فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

لبخند مسیح

کات 22/01/1403 92 بازدید

لبخند مسیح

روزی کە مسیح را بەدار کشیدند، من آنجا روبرویش ایستادە بودم و داشتم جان کندنش را تماشا می‌کردم کە مادر زنگ زد و خواست بە فروشگاە محلە رفتە و نان بگیرم.

من کە با وجود سن هنوز کم‌ام در یک اتفاق خارق‌العادە توانستە بودم ماشین زمان کاملا مدرنی اختراع کنم، و با آن طی اولین آزمایش بە نزدیک دو هزار سال قبل برگردم، در حالیکە بە پیکر غرق در خون و از درد لرزان مسیح خیرە شدەبودم، گفتم چشم!

مسیح با آن تاج خار بر سر می‌لرزید، نگاهش پر از درد وحشتناکی بود، لبانی خشک و تشنە کە باد را می‌نوشید. او در حالیکە بە من خیرە شدەبود، گردنی کشید، گویی بە افقی اشارە می‌کرد کە در آن پرندەای در دوردست پر می‌کشید.

من گوشی را در جیبم گذاشتم. باید بە حرف مادر گوش می‌دادم. تازە اگر می‌دانست کە من دو هزار سال بە عقب برگشتەبودم، حتما از ترس غش می‌کرد. حال داستان مسیح بماند.

با کمال تعجب دیدم کە پشت سر من همان فروشگاە محلەامان قرار دارد. فهمیدم کە با خودم مغازە را هم آوردەبودم. مغازەای با همان مشتریان شهرمان کە بەنظر نمی‌رسید از سفر تاریخی خود اطلاعی داشتەباشند. در حالیکە مرتب برمی‌گشتم، و مسیح را نگاە می‌کردم داخل مغازە شدم. نان خریدم و پولش را دادم. از مغازە خارج می‌شدم کە یاد آخرین شام مسیح افتادم. برگشتم و خواستم شرابی بخرم کە فروشندە کارت شاسایی مرا برای کنترل سنم خواست. نە، نمی‌شد خرید. بیرون از فروشگاە از خانمی تقاضا کردم کە بخاطر مسیح و برای کاستن از درد غیر قابل تصوری کە بر بالای صلیب می‌کشید، برایم یک بطری شراب بگیرد. خانم با تعجب در حالیکە بە من خیرە شدەبود، قبول کرد، و شراب را خرید. بعد در حالیکە از فروشگاە خارج می‌شد گفت جوان مسیح یک افسانە بود، ضمنان سال‌های بیشماری‌ست کە در همان افسانە هم دیگر دردی نمی‌کشد!

شیشە شراب در دست، بە محل بە صلیب کشیدە شدن پسر خدا برگشتم. نگهبانی آنجا بود کە از نزدیک شدن مردم بە پیکر در حال احتضار مسیح جلوگیری می‌کرد. مسیح بطری شراب را کە دید، چشـمانش خندەای کرد، و نگاهش چنان پر از تمنا شد کە من تصمیم گرفتم علیرغم هر بلایی کە سرم بیاید شراب را بە گلوی خشک کویرمانندش برسانم. نگهبان کە در کنار آتشی نشستەبود، فریاد کشید کە دور شوم. اما من بی توجە بە هشدارهایش بە راهم ادامە دادم. چند قدمی بیش نماندەبود کە راهم را سد کرد، و چنان با عصبانیت بە عقب هولم داد کە افتادم. لباسهایم خاکی شدند، نان زیر سنگینی تنم لە شد و شیشە شراب شکست. خاک مثڵ پیکر مسیح قرمز شد.

مسیح نالەای کرد. بخودم گفتم نە، باید فکری کرد. ناگهان بەیاد یهودا افتادم. گفتند او در گوشەای از حیاط قصر حاکم یهودی‌ست. بە سربازان رومی گفتم کە می‌خواهم یهودا را ملاقات کنم. با پوزخندی نگاهم کردند. بناچار برای اینکە فریب‌شان بدهم با موبیلم کارتن موش و گربە را برایشان گذاشتم. در حالیکە آنها غرق تماشای تام و جری بودند، یهودا را کە در گوشەای افتادە و غرق شراب‌خواری و شکم‌خواری بود، یافتم. گفتم های یهودا اگر کمک کنی کە مسیح را از درد نجات بدهیم بە تو نە سی سکە نقرە، بلکە در فروشگاهی کە بەتازگی باز شدە و متعلق بە دو هزار سال بعد است برایت یک کیک و ساندویچ حسابی خواهم خرید.

یهودا کە بە زحمت روی پاهایش بند می‌شد، قبول کرد و بە دنبالم راە افتاد. موقعیکە پیش نگهبان برگشتیم، یهودا درگوشی چیزی با او گفت. بعد دست در جیبش انداخت، و سی سکە نقرەای را کە بابت لودادن مسیح گرفتەبود بە نگهبان داد.

لبخند مسیح

با شیشە شراب در دست بسوی مسیح راە افتادم کە نگهبان فریاد کشید تنها دو دقیقە! من کە دستم بە مسیح نمی‌رسید، نردبان را آوردە و از آن بالا رفتم. مسیح با یک جرعە، شراب را بالا کشید. بعد چنان حالش منقلب شد کە وحشت مرا فراگرفت. ناگهان دیدم پرندەای کە در افق پر می‌کشید، برگشت. پرندەای سفید با بالهای بزرگ و قوی کە بوی آفتاب، آسمان و سفر گرفتەبود. پرندە چنان فریادی سرکشید کە نگهبان و همە مردمی کە آنجا برای جان کندن مسیح بە تماشا ایستادەبودند، فرار کردند. پرندە بە درون پیکر لرزان مسیح کە بشدت متشنج بود، وارد شد.

چند دقیقە بعد، مسیح مانند سابق، پر توان و سالم و با همان تبسم‌های مهربانانە و نگاه‌های پر از شوق ایستادەبود.او مشتاقانە و لبریز از زندگی بە دنیا می‌نگریست.

گفتم مسیح دیگر منتظر نمان! راە دور است، قدم بردار! گفتم بە جایی کە در آن خواستند جانت را بگیرند دیگر اعتماد نکن، بە مکانی کە مردمانش برای دیدن مرگت بە تماشا نشستەاند، دیگر امیدی نیست،… پیامت را بردار و بە سرزمینی دیگر کوچ کن!

مسیح لبخندی زد.

نان را تحویل مادر دادم. هنوز گیج ماجرای سفر تاریخی‌ام بە گذشتە، در رختخوابم دراز کشیدەبودم. پشیمان از اینکە از ترس مادر سریع برگشتەبودم، بە مسیح فکر می‌کردم. راستی او می‌خواست چکار کند؟ تصمیمش چی بود؟

اوئی کە تاج خار را بر سر تجربە کردەبود، و چهار میخ بزرگ بر دست‌ها و پاهایش کوبیدەبودند، جهان و مردمان آ نرا چگونە می‌دید؟

و نیز خدا را؟

فرخ نعمت‌پور
لبخند مسیح

تەگەکان : ،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *