یافتن
یافتن
(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور)
مادر بزرگ` نمیدانست عکس چیه. اولین بار که نشانش دادم، نگاهی بە آن انداخت، و کمی بعد از خود دورش کرد. گفت حرامه،… حرام! عکس خودش بود! سالها پیش از او گرفتەبودند،… بدون اینکە متوجە باشد.
مادرم نمیگفت حرامه،… عکسها را مینگریست، اما چیزی نمیگفت. در سکوت نگاهشان میکرد. تا الان هم من نمیدانم چرا.
حالا من هم بعد از سالیان سال موقعی که به عکسهای سیاه ـ سفید نگاە می کنم، احساسی از تهی شدن دارم: چیزی همچون غاری در درون، و یا شکافی خیس و سبزگونە که بوی سالیان سال تنهایی کپک زده میدهد،… کپک زمان. دردی سخت و دشوار که به آرامی از میانه سینه و گلویم گذشته، و افکار و خیالاتم را مملو از گذشتهها میکند. چیزی همچون شبها و روزهائی کە مال تو بودند، اما دیگر به تو تعلق ندارند. هستی های ناپایدار و لرزان.
آن سالهائی کە هنگامیکە به عکسها نگاه میکردم، میان آنها تنها دنبال خودم بودم. و اینکه در عکسها خوب افتاده بودم یا نه،… یا اینکه لباسهایم چگونهاند و در دید اطرافیانم شیک هستم یا نه. برای من عکسها تنها عکس بودند، و دیگر هیچ. آە، خیلی دوست دارم کە دوبارە عکسها فقط برایم عکس باشند و بس.
میان آنها من بیشتر از همه از سیاه و سفید میترسم. شاید دلیلش این است که این عکسها قدیمیتر می نمایند، اگرچە تعدادی از آنها از عکسهای رنگی تازەتراند. در این مواقع نتیجه میگیرم کە اگر دنیا فقط سیاه و سفید بود، ما چە زود پیر میشدیم. متشکرم از رنگها که گذشت زمان را فریب میدهند، و بە ما جوانی را هدیه میدهند! بی خود نیست که زنان آرایش میکنند.
میانشان عکسی هست کە بیشتر از همە آزارم می دهد. عکسی سیاه ـ سفید که متعلق به چهل سال قبل است. پیکر چهار نفر روی بالکنی. چهار نفر در دهە چهل سالگیشان. هر یک روی صندلی نشسته، و به غیر از یکی که به عکاس خیره شده، نگاه سه نفر دیگر به جای دیگری است،… و با چند پنجره پشت سر، کە صورت مبهم کسی پشت یکی از آنها معلومه. سایەای کە بیشتر از دیگران، نگاهش بە عکاس است.
بالکن، بە بالکن مسافرخانهای می ماند. من نمیدانم چگونه این عکس را انداختەاند. نه از خیابان عکاسی شده، و نه آن زمان دوربینی با چنین لنز قدرتمندی وجود داشتە که بشود از خانههای روبروی آن سوی خیابان عکس گرفت. شاید عکاس روی ماشین کمپرسی ایستاده بود. از آن ماشین کمپرسی هائی که همیشه کثیف و گل آلود بودند، و از رودخانهها بار ماسه میزدند، و به شهر میآوردند تا با آن ساختمان سازی کنند. ماشین کمپرسی هائی که گاهی اوقات کودکان شهر را زیر گرفته و آنها را له می کردند.
در عکس، هر چهار نفر با نیم متر فاصلە از هم نشستهاند. یکی، دستش را روی نرده جلوی بالکن گذاشته، دومی مانند دانشآموزی مودب دستانش را روی زانوهایش گذاشته، سومی دستش را زیر چانه قرار داده و سرانجام چهارمی بسیار راحت و آسوده بر پشتی صندلی لم داده و دستانش را پشت سرش قفل کرده. چقدر راضی بە نظر می رسد! تنها آنی کە دستش روی نرده است به عکاس نگاە می کند. بهتر براندازش می کنم. انگار میخواهد چیزی به عکاس بگوید، اما فرصت نکردە. کلمات روی زبانش ماندەاند. کلماتی که همچون دیگران عکسشان آمدە، اما مانند صورت پشت پنجره تنها سایهاش پیداست.
میاندیشم راستی میخواست چه بگوید،… شاید «وایسا! عجله نکن!»،…. یا احتمالا مزاحی دوستانه! بدون شک اگر زنده بود به یاد نداشت کە آن روز که یکی از روزهای پایانی پاییزئی در دهه چهل بود، چه بر زبان آوردە بود. زندگی مملو از سخنان فراموش شده است. گفتهها و سخنانی که کسی نمیداند کجای این دنیای بزرگ و پهناور برای همیشه مخفی ماندەاند. فکر اینکە روزی روزگاری سخنان فراموش شده و نهان دوباره از نو آشکار شوند، مانند این عکس، درونم را به درد میآورد. اگر آن روز فرا برسد، قول میدهم بنشینم و با توجه بسیار خاصی بە آنها گوش دهم.
سه نفر دیگر را دوبارە نگاە می کنم. سعی میکنم از طرز نگاه، شیوه نشستن و ژستشان حرف و حدیثی بیابم. بە نظرم فردی که دستانش را روی زانوهایش گذاشته، از افرادیست که حرف بزرگترها را گوش می دهد و فرمانبردار است. کسی که دست زیر چانهاش قرار داده، عاشق پیشه و خودپسند است، و نفر سوم که بر پشتی صندلی لم داده از آن دسته افرادیست که به استراحت و آسایش توجه بسیار دارد. چهارمی نیز، یعنی کسی کە دارد چیزی می گوید،… آە، معلوم نیست چگونە آدمی است. سخنان ناپیدایش باعث آشفتگی ام می شود. حرفهایش گمش کردهاند. شخصیتی پنهان. میاندیشم کە راستی چهارمین خصلت بعد از عاشقی، فرمانبرداری و لذت پرستی چیست؟…. کلمهای چون جرقهای آسمان فکرم را روشن می کند،…. “جنگجوئی!” پس باید نفر چهارم جزو دستهای باشد که میل به جنگیدن، قساوت و بی رحمی دارد. از آن دسته افرادی که دوست دارند یقە مردم را گرفته و عصبانیت خود را سر آنان خالی کنند. خوب چرا باید میان بقیه تنها باشد که حرف میزند؟
ذرهبینی می آورم. سعی می کنم صورتش را بزرگتر کنم. با دقت نگاهش میکنم. دهانی باز میبینم به همراه دو دندان کامل و نیمه دندانی دیگر. و با شور و شوق یافتن کلمه به جا مانده، این سر تا آن سر لبانش را جستجو میکنم. نمیدانم چرا اینهمه در ذوق یافتن کلمات ناپیدایش هستم. دوباره عکس را از خودم دور میکنم. خندهام میگیرد. بە هیچ نتیجەای نمی رسم. هیچ کس در این دنیای بزرگ و پهناور نمیتواند هیچ کلمهای را در هیچ جائی بیابد. میدانم کە تنها راه، پیدا کردن عکاس است. اگر سن عکاس در آن هنگام بیست و یا حتی سی هم بودەباشد، باز امکان زندەبودنش هنوز هست.
عکس را در فیسبوک می گذارم، و از مردم میخواهم کمکم کنند. کامنتهای فراوان می آیند. پیامهائی از این دست: اینکە عکس قدیمی، جالب و خاطرەانگیزی است، زیر عکس را پر میکنند. تا اینکه ناگهان روزی کامنتی را میبینم: «کسانی که میتوانند کمک کنند، متاسفانە بە فیسبوک سر نمی زنند، البتە اگر زندە باشند!» درست می گویند. از گیجی و حماقت خودم خندهام میگیرد. عکس را از فضای مجازی فیسبوک برداشتە، و روی تابلوی وان گوگ میگذارم،… عکس انسانی تنها و وحشت زده میان خیابانهای شب. تنهایی سرگردان درون رنگ زرد. بهت زده و افروختە.
نکند او هم مثل مادر بزرگ عکس را حرام دانستە، و سعی کرده تا ازش عکس نگیرند؟ بی شک اگر آنجا نردهای نبود و بالکن هم ارتفاع نداشت، یقە عکاس را می گرفت. عصبانیت و کتک کاری پر از لذت!… اما من از این این گونە خیالات خودم بیزارم. اندیشهای سیاه. همیشه با تمایل بە فاجعە. عکس را داخل آلبوم پدرم گذاشتە، و سعی می کنم دیگر بیشتر از این به نسل قبل از خودم فکر نکنم.
راستی نکند عکاس پدرم باشد؟ عجیب است که چرا تا حالا به این فکر نکرده بودم. عکس داخل آلبوم پدرمه، و این بدین معناست که عکاس این عکس هم پدرم بوده. یا اینکە حداقل میداند چه کسی این عکس را انداختە. دوبارە عکس را از آلبوم در میآورم، و به نزد مادرم میروم. نشانش میدهم. میپرسم آیا به یاد دارد؟ مادر فقط در سکوت بە آن خیرە می شود. مادر مانند سایه پشت پنجره به نظرم میآید.
عکس را دوباره به داخل آلبوم بر میگردانم، و به خود قول میدهم دیگر هیچ وقت پی گیرش نشوم. یا مانند مادر بزرگ حرامش کنم، یا مانند مادر باید فقط و فقط در سکوت نگاهشان کنم.
برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.
دیدن داستان به زبان اصلی: دۆزینەوە
دیدگاهتان را بنویسید