآورد و گفت: “بِِگم،… بِِگم دیگە؟”

صاحب مغازە کە یک جفت دمپایی پاهاش بود و در آن عصر تابستانی، هیکل گندەاش اینجا و آنجا خیس عرق بود، دستمال مشهدی اش را از دور گردنش مثل مار بیرون کشید و با عجلە بە احمدی نژاد نزدیک شد. “خب بگو دیگە، بگو لاکردار،… بگو!” آقا محمود کە با آن قد دولا شدە تا نصف هیکل مرد مغازەدار می رسید، از آن زیر زیرها باز با همان حال و هوا، اما اینبار با دستان کمی کشیدەتر رو بە آسمان گفت: “بگم دیگە… بگم؟” صاحب دکان کە ماندە بود با این هیکل نحیف کوچولوی دولاشدە و آن صورت پرچین و چروک چکار کند، گفت: “استغفراللە،… استغفراللە،… آخە لامسب، ما کە عرقمون بیشتر در اومد، کنفت شدیم،… بگو دیگە!… آخە چە کپە مرگتە،…” و درست در این اثنا نگاهش بالاخرە روی سییب زمینی رقصان گیج و ویج رفت، حسابی وراندازش کرد و گفت: “آها،… منظورت این دونە سیب زمینیە لعنتیە؟ خب ورش ندار، بذارش همونجا باشە، فراونند اونجا، دونەهای دیگە رو می گم، اونارو وردار،… چرا بە این یکی چسپیدی؟”

بِگم، ... بِگم!

لحن صاحب مغازە، با این حساب کە توانستە بود بالاخرە مشکل را پیدا کند و راە حلی برایش بیابد، کمی آرامتر شدە بود، اما در تە دلش بە خودش فوش می داد کە چرا از همان ابتدا متوجە موضوع نشدە بود. در حالیکە علت را بە قیافە، سر و صورت و حالت مشتری اش بر می گرداند، گفت: “داشم! اینو بذار اونجا، سر جای خودش، اون یکی بغلی رو وردار! تموم شد رفت پی کارش!… بە همین سادگی!” اما با کمال تعجب دید کە آقا محمود از همان پائین، باز با همان یک دونە سیب زمینی رقصان، تکرار می کرد: “بگم،… بگم؟ می گم ها،… می گم!” صاحب مغازە با یک حرکت سریع خواست دونە سیب زمینی را از مشتری عجیب غریبش گرفتە، آن را در گونی سیب زمینی ها انداختە و با یکی دیگە عوضش کند، اما آقا محمود بسیار از او ورزیدەتر و فرزتر بود! برای همین بجز هوا نتوانست چیزی را بقاپد. احمدی نژاد در عمق گلویش خندید. در این اثنا چند نفری متوجە ماجرا، کمی آن طرف تر جمع شدە، بە مشتری و صاحب مغازە خیرە شدەبودند. “لاالااللە،… لاحولاولاقوالابا اللە،… عجب گرفتاری شدیم ها!… برادر گرامی اصلن فروشی نیست،… اینارو اینجا گذاشتیم بپوسن،… همین!… بقول داش بزرگم فلسفەش اینە،… برو جانم، برو داشم! برو،… اذیت نکن کە خودارو خش نمیاد!” آقا محمود کە زیر چشمی بعلت حضور و تراکم سایەها متوجە جمع شدن مردم شدە بود، یکی دو سانتیمتر برافراشتەتر، باز با همان مختصات قبلی گفت: “بگم،… بگم؟… می گم ها،… ها! ما اون موقع نگفتیم، اما حالا می گیم ها!” مغازەدار کە چیزی از آن موقع یادش نمی آمد و ماندە بود با این مرد هنوز میانسال، اما بە ظاهر پیر چە کند، داد زد: “نمیخاد بگی تو،… نە نمیخاد! اصلاااا و ابدااا!” و در همان حال آستینهای خیس و چرک گرفتەاش را بطرف بالا بیشتر تا کردە، بعد از اینکە بە دوروبرش نگاهی سریع انداخت، یا علی گویان دو بازوان ستبر و سفیدش را دور کمر هنوز دولای مشتری موذی اش بشدت حلقە کرد،… با یک حرکت سریع و سادە پیکر نحیف و سبک آقا محمود را از زمین بلند کرد و چند متر آن طرف تر نزدیک جوی کنار خیابان روی زمین گذاشت. بعد غرولندکنان در حالیکە بە زمین و آسمان فوش می داد، در میان خندە مردم بە مغازەاش بازگشت.

محمود احمدی نژاد اما همان جا، با همان حالت دولا، اما این بار رو بە مغازە فروش لوازم آرایش زنانە، در حالیکە سیب زمینی محاصرە شدە میان پنجەهای برافراشتەاش را بشدت قر و نیمە قر می داد، با صدای دو رگە و پر از کنایەاش باز تکرار کرد:

ـ “بِگم!… بِگم! می گم ها،… این بار می گم‌ ها !!؟” 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *