فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

فردا باران می‌بارد

کات 09/03/1403 91 بازدید

فردا باران می‌بارد

دیروز ساعت چهار بعدازظهر خانە بودم. تازە از کار برگشتەبودم. ناهارم را خوردە، در حالت اغما و یک خوشی ناشناختە و غریب بر روی مبل قدیمی مدل دو هزار و دوازدهمی‌ام لمیدە بودم کە هواشناسی کانال تلویزیونی از باریدن باران در فردا گفت. در همان حالت بینابینی کە انگار جایی بود میان بهشت و جهنم، یا بهتر بگویم جایی بود میان مرگ و زندگی، پیش خودم تکرار کردم “باران!”

بعد یادم آمد کە بارانی ندارم. باز یادم آمد کە برای اینکە فردا بتوانم سر کار بروم باید بارانی داشتەباشم. سراسیمە از خلسە تاریخی و فلسفی‌ام جستم. البتە تاکید کنم کە تاریخی از این لحاظ کە من تقریبا یک ماهی می‌شود بە این حالت گرفتار آمدەام، و فلسفی از این لحاظ کە تا کنون نتوانستەام علت وقوع چنین حالت نادری را در خودم کشف کنم. بهرحال، سویچ ماشینم را سریع زدم، خودم را بە یک فروشگاە لباس‌فروشی رسانیدم و یک بارانی مشکی گرفتم.

بە خانە کە برگشتم، خوشحال از اینکە دیگر فردا باریدن نمی‌تواند مانع رسیدن من بە کارم بشود، دوبارە روی همان مبل معروف و قدیمی‌ام لم دادم کە حالا دیگر باید معرف وجود مبارک باشد!

بعد ناگهان اتفاق عجیبی در من افتاد. متوجە شدم کە با اینکە طبق معمول بە تلویزیون نگاە می‌کردم، یا اینکە مشغول خواندن روزنامە بودم و گاهگاهی در تلفنم بازی می‌کردم، مرتب حواسم بە باران، بە فردا و بە بارانی بود. چند باری بە خودم گفتم چیز مهمی نیست فراموشش می‌کنی، اما نە تنها فراموش نکردم بلکە با گذشت زمان احساس می‌کردم باریدن و فردا و بارانی فضای بیشتری از درون و مغز مرا اشغال می‌کردند.

شب هم این حالت ادامە داشت. بە رختخواب کە رفتم باز هیچکدام آمادە نبودند دست از سرم بردارند. حتی موقعیکە در تاریکی در اتاق همیشگی‌ام دراز کشیدم، و بە صداهای بیرون گوش فرادادم. طبق اخبار هواشناسی قرار بود راس ساعت ١٢ نصف شب شروع بە باریدن باران کند. بە موبیلم نگاە کردم. ساعت یازدە و نیم بود. محض اطمینان بیشتر، اپ هواشناسی روی صفحەاش را دوبارە چک کردم. آرە، درست بود. قرار بود راس دوازدە قطرەهای معجزەآسای باران از دل تاریک آسمان بە طرف زمین سرازیر شوند.

بخودم گفتم فردا خیس نخواهم شد.

فردا باران می‌بارد

شب از نصفەاش گذشت. اما صدایی نمی‌آمد. بیرون کماکان همان صداهای قبل از ساعت دوازە بودند کە انگار مثلا ترکیبی بودند از گربە همسایە، خزیدن خزندگان ناپیدای شب، موتور ماشینی در دوردست‌ها، و همسایەای کە خوابش نمی‌برد و در بالکنش بە بە کوچە خیرە شدەبود.

باز وقت گذشت، و باران نگرفت! بخودم گفتم حتما کمی دیرتر شروع می‌شود. می‌دانستم کە گاهی وقت‌ها سازمان هواشناسی هم مثل خدا اشتباە می‌کند. شد ساعت یک، بعد دو، بعد سە. نە، خبری نبود. باز محض احتیاط پردە را کناری زدم، و بە بیرون خیرە شدم. یک قطرە باران ناقابل چیە در آسمان پیدا نبود. موزائیک‌های حیاط، خشک و خالی از رطوبت در دل تاریک شب لمیدە بودند.

یک دفعە صدای رعد دوردستی بەگوش رسید. لبخندی بر لبانم مانند برق ظاهر شد. بخودم، عین یکی از قهرمانان فیلم خیالی ‘ارباب حلقە’ کە روی دیوار قلعەاش با سربازانش ایستادەبود و بە سپاە بیشـمار و بیرحم دشمن می‌نگریست، یعنی درست هنگامیکە شیپور حملە نواختەشد و این هم اتفاقی با بارش ناگهانی باران همزمان شدەبود، گفتم “و اینچنین شروع می‌شود!”

اما باز صدای بارانی نبود. ساعت از پنج گذشت، از شش. باز بی‌فایدە بود. صبح کە آمد و من پردە را کە کنار زدم در روشنایی خاکستری روز کە آسمان لبریز از ابرهای درهم تنیدە و سنگین بود، هیچ خبری از باران و باریدن نبود!

چنان اضطرابی مرا فراگرفت کە احساس کردم مریض شدەام. مریض هم شدەبودم. بلافاصلە تبی شدید بر وجودم مستولی شد. سر درد عجیبی دیدگانم را تیرە و تار کرد. یک قرص آسپیرین را با یک لیوان آب سرکشیدم. نە، حتما امروز می‌بایست باران می‌بارید! مگر می‌شود بارانی خرید و باران نبارد!؟ مگر می‌شود سازمان هواشناسی کشور تا این حد خطا کند!؟ هشت ساعت از نصف شب بگذرد، و باز قطرەای فرو نریزد!؟

ساعت نو تلفنم را برداشتم، و بە محل کارم زنگ زدم. توضیح دادم کە بعلت یک اشتباە فاحش محاسباتی کە دلیل آن هم من نیستم، امروز از آمدن بر سر کار معذورم. بعد داستان باران و شب و انتظار را برایشان تعریف کردم. اینکە بدترین حالت ممکن در زندگی یک آدم، انتظار در دل شب بە درازای طول آن است. رئیس کە بشدت با این تحلیل من موافق بود، نهایتا گفت کە علیرغم درک عمیقی کە برای احساس و نوع نگاە من دارد، اما انتظار واقعی بر این است کە من، کە تا همین لحظە هم تاخیر کردەام، بە سریع‌ترین وجە ممکن خودم را بە سر کارم برسانم.

بە نظرم پیشنهاد رئیس، پیشنهاد بسیار خوبی بود. لحن محکم، با ارادە و بدون تزلزل او این ایدە را بە من الهام کرد کە بهرحال می‌توانم با بارانی‌ای کە بر روی بازوی چپم دارم و کیفی کە در دست راست نگهش داشتەام، با همان عینک دودی همیشگی سوار مترو شوم و بە سر کارم بروم.

فرخ نعمت‌پور

تەگەکان : ، ،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *