بازی خشن
بازی خشن
گربەای دارم کە موش خوردن از یادش رفتە، اما بەجایش بشدت دوست دارد با آنها بازی کند. تا اینجای کار ظاهرا مشکلی نیست، زیرا موقعیکە گرسنە میشود، از فروشگاە برایش غذا میگیرم و هر روز در چند نوبت شکمش را سیر میکنم.
اما مشکل اینجاست هنگامی کە با موشها بازی میکند، رفتار بشدت خشنی دارد و آنها را تا سرحد مرگ زخمی میکند. همین موجبات هراس آدمها را فراهم آوردە، و آنها را از کورە بدر میکند. آدمها معتقداند گربە من با عدم رعایت قواعد بازی، خشونت را رواج میدهد، و این بە پیشرفت و آرامشی کە جامعە بعد از صدها سال تلاش و مبارزە دست یافتە، ضربە میزند. حتی میگویند کە اگر جلو گربە من گرفتەنشود، چە بسا کە همە دستاوردهای تاریخی برباد رفتە و جامعە باز بە همان شکل بدوی و بشدت خشن اولیە خود بازگردد.
من کە گربەام را دوست دارم و عاشق سودا سر آن هستم، سعی میکنم نگذارم از خانە بیرون برود. برای همین همیشە همە در و پنجرەهای منزلم را بستەام. حتی گاهی، از بس کە هوای درون اتاقها قدیمی و بدبو میشوند، احساس خفگی میکنم؛… اما چارەای نیست. بالاخرە باید یکی را انتخاب کنم: یا سرزنشهای آدمها را، و یا هوای پاک و صاف درون اتاقهایم را.
جالب اینکە هر بار کە بە این نتیجە میرسم کە اوضاع خوب است، و گربە موش نخور من دیگر با هیچ موشی بازی نمیکند، یکدفعە پلیس زنگ در خانەام را میزند و از شکایت یکی از همسایگان میگوید. بعد با گربە سیاەرنگ و تپولیام سوار ماشینشان میشویم، و بە ادارە پلیس میرویم. آنجا بعد از کلی سئوال و جواب و بازرسی و امضاءکردن کاغذهای گوناگون و تعهد گرفتن، دوبارە بە خانە میآییم. حتی یکبار، من و گربەام را برای چند ساعتی، محض تنبیە و دادن اخطار جدیتر، زندانی کردند. گربە من در یک قفس مخصوص بە گربەها کە دارای میلەهای آهنی با فاصلە بسیار کم بودند، و من در یک تک سلولی ویژە آدمها.
اما بازی خشن گربە من با موشها پایانی نداشت، و علیرغم همە تلاشها و ابتکارهایی کە من بەخرج میدادم، باز ادامە داشت.
خدایا کجای کار اشتباە داشت؟
سرانجام برای اینکە از تە و توی ماجرا سر دربیاورم، یک روز مرخصی گرفتم و توی بوتەهای حیاط منزلم خودم را قایم کردم.
ابتدا هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. حیاط آرام بود، ماشینها را میشنیدم کە گاەگاهی از جادە میگذشتند، صدای همسایگان کە توی آشپزخانەهایشان و یا حیاط عقبی مشغول چیزی بودند و یا گربە ملوثم کە گاهگداری از سر بیحوصلگی جلو پنجرە میآمد و از آنجا بە دنیای بی مروت و فانی و خشن نگاهی میانداخت.
همینجوری وقت میگذشت، فکر کنم بە نزدیکیهای ظهر رسیدەبود کە دیدم اتفاق عجیبی افتاد. من کە پاهایم و اصلا سراسر بدنم از سکون ممتد و کمین طولانی مدت بە درد آمدەبود و طاقتم طاق شدەبود، یکدفعە دیدم چند موشی سر و کلەاشان پیدا شد. موشها ابتدا در زیر یکی از بوتەهای نزدیک من دور هم جمع شدند، و شروع بە صحبت کردن با هم کردند، بعد در حالیکە بشدت اطراف خودشان را میپاییدند، جرو بحثشان بالا گرفت. یکی میگفت کە باید بشدت احتیاط کرد، دیگری میگفت کە لازم نیست و چە کسی ما موجودات مفلوک و کوچک و بیچارە را میبیند، دیگری میگفت همین روزها دوبارە توسط پلیس احضار شدند (منظورشان من و گربەام بودند)، و آن یکی میگفت کە چی مثلا مگر پلیس چە گهییە! پنجمی میگفت من کە واقعا دارم از تکرار بیهودە روزها و از داشتن این عمر دراز کلافە میشم، دیگری میگفت هیس چرا صداتو اینجوری بالا میبری… خلاصە دیدم کە کم کم میخواهند بە طرف خانە من روان شوند کە ناگهان یکی از موشها کە درشتتر و رنگش خاکستریتر بود داد زد کجا، مگە نگفتم کە امروز نوبت منە!؟
با گفتن این حرف، موشهای دیگر شروع کردند بە داد و هوار کشیدن کە این چە حرفیە و کی گفتە نوبت تو است و… خلاصە کلی بگومگوی دیگر.
بعد موشها همگی گم شدند. من ماندم و انتظار کمرشکن. مدتی دیگر همینجور ماندم. داشتم تصمیم میگرفتم کە بروم، و از این بازی مسخرەای کە راەافتادەبود دست بردارم کە ناگهان همان موش درشت بیشتر خاکستری رنگ را دوبارە دیدم.
دیدم موش تپلی بعد از پاییدن اطراف، بە طرف خانە من روان شد. از روی جعبە پلاستیکی بزرگی کە نزدیک در بود، و من معمولا وسایل باغچە، کفشهای زمستانی و بطریهای نوشابە را آنجا میگذاشتم بالا رفت. خودش را بە زنگ رسانید، و آن را فشار داد.
خدایا چە اتفاقی دارە میافتد!؟
یکی دو بار دیگر هم زنگ زد. مدتی طول کشید. بعد دیدم از زیر در کلیدی بە بیرون سرخورد! موش کلید را با دهان کوچک خودش برداشت. در همین هنگام حدود بیست سی موش دیگر پیدایشان شد، و درحالیکە یکی یکی روی کول هم میرفتند، همان موش درشت بالاتر از همە کلید را در سوراخ در انداخت، آنرا چرخاند و… وارد خانە شد.
وای جل الخالق! داشتم چی میدیدم!؟
نمیدانم چ زمانی از روز گذشت… یک ساعت، دو ساعت، تمام بعداظهر…؟ نە نمیدانستم. بالاخرە در باز شد، همان موش خاکستری تپل مپل، از در با تنی خونین و مالین بیرون آمد! طوریکە انگار رنگش در واقع و از ازل قرمز بود، و نە خاکستری.
بعد با همان مدل قبلی، موشها دوبارە رو کول هم رفتند، در را دوبارە قفل کردند و سرانجام همە با هم لای بوتەها گم شدند.
***
دو روز بعد، موقعیکە دوبارە پلیس آمد، و از تبعید گربە زیبا و ملوث من گفت، بدون هیچ مقاومتی تحویلشان دادم. درست است کە تبعید دوست بغایت زیبا و زرنگ من منجر بە پریشان احوالی و افسردگی من میشد، اما مطمئن از اینکە او هیچگاە، حتی در تبعید هم مثل من نمیشد، زیر کاغذ پلیس را کە در آن نوشتەشدەبود “تبعید بە مدت یک هفتە”، با دستی لرزان امضاءکردم.
فرخ نعمتپور
دیدگاهتان را بنویسید