رویای شاهزادە
شاهزادە با اینکە عمرش نزدیک بە شصت سال بود، صبحی بهاری هنگامیکە از خواب بیدار شد خود را در تختخواب بیشتر از پنجاە سال پیش یافت. از پنجرە بیرون را نگاە کرد. بیرون هم همان پنجاە سال پیش. درختهای بلند باغ با حوض بزرگ و آواز پرندگان همیشەیی نگاهش را ربودند. شاهزادە کە تە ذهنش هنوز می دانست کماکان یک مرد مسن بسیار فاصلە گرفتە از آن سالهاست، آنچنان دلش گرفت کە زاروزار شروع بە گریە کرد.
هوا بوی خاطرە، زمان و برگسون فیلسوف فرانسوی را می داد.
صدای گریە شاهزادە آنقدر بلند بود کە بە بخشهای دیگر کاخ رسید و خدمتکاران سراسیمە رسیدند.
اما شاهزادە با کمال تعجب هنگامیکە چشمهای اشک آلودش را گشود بە جای آنان، مادر خود را دید. سراپای مادر را نظارە کرد و با دیدنش چنان دوبارە دلتنگی اش بە اوج رسید کە این بار با صدای بسیار بلندتر گریە را ادامە داد.
مادر در کمال تردید با احتیاط دستی بە سر و شانە شاهزادە کوچولویش کشید. شاهزادە گفت:
ـ بوی کودکی و آن سالها می آید.
مادر گفت:
ـ طفلک عزیزم بیا بغلم!
و شاهزادە در بغل مادر جای گرفت.
ـ مادر،… من می خواهم بە آن سالها برگردم،… بە آن سالها،… بوی درختان و صدای پرندگان را می شنوئی؟
هقهقەهای ممتد سخن گفتن را دشوار می کرد. مادر او را بیشتر بە خود چسپاند. گفت:
ـ عزیز دل من، اگر آن تاج و تخت را دوبارە بازیابی این مشکل حل خواهد شد. طعم تلخ خاطرات را تنها موفقیتها می توانند کنار بزنند. آە عزیز من،… آە.
شاهزادە همچنان هرهر گریە می کرد. جثە تنومندش در بغل لاغر و شکنندە مادر بخود می پیچید.
و مادر تنها خدمتکار خانە را صدا کرد. دستور داد از کشو پائین اتاق خوابش، کشو کمد قهوەای رنگ قدیمی، پستانکی وجود دارد کە هرچە سریعتر با خودش برداشتە و بیاورد. خدمتکار بە سرعت برق و باد دور شد.
چند دقیقە بعد شاهزادە دوبارە بە خواب عمیقی فرورفت، با پستانکی از عکس پدر بزرگ و پدر بر سر آن.
مادر بعد از اینکە در اتاق را بە آرامی بست و بە داخل اتاق نشیمن رفت. گوشی تلفن اشرافی را برداشت و شمارەای را وارد کرد.
ـ الو،… الو جناب فرشگرد، سلام،… صبح شما بخیر،… ببخشید بە این صبح زودی بە شما زنگ زدم و از خواب شیرین بیدارتان می کنم. خواستم بابت هدیەاتان از شما تشکر کنم واقعا بهترین هدیەای است کە تا بحال در عمرم دیدەام. باز ممنون. خداحافظ شما.
صدای خروپف شاهزادە در عمارت پیچیدە بود.
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید