فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

کوچه خاکی

کات 26/10/1401 1,008 بازدید

کوچه خاکی

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

‌تا جائیکه به یاددارم، کوچه ما همیشە خاکی بوده. کوچه ای غبارگیر و غباردە، به طوریکه دیگر خاکی نشان نمی دهد. گردوغباربرای اهالی محله، تنها واقعیت زندگیست. ما اهالی محله دوست داریم چیزها را در میان گردوغبار و یا از پشت آن ببینیم. مقابل چشمان اهالی، دیگر نه خورشید تیرەرنگ می نماید، نه آسمان لاجوردی تغییر شکل داده و نه شیشەها مەآلوداند. همه همانیست که باید باشند،… «هستی های خاک آلود، و یا یک هستی خاک آلود.»

‌ما گردوغبار را دوست داریم، زیرا از پشت آن کوهها استوارتر و پر هیبت تر دیده می شوند،… چونکە پرواز کبوتران به مانند سایە و اشباح بە نظر می رسند، و ابرها نیز چونان وجودهای پنبەای در پهنای آسمان لاجوردی کە بتدریج گم می شوند. و به همین دلیل تا زمانی که باران نبارد وجودش را نمی دانیم، و احساس نمی کنیم پیکر سرد برف را در کوچەها، خانەها و حتی روی جسممان… تا نبارد.

‌در کوچه ما «باد»ی هست. بادی پنهان که گاهی از این سر کوچه، و گاهی از آن سر آن شروع بە وزیدن می کند. و من در تعجبم کە چرا کوچه ما هیچ وقت گردوغبارش تمام نمی شود. حس می کنم گردوغبار همراه باد وارد آن می شود. اگر روزی فرصتی دست دهد به محله همسایەمان می روم، و می پرسم و یا اینکە دقت می کنم تا بدانم که قبل از اینکه باد به کوچه ما وارد شود تنها فقط باد است و یا اینکە چیز دیگری هم به همراه دارد. البتە به شرطی که همسایەها از سئوالاتم نگران و عصبانی نشوند. من همیشه از کسانی ترسیدەام، که دیگران را گناهکار بدانند. حتی از خودم.

‌کوچه عجیب ما بە هنگام بارش برف و باران هم، باز گردوغبار دارد. به نوعی ما همیشه در حال تمیزکردن خانه و زدودن گردوغبار از روی اشیاء هستیم. اشیائی کە گاهی تماما بە گردوغبار تبدیل شدەاند و گاهی گردوغبارشدن هنوز برایشان خواب و خیالی بیش نیست. خواب و خیالی دست نیافتنی که بدان می خندند! در این اوقات قبل از تمیزکردنشان دزدکی بدون آنکه مادر و پدر بفهمند ازشان می پرسم که می خواهند تمیز شوند یا نه!

‌فصل تابستان، این زنان محلەاند که با جارو از این سر تا آن سر کوچه هر یک مقابل خانه خود را آب و جارو می کنند، و با پاشیدن آب، هوا بوی خاک می گیرد. به نوعی کە من فراموش می کنم اهل کوچه ای هستم که به گردوغبار عادت کرده. من در این لحظات بر روی تنها دیوار مقابل کوچەامان می نشینم و به سالهائی می اندیشم که شاید دیگر هرگز بوی خاک این کوچه را تجربە نکنم. سالهائی که در آن این سالها تنها عکسی از گذشتەای دوردست و فراموش شده اند،… و دیگر هیچ.

‌بعضی اوقات در لحظات بی حوصلەگی، روی شیشەها یا روی دیوار سیمانی با انگشتانم بر روی گردوغبار و خاک مانده، نقاشی می کنم. نقاشی خاکی و گردوغبارآلود. نقاشی‌هائی که ممکن است هر آن «باد» آنان را با خود ببرد، یا زیر گردوغبار تازه از راه رسیده گم و ناپدید شوند. برایم مهم نیست. من می نشینم و فقط نقاشی می کنم. تصاویر و نقاشی‌های گم و ناپدیدشده هم به باور من تصاویر و نقاشی اند. به نوعی که شاید اصیلتر و پایدارتر باشند. به نظرم هر تصویر هدیەایست بە بودن، کسی یا رخدادی. برای مثال خورشید را به مرگ هدیه می دهم، اشکها را به سیماهای گم و ناپیدا و قلم را به سالهای آینده. در این مواقع مادرم کە کنار پنجره نشسته، به حال و وضع من دل می سوزاند، از این که تنها نشستەام و به سالهای خاکی می اندیشم.

‌کوچه ما در شبهای برآمدن مهتاب، پر رمز و رازترین شبهایند. مهتاب غبارگونه… مهتاب خاکی، آن ریزگردهائی کە هر کدام بە مهتابک هائی تبدیل می شوند. درخشش گردوغبار. آن کوچکهائی کە باعث فراموشی بزرگتر می شوند. من در اعماق خیالاتم انگشتم را بلند و تلاش می کنم روی آنان نقاشی کنم، اما نقاشی‌ها و تصاویر ماندگار نیستند… و بر زمین می بارند.

‌در کوچه ما کسی از جای پاهای کسی نمی ترسد. جای قدمها نمی توانند راز کسی را برملا کنند. خیلی سریع ناپدید می شوند. به همین دلیل کوچه ما همیشه پر از مردمان عجیب و غریب است. غریبەها. کسانی که نه تو آنان را می شناسی، و نه آنان تو را. مخصوصاً شب هنگام… بەگاە ناپدیدشدن مهتابک ها. مادر و پدر، بیرون رفتن از خانه را بە وقت شب ممنوع کردەاند. ولی من بیشتر از هر زمان دیگری دلم می خواهد شبها بیرون بروم! من کە به چشمم این مردمان را به قد و اندازه گردوغبارها، غریبه و ناآشنا می بینم، به مادر و پدر می گویم: «نگران نباشید، وجود گردوغبار باعث می شود از دید آنان پیدا نباشم،… و مخفی بمانم».

مردم محله هنگام نفس تنگی و سرفەهایشان و هنگام انداختن غلط و بلغم روی زمین، به سوی هم رو کرده، می گویند دلیلش نخوردن دواهایمان است… دلیلش اینه که پزشکمان را فراموش کردەایم. و من کە از سرفه بدم می آید، نه آنها را دوست دارم و نه دلم به حالشان می سوزد. و در این خیال که کی و چه زمانی خودم هم به این درد مبتلا شوم،… هی سرفه می کنم. سوراخ سنبەهای دیوار حیاطمان پر از خون است خون دلمه شده. خون دلمه شده مادر بزرگ و پدر بزرگ.

‌گاهی اوقات در آن سوی تنها دیوار مقابل کوچەامان، چوبهای ریز را با پلاستیکهای کهنه، و با خار و خاشاک جمع کرده و آتش می زنم. آنها نیز بوی خاک می دهند. شعلەهای آتش بوی گردوغبار دارند. من در فصل زمستان این کار را انجام می دهم. هر بار کە آتشی روشن می کنم، به خود می گویم شاید این آخرین باشد،… آخرین آتش امسال. آخرین آتش سالیان. سالهای بعد و حتی بسیار دوردست تر من اوقات زیادی می نشستم، و به شعلەهائی فکر می کردم کە هر کدام از آنها برایم آخرین بودند.

‌بچه های محله هنگام بازی کردن، بیشتر از هر چیزی دلشان دویدن می خواهد. دویدن، گردوغبار نشسته بر زمین را دوباره هوا می کند. خیلی وقتها بچەها با هم جمع می شوند، و فکر می کنند چه می شد وقتی گردوغباری کە از آن سوی کوچه وارد محلە می شد، بە همان ترتیب هم از این سر کوچه خارج شود؟ البته این تنها یک فکر است، فکری همانند بازی،… بازی هواکردن گردوغبار.

‌من شب‌های زیادی، در نصف شبها هنگامی که همه افراد خانواده در خواب هستند، و حیاط پر گردوغبار هست مادربزرگ و پدربزرگ را دیدەام کە به حیاط رفته و دزدکی خون‌های نیم بند و دلمه خود را جمع کردەاند. هنگام جمع آوری، در گوش هم زمزمه می کردند کە: «به خاطر بچه‌هاست، به خاطر او، که آتش افروختن را دوست دارد و نقاشی کردن روی گردوغبار را!»

‌گاهی اوقات گردوغبار خیلی غلیظه، تا جائیکه من هنگام کشیدن نقاشیهایم آنها را نمی بینم. در این اوقات دلم می خواهد برای خواهر و برادرانم و یا برای بچه‌های محله داستان تعریف کنم. با علاقه و شوق فراوان به دورم حلقه می زنند، و گوش می دهند. من دستم بلند کرده و در حالی که به ورای گردوغبار اشاره می کنم، تلاش می کنم تا از آنجا برایشان بگویم. حکایتی سپید… بدون کلمه و بدون جملە. از اینکه در داستانم هیچ حادثه‌ای رخ نمی دهد، شرمندەام، و دست آخر مجبور می شوم از نقاشیهایم بگویم. بچەها که از بازی کردن میان گردوغبار خسته اند، با شوق فراوان به حرف هایم گوش می دهند.

‌روزی از روزها تصمیم می گیرم گردوغبار و باد را نقاشی کنم. با هم. روی گردوغبار مانده بر شیشه و یا کف سیمانی روی تنها دیوار کوچەامان. اولین تصویر را نمی توانم نقاشی کنم. تصورش می پرد. چیزی همانند شبح پرواز. می اندیشم: «چگونه می توان تصویری را روی تصویری دیگر نقاشی کرد؟ در تمام عمرم برای اولین بار به جای نقاشی کردن، به تصویری نگاه می کنم که بدون نقاشی کردن وجود دارد،… و آنجاست. آن تصویری کە صفیرش بە گوش می رسد، و شاید در محله همسایەامان جور دیگری باشد.

‌مادر بزرگ و پدر بزرگ بعد از جمع آوری خون‌های نیم بند و دلمه شده، فکر می کنند کجا دورشان بندازند. پدرم می گوید بسپارشان دست باد. مادرم می گوید بسپارشان به گریەهای من. و من به نقاشی هایم می اندیشم.                                   ‌

‌در شبی از شبها «باد» تنها گردوغبار را با خود ندارد، بلکه صدائی را هم دارد. صدائی مانند به هم خوردن چیزهای کوچک و ریز. به خوبی گوش می دهم. منی که فکر می کردم باید تنها فقط نقاشی‌ها را به یاد داشته باشم، یاد می گیرم کە باید صداها را نیز فراموش نکنم. صداهائی که نقاشی نمی شوند. و بعد از این من در این رویا که صداها چگونه می مانند. 

می اندیشم کە اگر روزی در این کوچه گردوغبار نماند، ما چگونه زندگی خواهیم کرد. روزی که دیگر کسی اتاقهایش را تمیز نکند، مقابل خانەاش را آب و جارو نکنند، و همه چیز در اطراف آنقدر روشن و واضح شوند که دیگر کوهها هیبتشان را از دست بدهند،… و پرواز دیگر شبح گونە نباشد. این اندیشه‌ها چنان بی حوصله و آشفتەام می کنند که بار دیگر بلند می شوم و دوباره روی گردوغبارها شروع به کشیدن نقاشی می کنم… نقاشی خورشید، نقاشی اشک… و نقاشی قلم.

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.

دیدن داستان به زبان اصلی: کۆڵانی تۆزاوی

یک پاسخ به “کوچه خاکی”

  1. Mir Mohsen Ghoreshian

    تا کوچه و شهر و وطن را نروبیم، حالا حالاها چون یکصد سال گذشته باید آمال و آرزوها را بر همین گرد و غباری که نشستنش بر تار و دود خود و زندگیمان، برایمان عادی شده، نقاشی کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *