باران و تاریخ شناسان محلەمان
باران و تاریخ شناسان محلەمان
(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور)
بارانی عجیبی میبارد. با رگباری شدید. دانەهای بزرگ و درشت. خیس، آنقدر خیس که هر قطرهای از آن میتواند محلهای یا شهری و کشوری را بخیساند. نه نسل من، نه نسل قبل از من و نه حتی نسلهای بعد از من هم چنین بارانی را به چشم خود ندیده، و نخواهند دید! در طول تاریخ چنین بارانی نباریده. همه در تعجبیم. متوجهام همه نسلها در خانههای خود، از پشت پنجره که به روی تنها باغ شهرمان مشرف است، نشسته و کتابهای تاریخی خود را ورق میزنند. آنان در میان کتابها مشغول یافتن نمونەای مشابە چنین رویدادی اند. غرق در اتاقهای مملو از کتاب. اما باران چنان تندی میبارد که همه را سراسیمه کرده، بنابراین بە خوبی نمیتوانند در جملات و رویدادهای تاریخی فرو روند. باران و کلمه، کلمه و باران، باران و جملات، و جملات و باران. گاهی کلمات و جملات به باران و گاهی باران به کلمات و جملات تبدیل میشوند. کسی نمیداند چگونه بخواند. هوا بوی ترحم دارد.
در شهر این تنها من هستم که در چنین شرایطی بیرون میروم، و به تمام کوچه پس کوچهها سر می زنم. این تنها منم کە همه پنجرهها را مینگرم، اما خیس نمیشوم! بر روی تمام تنم باران همچون رودخانه، همچون آبشار و یا جویبار به پایین میریزد، اما تمامی اندامم خشک خشک است! گاهی اوقات به خود میگویم شاید در این شهر من تنها انسانی باشم که میتواند تاریخ را ورق زده، بخواند و راز سر به مهر این باران را بشکند. تحمیل مسئولیتی تاریخی. این افکار خود مرا به خنده وا میدارد. من هیچ وقت حوصلهای برای خواندن نداشتەام. من فقط دوست دارم در شهر، میان کوچه پس کوچهها قدم زده و باران را نگاه و نسلهای نشسته پشت پنجره مهآلود زیر باران را بنگرم.
ابرها آنقدر پایین و نزدیکاند که نوک شاخەهای درختان را از دیدگان پنهان میکنند. تندرها نوک شاخەهای درختان را لیس زده، و در مکانی گم و ناپیدا طعم تلخ شاخ و برگ ها را تف میکنند. من نیز دهانم تلخ میشود، اما تف نمیکنم. این را پدرم یادم داده. میگفت تف انداختن برای کسی که خیس نمیشود، رویدادی ناگوار است. من نیز که هیچ وقت تمایلی به رویداد ناگوار نداشتم، از حرکات و رفتارهائی که باعث چنین حوادثی شوند، بر حذر بودم.
به پرندگان میاندیشم. بی شک آنان در جائی هستند. مکانی مانند نبود باران. اگر من جای آنان بودم، گوشم بدهکار نبود،….. هنگام بارش باران نیز پرواز میکردم. بە نظر من هیچ چیز نباید مانعی برای پرواز باشد. حتی چنین بارانی که در تاریخ نمونهای نداشتە، و ندارد.
نگرانی بسیاری وجودم را فرا گرفته که نکند تنها باغ شهرمان را آب ببرد. اطمینان دارم کە اگر اینگونە باران ادامه داشته باشد، نهایتاً این رویداد ناگوار هم رخ میدهد. سیلابی کە هیچ کتاب تاریخی و هیچ نسلی جلودارش نیست، و نمیتواند مانعش شود. شاید روزی، و یا هم اکنون از اینجا عبور خواهد کرد. زمان هر چه بیشتر میگذرد، نگرانی و اندوه فراوانتر و سنگینتر میشود. آنقدر سنگین و فراوان که درب خانه همه نسلها را می زنم. دلم می خواهد بپرسم به کجا رسیدهاند. آیا لابلای کتابهای تاریخی چیزی یافتهاند؟ آیا در آنها جوابی برای این باران و وضعیت کنونی هست؟ بی ثمر است. کسی در خانهاش را باز نمیکند. محلهها همە، و شهر از صدای دقالباب من پر شدەاند. گوشهایم به درد میآیند. روی سکوئی نشسته، و با هر دو دست گوشهایم را محکم میگیرم. صدای سوت ممتد یواشی با انعکاسهای بی شمارش گیجم می کند. پدرم میگفت هر وقت صداهائی این چنینی تحمل ات را به بوته آزمایش گذاشتند، و دچار مشکل شدی به مرگ فکر کن. فکر روزی کە همه چیز پایان مییابد. اما من این سخنان را دوست ندارم. من فکر نمیکنم این باران را پایانی باشد، هرچند من و همه نسلهای پشت پنجره نیز روزی روزگاری برای همیشه ناپدید شویم. یا شاید برعکس شود، باران، من و کتابهای تاریخی همه با هم برای همیشه اینجا ماندگار شویم.
تندرهای مخوف و ترسناک، جویبارهای روی اندامم را بشدت می لرزانند. دانههای غبارمانند آب به هر سو پخش میشوند. جسم یا جسمی آبشارمانند. اگر خورشید اکنون بیرون از ابرها بود، بیگمان من نیز رنگین کمانی افسانهای میشدم. طوری که همه آدمیان داخل تاریخ به تماشایم میآمدند. شاید من هم مانند این باران پدیدهای اتفاقی و نمونەای میشدم، به گونهای که آدمیان مجبور می شدند برای یافتن چیزی همانند من، کتابهای تاریخی را ورق بزنند. اما من همچون الان ترسی در وجودم هست که نتوانند چیزی بیابند. برای اینکه بتوانم خود را از این اندیشه مخوف خلاص کنم، تلاش میکنم دوبارە به باران بیندیشیم.
بر جویبارهای روی تنم دست میکشم. مشتی آب برداشته به دهانم میریزم. اگر چه تشنه نیستم، اما مینوشم. آب، طعم درخت، طعم باغ، رعد و برق و طعم تنم را دارد. آمیختگی ای عجیب و غریب. مانند تاریخ. اگر خوانندگان تاریخ در پشت پنجره از این آب بنوشند، شاید چیزی را که میخواهند و به دنبالش اند زودتر بیابند. تاریخ طعم باران دارد، باران روی تن طبیعت و انسانها. باران همه چیز را میشوید و تمیز میکند، اما زمین هنوز کثیف و آلوده است. مادر از کثیفی بسیار متنفر بود، طوری که هر روز دوبار خانه را جارو و تمیز می کرد. او مدام در حسرت این بود کە چرا امکان ندارد هر روز دو بار دنیا را تمیز کرد. یکبار در سپیده دم، و بار دوم در غروب. و من چقدر از بعضی آرزوها بە خندە می افتم!
هر چه زمان از بارش باران میگذرد، شدت آن بیشتر میشود. و فوت بادی مخوف و ترسناک که هر از گاهی باعث تکانهای شدیدی بر جسمم میشود. اما من به درون خانهها نمیاندیشم. تو گویی برای این باران ساخته شدهام. پیکرهای از باران، و برای باران. پیکرهای غرق باران. از آن سوی تنها باغ شهر، ناگهان پیکرهای نمایان میشود. سایهای. شاید خیس. او به مانند من نیست. نه به پنجرهها مینگرد، و نه به باغ نگاه میکند. نه صدای تندرها را میشنود، و نه طعم تلخ برگها را میچشد. شاید در در روزی چنین اهریمنی، چیزی گم کرده باشد. چیزی مانند کلید خانهاش. او شاید تنها در این فکر باشد که داخل خانهاش شود، و خود را از رویداد ناگوار و اتفاقی رهایی دهد. داخل خانه نیز در پشت پنجره نه، شاید در آشپزخانه بنشیند. شاید، خانه او تنها خانهای است که هیچ تاریخ شناسی آنجا زندگی نمیکند. وقتی به من نزدیک میشود، تنها سایهایست. جسمش از سایه بیرون نمیآید. دلیلش گناە باران است، یا چشمان من؟ نمیدانم. از کنارم عبور میکند، و به سوی دیگر باغ میرود. جای پاهایش از بارش باران قویتراند. دنبالش میکنم. من همیشه دنبال کردن سایهها را دوست داشتەام. در سایهها چیزی هست که در هیچ موجودی دیگری نیست. آن چیز آدمی را با خود میبرد. او از باغ میگذرد. به جنگل میرسد. کوره راه بلعیدش. مرا نیز. آنگاه دیدم به جائی رسید، جائی که میدانی بود عاری از درخت. در اینجا نیز همان باران بود. در وسط میدان ایستاد. مدتی گذشت. کم کم سایەهای دیگر را دیدم که از جنگل بیرون آمدند. سایەهای بی شمار. همه به سوی میدان عاری از درخت میآمدند. آنقدر که دیگر جائی برای سایهای نماند. آخر سر، سایه اولی بر روی تنها سنگ موجود در میدان رفت، و در مورد کلیدها صحبت کرد. من که از این همه سایه بدون کلید، و درهای قفل شده به رویشان ترسیده بودم، فکر کردم شاید من هم یکی از آنانم. به ناگاه دستم را به داخل جیبهای باران آلودم فروکردم،… کلیدم آنجا بود. با اولین برق آسمان، بعد از اطمینان خاطرم از وجود کلید، تبسمی بر لبانم نقش بست. شادمان بر میگردم.
هنگام طی کردن راه، وارد مکانی میشوم که در آنجا آب تا پاشنههایم میرسد. بدون آنکه پاهایم را زیاد از روی زمین بلند کنم، قدم بر می دارم. قدمهائی سنگین و سخت. گام برداشتن زیر باران همیشه سخت و طاقت فرساست. برای نسلهای اسیر تاریخ پشت پنجره، دلم می سوزد. میبینم مشغول زدودن مه روی پنجرهها هستند. برایم عجیب است چگونه در یک آن میتوان هم از تاریخ و هم از حال آگاه شوید. خودم را به کنار باغ میرسانم،… محل همیشگی خودم. از آنچه من بە نظرم می آمد، آسمان نزدیکتر است.
کم کم غروب نزدیک و نزدیکتر میشود. باید به خانه بروم. کلید را داخل جیبم حس میکنم. فکر اینکە شبی دیگر من در غـم باران، باغ و تاریخ نویسان محله و شهرمان باید سر بر بالین نهم، آشفتە می شوم. شاید باغ تا سپیده دم روز بعد آنجا نباشد، و به همین خاطر باران نیز برای همیشه پایان یابد. تبسمی. اما نمیدانم لذت بخش است، یا تلخ. من همسایه تاریخ شناسان، به در خانهام نزدیک میشوم. همین که از باران عبور می کنم، خشک خشکم. نه بوی باران دارم، نه برگ، نە تندر و نه سایه. به کنار پنجره می روم. میبینم در بیرون نه باغی مانده و نه انتظاری و نە توقفهای من. آیا گناه من است، تاریخ شناسان همسایهام، یا شاید آن غروب دیرهنگام که مدت زمان زیادیست یقه محله و شهرمان را گرفته؟
برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.
دیدن داستان به زبان اصلی: باران و مێژووناسەکانی گەڕەکەکەمان
دیدگاهتان را بنویسید