کوچە بن بست
کوچە بن بست
پدر هر روز دست مرا می گرفت، و از کوچەای رد می شدیم کە بن بست بود. در تە آن کوچە، خانە ما بود. خانەای کاهگلی با دری بزرگ، سنگین و زوار دررفتە. از درهای زمان قاجار. خانە ما در تە یک کوچە بن بست قرار داشت.
نە مادر، نە پدر و نە دیگران از اینکە خانە ما در یک کوچە بن بست بود، نە تنها نگران نبودند، بلکە خوشحال هم بودند. از این کوچە هیچ انسان غریبەای رد نمی شد. همسایەها همیشە همان بودند… کە بودند. بە غیر از این، خانە ما نقطە پایان راهی بود کە بهرحال راە بود، و همین در خانوادە ما یک غرور آفریدەبود. بالاخرە راهی در جهان بە خانە ما ختم می شد.
اما من از اینکە خانە ما در تە یک کوچە بن بست قرار داشت، خوشحال نبودم. واقعیت این بود کوچە ما خیلی سوت و کور بود. انگار همە صداهای دنیا در اینجا بە بن بست می رسیدند. انگار پشەها و زنبورها اینجا جور دیگری وزوز می کردند. وزوزی غمناک و دلتنگ. بە خودم می گفتم اگر بزرگ شدم حتما از این کوچە خواهم رفت. آرە،… خواهم رفت.
عصرها هنگامیکە همە خواب بودند، و گرمای آفتاب دیوارها را در خلسە خودبودن فرو می برد، من در کوچە جلو در خانە خودمان می نشستم و در یک بی حسی زودرس بە دنیا می اندیشیدم. سنگریزەهای کوچک را جمع می کردم و با آنها بازی می کردم. بە تیکە آسمان کوچک بالای سرم می نگریستم کە باد با پرندگان از آن عبور می کردند. بە خود می گفتم منم روزی با باد خواهم رفت. آرە،… خواهم رفت.
دیوارهای کوچە بلند بودند. کاهگلها اندک اندک فرو می ریختند. باران آن را با خود می برد، و برف زمستان در زیر تنە کلفت خود پنهانشان می کرد. بخودم می گفتم بالاخرە روزی دیوارها فرو می ریزند و کوچە معنای کوچەبودن خود را از دست می دهد، و شاید آنزمان ما از اینجا برویم جائی دیگر. شاید پدر بە فکر خانەای دیگر بیافتد. و دلم فرو می ریخت کە نکند دوبارە بە یک کوچە بن بست دیگر کوچ کند! همین مرا مصرتر می کرد کە هنگامیکە بزرگ شدم، کوچە خاطرات بچگی را جابگذارم. برای همیشە.
انگار مادر چیزهائی فهمیدەبود. بهتر بگم حس کردەبود. حال شبها هنگام خواب از تولد پسری در کوچەای در یکی از گوشەهای این دنیای بزرگ می گفت کە گویا زیباترین کوچە دنیا بود. مادر دست بر گیسوان نرم و روان من می کشید و ادامە می داد کە خدا نکند روزی بیاید کە کوچە خراب شود و پسربچە داستان ما چنان آوارە شود کە دیگر هیچوقت نتواند برگردد. و چشمانش خیس اشک می شدند. با گوشە لچک فرسودەاش پاکش می کرد، و بعد با لبخندی رعنا می گفت کە “البتە خدا بزرگە و هیچ وقت نمی ذارە چنین چیزی پیش بیاد!”
و خدای کوچە بن بست ما بزرگ بود. بزرگ بود تا من بزرگ شدم!
پدر گاهی در انتهای این کوچە بن بست، سیگاری روشن می کرد و می کشید. در سکوت کوچە بن بست. دودی نیست بە هدر رود. او با عشق کوچە، دود را هر چە عمیقتر فرو می برد. درست همانجائی کە من هر عصر تابستانی و پاییزی می نشستم. پدر گاهی مثل دود می شود، و از تە نگاهش جرقەهای دوری دیدە می شوند کە انگار سالهای آیندە قرار است کوچە بن بست ما را بە آتش بکشند. پدر خود خبر ندارد.
شبها کتابهای مدرسە را باز می کنم، و درس می خوانم. درس خواندن در خانەای در کوچەای بن بست حال و هوای دیگری دارد. خیالم پرواز می کند. بخودم می گویم کاشکی حداقل پنجرەای در عقب خانە، شاید رو بە کوچەای دیگر داشتیم. و نداریم. این را عصر یکی از روزهای پاییز کشف می کنم کە دزدکی پشت بام می روم، و آنجا برای اولین بار شگفتی گستردگی جهان را کشف می کنم. پشت منزل ما تا چشم کار می کند، خانە است و خانە. با بامهای گلی. بخودم می گویم روزی از آنها عبور خواهم کرد. روزی.
سە شنبەای، سر کلاس، معلم داستانی برایمان می خواند. یعنی اینکە بچەها یکی یکی می خوانند. داستان در مورد یک کوچە بن بست است. بە هیجان می آیم. خجالت می کشم، و سعی می کنم سرم را بدزدم. و صداها ادامە می دهند. داستان کە تمام شد، من تمام تنم خیس عرق می شود. انگار من آن را نوشتەام! آن هم در جلو آفتاب سوزان عصری مردادی. سعی می کنم نگاهم را از همە بدزدم، مخصوصا از معلم.
معلم می پرسد، کە بن بست یعنی چە؟
بچە زرنگە کلاس، بلافاصلە انگشتش را بلند می کند. می گوید “یعنی اینکە نمیشە از اون عبور کرد و باید راە رو برگشت!” احسنت! و معلم منتظر دانش آموز دیگری است. “قربان یعنی بی دررو!” و صدا از تە کلاس است. یکی دیگر می گوید “قربان! بن بست یعنی اینکە اونجا خونەای هست کە دیگر نمی شە از جلوش گذشت.” و من چقدر دوست دارم کە بگویم کوچە بن بست یعنی خانە ما. اما نمی گویم. زنگ تفریح بەصدا در می آید.
آقا معلم می گوید داستان هفتە بعد در مورد سفر خواهدبود.
گاهی وقتها کە باران زیاد می بارد، آب در کوچە بن بست ما جمع می شود و ما نمی توانیم راحت از در بیرون برویم. پدرم بە زمین و زمان فوش می دهد، و از فسادی می گوید کە در شهرداری شهر حاکم است. از بی در و پیکری مملکت. بعد بیلی می آورد و سوراخ آبروی را پاک می کند کە هرچە آشغال دنیاست آنجا جمع شدە. من کفشهایم، جورابها و پاهایم خیس می شوند، و باز بە یاد روزی می افتم کە قرار است دیگر کوچە بن بستی نباشد.
و شب مادر بیشتر گریە می کند.
شبی برایمان مهمان می آید. غرق بحث در مورد اخلاقی ترین کوچە دنیایند. پدر بعد از نوشیدن چایی و روشن کردن سیگارش رو بە مهمانها، کە خانم و آقایی از همسایەها هستند، می گوید کە از کوچە ما هیچوقت دزد و لات و آدمکش بیرون نخواهدآمد. می گوید کوچە ما انسانی ترین کوچە دنیاست. آرە اخلاقی ترین. بعد لبخندی می زند و می گوید کە حاضر است سر یک میلیون تومان شرط ببندد. مهمانها تائید می کنند، و می گویند کە حالا خوش بحال شما کە تە کوچەاید! پدر از سر شوق سیگاری بە مرد همسایە تعارف می کند، و خودش هم یکی دیگر آتش می زند. بە مادر می گوید چای دیگر بریزد. دود از پنجرە رو بە کوچە بن بست بە بیرون می زند.
روزها می گذرند. سالها روی هم سنگین سنگین انباشتە می شوند، اما انگار کوچە را نیازی بە تغییر نیست. و من تکرار ابدی لحظات را هر بار کە از آن رد می شوم، بوضوح می شنوم. نواهائی از اعماق سالها و از بنیانهای اعصار، کە آنچنان همهمەاند کە من دلم می لرزد.
***
عکس کوچە را بر می دارم، و از نزدیک با دقت بیشتری نگاهش می کنم. عکس سیاە ـ سفیدی کە زمان را بیشتر از آنی کە باید باشد بە گذشتەهای دور بر می گرداند. شنیدەام مدتهاست کە دیگر کوچە بن بستی وجود ندارد. کوچە خاطرەها را رود زمان بردەاست.
مادر و پدر دیگر نیستند. بە یاد اشک مادر و دود سیگار پدر و تنهائی های عصرهای پاییزی پسربچەای کە خواب دنیا و سفر را می دید، ترانەای در دل زمزمە می کنم. دریا روبرویم امواج را عمودی می کند.
شاید دل زمان بە رحم آید، و عکس سیاە ـ سفید جلو مرا دوبارە جانی بخشد.
شاید.
فرخ نعمت پور
دیدگاهتان را بنویسید