خوابیدن کنار بمبها
خوابیدن کنار بمبها
و این روزها رئیس جمهورها کنار بمبهایشان می خوابند. البتە نە همە آنها، رئیس جمهورهای کشورهائی را می گویم کە بمب اتم دارند. و باز نە اینکە دقیقا کنار بمبها: مثلا توی زیردریائی های اتمی یا زیرزمین هائی در اعماق زمین. نە، منظورم کنار کامپیوترهایشان است. مگر حالا دنیا اینجوری نیست کە بشود همە چیز آدمی را درون همین جعبە اسرارآمیز کوچک قرار داد، بدون اینکە زیاد اطراف آدم را شلوق بکند،… حتی سرنوشت بشر را!
البتە کە می شود. یعنی بقول فرنگی ها “آلردی” (Already) شدەاست!
پوتین توی اتاق خواب بزرگش در کاخ کرملین، و بایدن هم در اتاقی بە همین بزرگی (البتە شاید با سقفی کوتاەتر از مال پوتین)، توی رختخواب باشکوە و باز و بزرگشان دراز کشیدەاند،… و با آلارم ویژەای کە صدای بخصوصی دارد و نمی شود تحت هیچ عنوانی هنگام آژیر کشیدن بیدار نشد. حتی هنگام دیدن خوابهای خوب و عمیق هم،… حتی اگر مردە باشی! آلارمی کە بعضی وقتها محض تمرین، و تست میزان هوشیاری پوتین و بایدن بەصدا در می آید، و اتاق را با صدای زیر، قوی و بشدت گوشخراش خود پر می کند.
و بایدنی کە بە علت کهولت سن، بە محض بیدارشدن، دور خودش می چرخد و پوتینی کە بلافاصلە گارد جودو می گیرد! و بعد آلارم ساکت می شود و هر دو می فهمند کە هنوز جنگ در اوکراین ادامە دارد، اما فعلا بدون هیچگونە سوت کشیدن بمب اتمی بر فراز مسکو و واشنگتن. و باز می خوابند. و غرولند و ایش گفتن خانمهایشان کە پایانی ندارد.
و کامپیوتر، تنها کنار رختخواب وجود ندارد. آنها همە جا هستند: یکی در توالت، یکی در حمام، یکی در راهرو، در اتاقهای مختلف و یکی همیشە همراە. و خانمهای هر دو همیشە گلایە دارند کە انگار در خانە زن دیگری وجود دارد کە همە حواس همسر را بخود مشغول کردەاست. و قسم خوردنهای پوتین و بایدن کە اینجوری نیست و این تنها بخشی از مسئولیت پذیرش رئیس جمهور شدن توی دنیائی است کە منافع ملی بر همە چیز ارجحیت دارد.
البتە روی میز کنار تخت هم، یک تلفن با خط ویژەای قرار دارد کە بایدن و پوتین و همە دیگرانی را کە کنار بمبهایشان این روزها می خوابند، بە هم وصل می کند. خطی مستقیم کە زنگ بخصوصی هم دارد. و موقعیکە زنگ می زند طرف می داند کە مثلا کدام رئیس جمهور است کە این وقت شب خوابش نبردەاست، و می خواهد سر بە سر همپالگی اش در آن سوی دنیا بگذارد. و همە این کار را می کنند و همە هم البتە بدون استثناء جواب می دهند. و بیشتر از همە پوتین و بایدن:
ـ جرنگ جرنگ…!
ـ هی مردەشوە هنوز نخوابیدی؟
ـ دیوس هنوز یاد نگرفتی اول باید چاق سلامتی کرد،… البتە کە نە،… تا تو رو توی قبر چال نکنم خواب رو بی خیال!
ـ بە همین خیال باش ایکبیری!
و شب اینجوری می گذرد. و گفتگوهای شبانە را انواع و اقسام نهادهای امنیتی ضبط می کنند. و بعد بعنوان سری ترین اسناد، جائی کە کسی از همین آحاد ملت کە بە منافع ملی تعلق دارند و اما روحشان از آن خبردار نیست، آرشیو می کنند. تا دهها سال بعد، بعنوان اسناد سوختە، محض رعایت دمکراسی و حقوق حقە ملت در خصوص آگاهی از سرنوشت کشور در گذشتە، در رسانەها علنی شوند.
و رئیس جمهوری هائی کە در آیندە دور خواهند خندید، و ابتکار عجیب همپالگی های خودشان را در سالهای از دست رفتە آفرین خواهند گفت. سالهائی کە بر خلاف پروست کسی در جستجوی آنها نیست.
ـ هی ننەمردە! خوابی؟
ـ بودم زن ذلیل!
ـ میگم اینا خیال می کنن کە میشە در آیندە با ریسە رفتن بە ما آفرین بگن! میگم بەگمان تو میشە؟
ـ نمک بە حرام نالایق، نصف شب زنگ زدی از آیندە بگی؟ زکی کە عجب آدم دیوسی هستی!
ـ آهان ببخش خیال می کردم تو باغی، کپە مرگتو فعلا بذار از خر بهتران!
***
مادرم می گوید:
ـ چیە دوبارە خیال ورت داشتە؟
می گویم:
ـ نە بابا خیال چی و کشک چی! دارم راست راستکی می بینمشان!
ـ باباتو!؟
ـ نە اونا رو، رئیس جمهوری ها را می گم. دارم زندە زندە می بینمشان!
ـ وا!
پیش خودم می گویم، چە مادرم تائید کند یا نکند، اما من آنها را دارم می بینم.
***
شبی پیش خودم می گویم:
ـ نکنە جو بایدن موقعیکە بدور خودش می چرخە یک دفعە روی کامپیوترش بیفتە، یا پوتین خیال کنە کامپیوترە حریف جودوکار دوران جوونیشە و با یە لقد سیتمشو بهم بزنە!
و منافع ملی را می بینم کە همە با هم رو هوا می رن.
***
از پنجرە بە حیاط نگاە می کنم. مادر دارد مرغها را دانە می دهد. و امروز آقا خروسە اهل خوردن نیست… حتی اهل قیافەگرفتنهای همیشگی اش هم نیست! آقا خروسەای کە من را خیلی یاد فیلمهای قدیمی جاهلی می اندازد. نگاهش می کنم. او هم همین جور چپکی بە من خیرە می شود. از چشمانش می خوانم کە بشدت نگران از دست دادن فرداست،… نگران از دست دادن دانە و مرغکانی کە هر روز، هم او درمیانشان می پلکد و هم آنها درو برش می پلکند.
بە خودم می گویم کە شاید او هم دارد آنها را می بیند، یا شاید کمال همنشینی و هم خانگی با من در او اثر کردەاست.
کسی چە می داند!
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید