هوای خوب
هوای خوب
امروز هوا خوب است. در کنار ساحل روی صندلی ارزان قیمتی نشستەام. با مایوی شنا بە تن، نوشابەای خنک در کنارم روی زمین، عینکی فوتوکرومیک و کتابی در دست. آسمان آبی تا دوردستها نور میافشاند. خوشحالم سرانجام تابستان فرا رسیدەاست. گاهی از روی کتاب سرم را بلند میکنم، و بە امواج دریا مینگرم. صدای بازی و… شادی بچەها میآید. لبخندی بر لبانم نقش میبندد. یادم میآید کە من هم در بچگی خندیدەام. خوشحالم خندیدەام. پس زندگی بیهودە نگذشتە است.
دوبارە شروع بە خواندن میکنم. شاید بپرسید کە نام کتاب چیست، یا اینکە میخواهید بدانید کە اساسا چگونە کتابیست. باید بگویم یادم رفتەاست. نە تیترش یادم هست و نە نام نویسندەاش. اما مهم نیست. مگر نە اینکە متن از همە چیز مهمتر است! مگر نە اینکە ما کتاب را برای محتوایش میخوانیم، و نە برای تیتر و یا نام نویسندەاش؟
دوبارە کە شروع بە خواندن میکنم، متوجە میشوم کە دارم داستان میخوانم. من بعد از یک زمستان سخت و طولانی نیمکرە شمالی، کاملا بە یک داستان احتیاج دارم. مهیج، اجتماعی و یا از نوع فلسفیاش، مهم نیست. مهم این است دوبارە انسان را چنان در وضعیت خاصی قرار دهد کە من زمستان امسال را فراموش کنم. میدانید کە برای فراموش کردن واقعەای، تنها گذشتناش از لحاظ زمانی کافی نیست.
زن قهوە را جلو مرد میگذارد، و در حالیکە سعی میکند متوجە سوسیسها هم باشد تا روی آتش نسوزند، میگوید:
ـ این هم قهوە، داغە، مواظب باش نریزە!
مرد بە آهستگی کمی خودش را حرکت میدهد. انگار چیز بسیار سنگینی را جابجا میکند. با صدایی آرام و خفیف کە موجهای دریا گاهی آن را با خود میبرند، میگوید:
ـ روز قشنگیست!
ـ آرە، میگن امسال تابستان خوبی خواهیم داشت،… گرم و آفتابی.
ـ بەبە! واقعا بهش احتیاج داریم، بعد از یک زمستان طولانی و سرد و پر برف این خودش نعمت بی پایانیست.
ـ اگە این پیش بینی درست از آب دربیاد، میتونیم بیشتر روزها رو اینجا باشیم… با هم.
با زدن این حرف دقیقتر بە مرد نگاە میکند. مرد میگوید:
ـ چرا نە، اتفاقا پیشنهاد خوبیە، فکر کنم بتونیم، یعنی اینکە بتونم!
ـ آرە راهمون هم طولانی نیست، با ماشین میآییم، پای پیادە کە نیست.
ـ البتە کە نیست.
مرد جرعەای از کافەاش را سر میکشد، و همزمان چهرەاش در هم فشردە میشود. زن میداند کە درد دارد.
در آسمان چند مرغ دریایی در حال پروازند. مرد سر از کتاب برمیگیرد، و بە افق خیرە میشود. تن برهنەاش زیر آفتاب شدید، بە سرخی میزند. انگار کباب میکنند. خوشحال از گرمای آفتاب تیرماە، کرم را ازکولەپشتیاش درآوردە و کمی از آن را بر سر و صورت و سینە و پشتش میمالد. بچەها ساکت شدەاند. کنار ساحل متفکرانە مشغول چیزیاند. مرد بخودش میگوید حتما خرچنگ، ستارە دریایی و یا صدفهایند. دوبارە کتابش را برمیدارد، و میخواند.
سوسیسها را کە میخورند، مرد میگوید:
ـ هیچ وقت تصور نمیکردم بعد از چنان زمستانی سخت و دشوار، چنین تابستانی رو تجربە کنیم، سالهاست کە دیگە شاهد چنین چیزی نبودەایم. انگار دنیا دارە دوبارە کم کم عوض میشە. مثل همیشە،… یعنی در واقع خیلی عوض شدە.
زن میگوید:
ـ یادت نمیآد، واللا همین یکی دو سال قبل هم همینجوری بود، چرا بیخود میگی!
مرد چند ثانیەای چیزی نمیگوید. امواج میخرامند
ـ منظورم اینە کە خوبە، اینکە من در آخرین سال زندگیام، هم یک زمستان درست و حسابی را تجربە کردم و هم یک تابستان جانانە را، موافقی کە عزیزم؟
سرفە میکند.
زن ساکت است. نگاهش را برمیگرداند، و بە دوردستها نگاە میکند. مرد پشیمان از گفتن چنین حرفی، میگوید:
ـ ببخش عزیزم، منظوری نداشتم،… در واقع… در واقع همینجوری از دهانم پرید. خواستم… خواستم بگم کە زندگی علیرغم هر چیزی واقعا زیباست، واقعا ارزش زندگی کردن را دارد.
بە خواندن ادامە میدهم. بخودم میگویم چە داستان زیبایی!… چقدر بە زندگی من میماند!
بعد در پی نام داستان و اسم نویسندە بە جلد نگاە میکنم.
اما روی جلد چیزی نیست. نە تیتری و نە نامی. با عجلە بە اطراف نگاە میکنم. چند متر آن طرفتر مثل همیشە همان زن و مرد همیشگی نشستەاند.
مرد، لمیدە، با تنی کرخت کە انگار میل بە اعماق دارد زیر پاراسول چرت میزند؛ و زن متفکرانە، در حالیکە بازوان لختش روی زانوهای لرزانش آرام گرفتەاند، سیگار دود میکند.
فرخ نعمتپور
دیدگاهتان را بنویسید