فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

تلفن

کات 20/11/1401 521 بازدید

تلفن

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

‌به خودش می گوید همین که رسیدم اولین کاری که می‌کنم اینه تلفن بزنم. خیلی وقته از تلفن استفاده نکردە. آنجا موقعیت جوری بود کە دیگر کسی از تلفن استفاده نمی کرد. مردم همچون سالهای دور گذشته برای شنیدن اخبار و جویا شدن حال و احوال، به دیدار یکدیگر می‌رفتند، یا اینکە بیرون می‌رفتند. به سوی مغازه‌ها و میدان شهر که بهترین مکان برای شنیدن اخبار بود. خبرها هم گویی از این موضوع خبر داشتند، و دقیقاً به آنجا می‌آمدند! تنها کاری که آدم می بایست انجام می داد، تنها گوش دادن بود. دیگر نیازی به پرسیدن نبود. خبرها، خود، گوش‌های آشنا را می‌شناختند، و خود به خود بە جائی کە می خواستند، می‌رسیدند.

‌به یاد دارد کم کم نوعی تنفر از تلفن در درونش ایجاد شده بود. و مردم هم متنفر از دستگاههای تلفنی بودند که دیگر هیچ کارایی نداشتند و فقط از روی عادت آنجا روی میز کوچک زیبائی در گوشه‌ای از اتاق در سکوت روزگار می گذرانیدند. دستگاه تلفن‌هائی که چندین هفته بر رویشان گردوغبار می‌ماند، و رویشان را مانند حجابی را می‌پوشاند.

‌وقتی رسید، به قولی که به خود داده بود، عمل کرد. البته بعد از چند روز.

‌به سوی مغازه‌ای که تنها مغازە محلە بود، رفت. تنها دکانی کە مردم برای خرید آنجا می رفتند. مغازە در کنار جادە بزرگی قرارداشت کە ماشینهای بزرگ در آن رفت و آمد داشتند، بە همین دلیل صدای گوشخراش عبورشان لرزە بر دل مشتریان می انداخت.

‌ابتدا با شرم خاصی به تلفن نزدیک شد. سعی کرد یادش بیاید قبلنا چگونه از آن استفاده می کرده. می‌بایست ابتدا گوشی تلفن را از روی دستگاه بردارد، سپس اعداد مورد نظر را یکی پس از دیگری روی شماره‌گیر تلفن وارد کند. اعدادی که در کنار و به دنبال هم بە شماره تلفن مکانی دوردست در کشوری دیگر تبدیل می شدند… مکانی چون خانه آنها.

‌از جیبش کاغذ مچاله شده‌ای را بیرون آورد. اعداد روی کاغذ مچاله شده را یکی پس از دیگری وارد شماره‌گیر تلفن کرد. صدائی خوش‌آهنگ داشت. صدائی آهنگین، شاد و پر رمز و راز. قلبش چنان به تپش افتاده بود که مجبور شد ردیف ویترینهای کناری را به دست بگیرد. زمانی که تپش قلب چنان تند تند بزند، به این معناست که زانو‌ها سست و دهان خشک می شوند. او از خیلی وقت پیش با این قانون آشنا بود.

‌هنگامی که آخرین عدد را وارد کرد، صدای زنگ، تلفن آن سوی مرزها و آن سوی سیم مخابرات را به لرزه درآورد. بازتاب صدای زنگ تلفن در اتاقی که او سالیان سال در آن زندگی کرده بود. برایش جای باور نبود به این آسانی و تنها بوسیله سیم مخابرات دوبارە وارد اتاق‌های سحرآمیز گذشتە شود. ناگهان بعد از چند بار که صدای زنگ تلفن شنیده شد، کسی گوشی را برداشت:

‌- …!

‌- الو بفرمائید… شما؟

‌همان صدا، صدای ده سال قبل. گویی اصلٱ زمان سپری نشدەبود. او خودش بر این باور ا‌ست که صدایش بسیار تغییر کرده. بە نظر او اگر آدما خیلی دور شوند و سال‌های زیادی هم سپری شوند، همه چیز بسیار سریع تغییر می‌کند. حتی صدا. او از شاعری که می‌گفت فقط صداست که می‌ماند… متنفر بود!

‌- الو….الو!

‌جواب نمی‌دهد. دهانش از آن خشک تر است کە تصور می کرد. لبانش می‌لرزد. سرش را به ردیف‌های ویترین کناری تکیه می‌دهد، و بار دیگر به همان صدا می‌اندیشد که هنوز بعد از سالیان سال همان صداست. می‌اندیشد، نه، صدای او نه،  صدای منە کە تغییر کرده. اصلاً صدای او چرا باید تغییر کند؟

‌اولین بار وقتی حس کرد صدایش تغییر کرده، بعد از گذشت دو سال بود. آن دفعه که اتفاقی همراه دوستش در باری دور میزی نشسته بودند، و رو در روی هم صحبت کرده بودند.

آن شب او دوستش را مانند شبحی و یا سایه‌ای در دوردست دیده بود، صورتی مەآلود پشت دیواری غلیظی از مە… و یا دود. دیواری تیره و کدر. احساس کرد صدایش بسیار تغییر کرده، طوری که دوستش گاهی وقتها رم می کرد. اندیشید «به خاطر صدایم است، یا به خاطر زندگیم؟»

– الو!

‌می‌دانست اگر حرف نزند، صدای آشنای پشت گوشی، تلفن را قطع می‌کند. او بایستی حرف بزند. سرانجام کلمه «الو» گلویش را جر داد و قبل از اینکه به زبان و از آنجا به لبانش برسد، از گفتن بازایستاد. حالتی خمیده گرفت، شانه‌هایش را جمع و نفسی عمیق کشید. آنگاه قد راست کرد، و بسیار تلاش کرد کلمات را مانند خودشان به گوشی تلفن برساند.

‌بدون نتیجه.

‌تلفن قطع شد. صاحب مغازه ندایش داد کی کارش تمام می‌شود. بدون آنکه سر برگرداند، دستش را به علامت اشاره بلند کرد. گویی می‌خواست بگوید فعلا صبر کن، خیلی نمانده! صاحب مغازه با حالتی سوال انگیز به مشتری بعدی نگاه کرد که در انتظار بود.

‌یکبار دیگر شماره مورد نظر را وارد گردونه تلفن نمود. همان صدا و همان ریتم… همان صدای زنگ و همان اتاق سحرآمیز… و همان صدای آشنای دەها ساله. اینبار اگر آن شعر را بیابد حتما تلاش می‌کند از اولین بیت تا آخرینش را حفظ کند. هنوز این شعر در کشوری با اتاق‌های سحرآمیز جایگاه خود را دارد.

‌- الو، بفرما!

‌آن شب پشت دیوار غلیظ مە به دوستش گفته بود شاید از این به بعد همه چیز فقط دود باشد و دود. و یا شاید از ابتدا همه چیز دود بوده. سپس خواست با انگشت در دل دیوار دودی سوراخی ایجاد کند، تا دوستش مثل او به چنین دیواری عادت نکند.                                       

‌بە آرامی بر ویترین مغازه بیشتر تکیەداد. حالا سنگینی بدنش روی کتف‌هایش بود. باور نمی کرد کە پذیرش سرنوشتش آنقدر طول بکشد. هیچ وقت فکر نمی‌کرد کە اینقدر دیر آیندە بە آیندە تبدیل شود. به زمان اندیشید که سه بعد آن این چنین تنها بە یکی مبدل شدەبود.

‌کامیونی بزرگ و سنگین از جاده گذشت، و کالاهای ردیف شده داخل ویترین‌ها تکان خوردند. گویی می‌رقصند… و جسم او نیز به لرزه می‌افتد. این لرزش، قطرات اشکهای مانده در چشمانش را به حرکت واداشته و… سرازیر می‌شوند. طوری که یکی از قطرات آرام آرام از روی صورت زبرش سر می خورد. قطرە، روی هر یک از چالەهای صورتش لحظه‌ای تامل می‌کند. آن شب در بار قسم خورده بود کە زیباترین مناظر دنیا منظر‌ه‌ پشت دودیە. دوستش فقط نگاهش کرده بود.

‌آن شب، خیلی آسان توانسته بود حرف بزند. تمامی کارها و چیزهای دو سال  گذشتەرا کاملاً به یاد داشت، و همه را برای دوستش تعریف کرده بود. و اصلا برایش مهم نبود که دوستش متوجه می شود یا نە،… و یا اینکە به یادش می‌ماند یا نە. مهم شرح دادن بود که او از عهدە آن برآمدەبود. در این دو سال بە این نتیجه رسیدەبود که میل داستان سرائی در وجودش بشدت رشد کردەبود. به خصوص از آن شب که پشت دیوار دودی نشسته بود.

‌او باید تعریف کند و شرح دهد. با دهان خشک هم کە نمی شود. صدای آشنای آنسوی گوشی تلفن اینبار نه تنها گوشی را قطع نمی‌کند، بلکه آرامهمچنان در انتظار می‌ماند. او که سراپای وجودش لبریز از قدردانی است، بار دیگر دو لا می‌شود، کتفهایش را جمع و نفس عمیقی می‌کشد. بعد قد راست می‌کند و در تلاش بلغورکردن کلمات، صداها بیرون می جهند.

اکنون قطرات اشک به لبانش رسیده، کمک حالش اند. درون دهانش می‌ریزند، و از آنجا به داخل گلو. طعم نمک دارند،… شوراند؛ اما برای کلمات فرقی نمی‌کند اینکە آب دریا باشد، آب رودخانه و یا چشمه. آنها تنها بە راهی خیس و نمناک احتیاج دارند.

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.

دیدن داستان به زبان اصلی: تەلەفون

یک پاسخ به “تلفن”

  1. ريبوار إمين نژاد

    خیلی عالی بود ممنون از زحماتتون .خیلی کیف کردم از خواندنش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *