فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

بخاری

کات 27/08/1402 226 بازدید

بخاری

مادر گفت بیرون سردە، زمستان آمدە و دیشب برف زیادی باریدە. من بخاری را با خودم برداشتم، و زدم بیرون. آری هوا سردبود. مادر مثل همیشە دروغ نمی گفت.

راستی کجا می خواستم بروم؟ یادم نمی آید. انگار سرمای زمستان, آن را از یادم بردەاست. اما مهم نیست. مهم بیرون بودن است. مگر قرار است همە آدمها کە بیرون اند، حتما کاری داشتەباشند؟

بخاری گرم است و حسابی گرمم می کند. البتە یک بخش از بدنم را. آرە، درست آن سمتی کە من بخاری را کنارش نگەداشتەام. فکر کنم سمت راست باشد. چپ حسابی یخ کردەاست. بخودم می گویم، چیزی نماندەاست محل بخاری را تغییر دهم.

مردم زیادی در خیابان نیستند، و آنهائی کە هستند با تعجب بە من نگاە می کنند. یکی می گوید “استغفراللە! با بخاری و بیرون!” بخودم می گویم چرا نە. چرا باید در سرما فقط بە فکر لباس باشیم و نە بە فکر آتشی در کنار خود،… اینجوری بهتر نیست؟

استغفراللە می گذرد. در نگاە دیگران تنها تعجب وجود دارد و کلامی دیگر نیست. احساس راحتی می کنم. اینجوری می توانم همە روز را شاید بیرون باشم.

ناگهان یادم می آید کە امروز قرار بود بە کتابخانە بروم. زمستانها بهترین فصل برای خواندن کتاب است، بویژە رمان و داستان. در کنار بخاری، با چایی عنابی و دم کشیدە و سیگاری کە دود آن بە چشم می رود، اما تو زیاد بە آن اهمیت نمی دهی. تنها کمی سر خمیدە بە کناری، با چشمی نیمە بستە کە کلمات را هنوز پنهان نمی کند.

بە کتابخانە کە در خیابانی منتهی بە دامنە کوهی بلند است، می رسم. برف حسابی سفیدش کردەاست. سپیدپوش. با درختانی کە همین دیروز با احساس صرف پاییزی زندگی می کردند، نە، درستتر بگویم با احساس ناب پاییزی بە خواب رفتەبودند. یکی از آنها مرا باز می شناسد. سلام کە می کند، چند تکە برف پایین می افتند. جواب می دهم، و بخاری دود می کند. از سر خجالتی سریع تو می زنم. بخودم می گویم بهار کە آمد فراموش خواهدکرد.

هنوز بە پیشخوان نرسیدە کە کارمند همیشگی با چشمان متعجب کە انگار داشتند از حدقە بیرون می آمدند، بە من خیرە می شود،… داد می زند کە وای داری چکار می کنی! مگە نمی دونی کتابخونە آتیش می گیرە!؟ بیرون بیرون… لطفا هر چە سریعتر بیرون!

من لحظەای می مانم. کارمند مثل مادرم حقیقت را گفتەاست. پس باید عقب بکشم… بە طرف بیرون. بخاری را کنار خیابان روی پیادەرو درست در همسایگی درختی کە بە من سلام گفت، قرار می دهم. بگذار این بار زمستان باشد کە خودش را گرم کند، اگرچە نمی دانم قسمت چپش خواهد بود یا راستش.

داخل کە می زنم، بە سراغ کتابهای تاریخی می روم. من همیشە عاشق تاریخ بودەام، بویژە آنگاە کە دیکتاتورها با شلیک گلولەای بە زندگی خود خاتمە دادەاند. آری می دانم، بیرحمانە است. یعنی وجود این احساس از طرف من، نە اینکە خودکشی یک دیکتاتور. این بەخودش بر می گردد کە چگونە آن را ارزیابی می کند. و ارزیابی من هم از روی نفرت نیست، نە، از روی هیجان است. همیشە خودکشی کسی کە بزرگترین رویاها را داشتە، برای من هیجان آور بودە. نکنە من هم روزی بە این مرض گرفتار شوم!؟

شروع بە خواندن کتابی در مورد جنگ دوم جهانی می کنم.

هیتلر در آن آخرین روزهای محاصرە برلین، در زیرزمینش با شلیک گلولەای همراە با همسرش بە زندگی خود خاتمە می دهد. درست در چند قدمی روسها،… در چند قدمی ارتش سرخ. اما هنوز جنگ پایان نمی یابد. هنوز داستانی چند باقی ماندەاست. و من می فهمم کە آن طوری هم کە آدولف ادعا می کرد، بند ناف آلمان تماما بە او وصل نیست. تبسمی بر لبان ظاهر می شود. همزمان بغضی هم گلویم را می گیرد. شاید بپرسی چرا؟ باید بگویم خودم هم نمی دانم. شاید بە این علت کە مرگ بهرحال یک پایان تراژیک است، حال آدمها هر کە باشند زیاد مهم نیست.

جلو می روم. خانم کتابدار کە هنوز خاطرە بخاری من از ذاکرەاش محو نشدە با نگاە کماکان متعجبش پشت گردن مرا آتش می زند. از همان آتشی کە از ویرانەهای برلین بر می خواست. و آتش چقدر همە جا همان است!

روسها می آیند و جسد سوختە هیتلر و همسرش را با خود می برند. گویا می شود از ذغال و خاکستر تن انسانها هم گذشتە اشان را دوبارە بررسی کرد. علم چە پیشرفتی کردەاست! مگر مرگ یک دیکتاتور کافی نیست؟ مگر مرگ همانی نیست کە بە همە چیز پایان می دهد؟ و من احمق را باش کە فراموش می کنم کە آدمهای دیگر هنوز کە هستند.

از پشت پنجرە می بینم سرعت بارش بیشتر شدەاست. بخاری من نە تنها زمستان را گرم نکردە، بلکە بر شدت برودت آن هم افزودەاست. اما مهم نیست. آخر کە قرار نیست چنین چیزی اتفاق بیافتد. و این از همان حماقتهای همیشگی آدمها کە بە تحقق رویاهای بزرگ شبیەاند.

راستی تپانچە هیتلر را چکار کردند؟ ها، چە بلائی سرش آوردند، و دست کی افتاد؟ صفحات را دیوانەوار و با سرعت ورق می زنم،… چند بار؛ اما جوابی نیست.

با لبخندی از شرارت و شاید انساندوستی بی حد بە خودم می گویم “این تپانچە می بایست دست بە بدست می گشت،… از همان استالین شروع می شد تا…”

اگرچە مطمئنم، از آن اطمینانهای الکی و بدون دلیل، کە تپانچە قبل از خودش خاک شدە،… آرە خیلی قبل از خودش.

بخاری را برمی دارم و بە طرف خانە می روم. این بار سمت چپ می گیرمش. آتش بی جان آن، بە من می گوید همیشە سعی کن قبل از خودکشی بە خانە برگردی.

فرخ نعمت پور

تەگەکان : ، ،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *