فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

همراه با کوچه

کات 08/12/1401 496 بازدید

همراه با کوچه

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

آرزوی مرگ داشت. خیلی وقت بود تنها خودش باقی ماندەبود. در ساختمان بزرگی تنها،  که سه نسل یکی بعد از دیگری در آن زیسته بودند، زندگی می‌کرد. تمام گوشه و کنار ساختمان حکایت از داستان‌ها و یادبودهای نسل‌های قبل بود. دیوارها،  کمدها و کابینت‌ها و الخصوص پنجره‌ها. زمانی که روی مبل می‌نشست و از آنجا پنجره‌ها را می‌نگریست، نسل‌های زیسته قبل از خود جلو چشمانش در عالم خیال سبز می‌شدند. نسل‌های که یکی بعد از دیگری آنجا ایستاده، و به طبیعت بیرون از خانه و دنیا نگریسته بودند. هرچند بیرون از ساختمان مقابل دیدگانش تغییراتی کرده بود، اما خیلی از چیزها مانند سابق مانده بودند. به خصوص آسمان و ابرها و… و همین طور کوچه. و صداها. صدای باد و باران و گرمب گرمب آهسته و نرم پا روی برف. صدای سکوت و قدم‌های رهگذرانی که همیشه برای اندیشیدن چیزی داشتند.

‌از زندگی بیزار شده بود. خودش می‌گفت: «آنان آنجا در انتظار‌مند. می‌دانند فقط من زنده ام.» می‌گفت: «دیگر در اینجا کاری ندارم جز اندیشیدن و به خاطر آوردن گذشته. که این هم کار نیست.» من می‌دانستم تنها شده، اما نمی‌دانستم که از تنهایی خود بیزار است. برعکس او، من دنبال جائی بودم که بتوانم تنها باشم.

‌اما مرگ سراغش نمی‌آمد. بعضی شبها خوابش را می‌دید. در خواب، فرشته مرگ قد بلند با لپ‌های قرمز و سرتاپا سفید پوش به سراغش می‌آمد، بر روی بسترش پرواز می‌کرد و با تبسمی شیرین و دلنشین از سفری می‌گفت که بسیار دل‌انگیز و لذت‌بخش می بود. سفری آسان و راحت که جسم را با خود نمی‌برد، و تنها روح رفیق آن است. آنقدر آسان و راحت که می‌توانی در تمام مسیر برقصی،… رقص و پایکوبی سفید و صورتی،… و گاهی اوقات قرمز. فرشته مدت زمان زیادی نزدش می‌ماند. او نیز انتظار داشت که امشب ترکش نمی‌کند، و او را با خود می‌برد. بنابراین از جایش بلند می‌شد، لباسهای سفید و صورتی و قرمز رنگش را به تن می‌کرد، و تلاش می‌کرد دست فرشته را بگیرد. دست‌های پیر و لرزان و چروکیده اش. اما فرشته مانند همیشه با تبسم ترکش می‌کرد، و می‌گفت: «عجله نکن!» اما او بسیار عجله داشت.

وقتی صبح از خواب بر می خاست، با عشق به شب بعد با تبسمی شیرین بر می خاست، آهسته و آرام سر و صورتش را می‌شست و صفا می‌داد، صبحانه‌اش را میل می‌کرد و مانند همیشه روی مبلش می‌نشست و با نگریستن به پنجره به خاطرات گذشته بر می گشت و همینطور بیرون از ساختمان را نگاه می‌کرد. گوشش،…. آری گوشش را برای صداهای گم و ناپیدا داخل اتاقها نیز تیز می‌کرد، صداهای که دیگر تشخیص‌اش برای او در این سالهای اخیر سخت دشوار شدە بود.

‌روز مرگ سرانجام فرا رسید، اما شب هنگام نبود، بە گاە روز بود. درست وقتی روی مبل نشسته بود. وقتی که در بیرون از خانه، برف بی هیچ گرمبی گام بر می‌داشت، و مانند رهگذری همیشه در فکر بود و صداهای داخل خانه نیز بیشتر از هر زمانی نامفهوم‌تر شده بودند. او که هنوز فکر می‌کرد دوباره خواب فرشته را دیده، با تبسمی به رویش نگاهش کرد. با چشمان بازش.  فرشته گفته بود این دیگر خواب نیست، این دیگر واقعاً یک سفر واقعی است! خواست بهش بگوید که چرا حالا،  چرا در شب نه؟ آخر او از خیلی وقت پیش برای این سفر نقشه‌ای داشت، اما تبسم زیبای فرشته که از دیگر تبسم های قبلی اش زیبا‌تر بود، چنان او را در خود فرو برد که باعث شد فوری سوال از یادش برود.

‌به جای اینکه از در بیرون بروند، از پنجره رفتند. از میان شیشه‌های پنجره. از شیشه‌ها که عبور کردند، بعد از سالیان سال برای اولین بار صداهای درون اتاق‌ها را گم کرد. نمی‌دانست دلتنگ بود یا نه، اما ناگاه اندیشه‌ای بر مغزش مستولی شد که در تمامی این سالها آنقدرها که فکر می‌کرد تنها نبوده. خواست به فرشته بگوید کە اگر می شود صداها را نیز با خود ببرند. دست‌های گرم و نرم فرشته قد بلند و رعنا آنقدر خوب بودند، و آنقدر دستهای ناتوان و پیر و چروکیده او را جوان می‌کردند که دوباره باعث شد سوالش را فراموش کند.

 ‌از روی آسمان حیاط و کوچه گذشتند. کودکان در آن سوی کوچه مشغول بازی با برف بودند. دودهای سیاه و سفید با دانه‌های برف در هم می‌‌آمیختند، و در جائی میان خود آنها را گم می‌کردند. بلند‌تر و بلند‌تر در فضای لایتنهای آسمان پرواز کردند. به درون ابرها. نرمی پنبه‌ای مانند ابرها شباهت زیادی با نرمی فرشته داشت. آسمان لاجوردی را دید. آنگاه جائی در بلندای آسمان دیگر رنگی نماند. نه آبی، نه سیاه، نه سفید و نه هیچ رنگ دیگری. تنها آسمان، جائی مانند هیچ. جائی نه «بودن»، و نه «نبودن». شاید چیزی میان این دو. یا چیزی مانند هر دو. در این جا نمی‌دانست در حرکتند، هنوز در حال پروازند، یا ایستاده‌اند. زمانی کە دیگر رنگها نباشد حرکت هم باز می ماند. دوباره به فرشته نگاه کرد. در تمام طول مسیر یک کلمه باهاش صحبت نکرده بود. فرشته فقط جلو روی خود را می‌نگریست. با نوع دیدن و تکان و جنبش جسمش فهمید که باید در حرکت باشند. سعی کرد که فقط به دست‌های گرم و نرم فرشته بیندیشد. بدون شک با همچون دستانی می‌تواند به هر جائی که بخواهد برود، حتی تا آن سوی مرگ، آن سوی مرگ‌ها و کائنات.

سرانجام به دروازه‌ای نزدیک شدند. تنها یک دروازه، بدون هیچ دیوار و ستونی در کناره‌هایش. دروازه‌ای متشکل از قدیم و جدید. که نگاهش می‌کردی تمام درب‌ها و دروازه‌های جهان به یادت می‌آمد. فرشته از جیبش برگی در آورد، و آنرا روی دستش بلندتر از خود قرار داد و بر آن فوت کرد. برگ به پرواز درآمد، روی سر دروازه به رقصی گهواره آسا افتاد و آنگاه ناگهان دروازه باز شد. داخل شدند. در ابتدا صحرایی، بعد باغی و آخر سر آن کوچه تنگ و باریک و طول و دراز و کوچکی که کسی نمی‌دانست پایانش کجاست. او برای انسانها چشم می‌گرداند. بی شک آنان اینجا در درون خانه‌ها می‌زیستند. همه مرده‌ها. مرده‌هائی که اینجا زنده و آنجا مرده‌اند. مرده‌های زنده یا شاید زنده‌های مرده. نمی‌داند. از چند کوچه گذشتند. به بالای سر خود نگاه کرد. آنجا در دوردستها تنها هیچ بود، و هیچ. آنگاه نگاهش را به سوی پنجره‌ها معطوف کرد. به یاد پنجره خانه خود افتاد. یاد آن مرده‌های زنده‌ای که اکنون آنجا در اتاق روی مبلمان خانه نشسته و به رهگذران درون کوچه می‌نگریستند. رهگذرانی که همیشه برای اندیشیدن چیزی به همراه داشتند.

‌آخر سر، فرشته در کوچه‌ای باریک و تنگ ایستاد. بعد از سفری دور و دراز برای اولین بار پاهایش به زمین رسید. اما اینجا زمین نبود. به جلو دست خود نگاه کرد. پاهایش تا قوزک پا میان مه یا شاید ابری سفید و خاکستری که هر آن زاده می‌شد و می‌مرد، گم شده بودند. فرشته کلیدی به او داد، و بە درب سفید رنگی اشارەکرد. آنگاه خودش در آن سوی کوچه با پروازی ابر آسا از دیدگان ناپدید شد. او آرام زمین ابری گام بر می‌داشت. کلید را وارد سوراخ قفل کرد، و آن را پیچاند.

‌بر عکس کوچه‌های تنگ و دراز، اینجا حیاطی بود بزرگ با خانه‌ای بزرگ و قدیمی که مانند خانەای بود که سه نسل در آن زیسته بودند؛ اما بزرگتر، بسیار بزرگتر. وسط حیاط حوض آبی بود با آینه‌ای بزرگ به اندازه قد یک انسان کنار حوض. از میان گلستان گل‌ها گذشت که ریشه و ساقه‌هایشان میان مهی از ابر از نظر پنهان بودند. به آب رسید. تشنه بود. مشتی آب برداشته و آن را نوشید. لذت بخش‌ترین آب دنیا بود. زیر چشمی به پنجره‌ها نگاه کرد. دست خیس خود را بر موهایش کشید،… و به لباس هایش. اولین دیدار بعد از سالیان سال، باید تمیز و مرتب باشی. به جلو آینه رفت. با دیدن خود چنان ترسید و از جا پرید که قدمی عقب نشینی کرد. به جای خود پیکره‌ای دید که به دوران جوانیش مرتبط بود. خود را دید. خود خودش. آن خودی را دید که هنوز سن پیری به سراغش نیامده بود. از خوشحالی قهقهه‌ای بلند سر داد. تمامی حیاط نیز به خنده افتاد. غنچه گل‌ها از هم شکفت و بوی عطر دل‌انگیزی با مه و پنجره‌ها در آمیخت. آنگاه سایه‌ها را دید که به پنجره‌ها نزدیک می‌شدند. تنها با گوشه چشم نگاهشان کرد. نگاه کامل و دقیق را موکول کرد برای زمانی که وارد اتاق می‌شود. حرف‌های زیادی داشت که بگوید. تنها آنجا درون اتاق، درست روبروی خودشان می‌توانست از سالیان سال دوری و انتظار و دلتنگی هایش سخن بگوید. از خانەاشان که اکنون به ناگاه بسیار برایش دلتنگ بود.

‌دوباره قدم برداشت. از میان گلستان گذشت. کلید را دوباره چرخاند. در اینجا هر چیزی که بە همدیگر برخورد می‌کرد، صدائی بلند نمی‌شد. هال دقیقاً مانند هال خودشان، که اکنون آنجا روی زمین فقط خاطره‌ای بود و بس. اولین درب سمت راست را باز کرد. خانواده‌ای جوان را دید. پدر و مادر و بچه‌ها همه در یک سن و سال! برادر و خواهر و پدر و مادر خودش بودند. شناختشان. باهاشان نشست. او پدر و مادر خود را در سن پیریشان به یاد داشت. و آنهای دیگر را در سن میانسالی. درون اتاق را از نظر گذراند. همه چیز دقیقاً مثل روی زمین. از ته دل متشکر و سپاس‌مند فرشته بود. اما چه مشکل بزرگی کە همه در یک سن و سال و جوان. ترکشان می‌کند. درب اتاق دیگری را باز می‌کند. پدر بزرگ، مادر بزرگ و بچه‌هایشان را می‌بیند، بچه‌های آنجا همان پدر و مادر خودش که کمی قبل آنان را در اتاق قبلی ترک کرده بود. سرتاپای وجودش را ترسی فرا می‌گیرد. به آرامی درب را می‌بندد، و به سوی اتاقی می رود که مبلمان قبلی آنجا قرار داشت. رفت و روی مبل مورد علاقه اش نشست. هر چند با این جسم و تن و بدن جوانی میلی به نشستن نداشت. درست مقابل همان پنجره. آن پنجره که دیگر به روی کوچه نبود. نگرانی و اندوهی عجیب وجودش را فرا گرفت. اندوه و نگرانی آرزوی دیدن رهگذرانی که هنگام عبور همیشه برای اندیشیدن چیزی داشتند.

برگردان: ماجد فاتحی

نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.

دیدن داستان به زبان اصلی: لەگەڵ کۆڵان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *