فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

خر خانوادگی

کات 22/03/1403 158 بازدید

خر خانوادگی

خری داشتیم بە درازای عمر فامیلی. یعنی اینکە این خر از زمان‌های بسیار کهنی می‌آمد. نە تنها متعلق بە دوران پدر و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگ و… بود، نە اصلا حرف از اینها گذشتەبود، بلکە اساس پیدایش آن بە گذشتەای بسیار طولانی کە کسی بەدرستی تاریخ آنرا نمی‌دانست، برمی‌گشت. خر آنقدر قدیمی و بهتر بگویم باستانی بود کە اگر زبان داشت و می‌توانست داستان بگوید، بسیاری از ماجراهای تاریخ فراموش شدە روستای ما را بازگو می‌کرد و بە این ترتیب ما در جهان اولین روستایی می‌شدیم با تاریخ کاملا شفاف و بدور از هرگونە اغراق و تحریف واقعیت.

ظاهرا تمام نسل‌های فامیلی ما بخوبی و خوشی با این خر زندگی کردەبودند، نسبت بە خدمتگزاری‌هایش بسیار سپاسگزار بودند و تا توان داشتەاند از ارائە هیچگونە خدمتی در ازای وفای تاریخی‌اش فروگذار نکردەبودند. حتی نسل کنونی ما هم کە باز در روستا می‌زیست، و متعهد بە میراث گذشتگانش بود حرمت خر را بخوبی نگە داشتەبودند.

اما یکدفعە اتفاق عجیبی افتاد. دنیا شهری شد. یعنی اینکە البتە از قبل کمی شهری بود، اما حالا دیگر خیلی شهری شدە بود! بقول پسرک جامعەشناس همسایە ما، کە بە شهر رفتە و حسابی درس خواندە، دنیا مدرن و حتی پست مدرن شدەبود (این دو کلمە آخری را تا یاد گرفتم کلی طول کشید). بە این ترتیب کار بە جایی رسید کە دیگر داشتن خر در خانە معمول نبود. پای تراکتور و ماشین باری و بعد ماشین شخصی و حتی کامپیوتر و موبایل بە میان آمدە بود. ما هم کە وضعمان خوب بود، صاحب تمام این وسائل شدیم و دیگر وجود خر باستانی کاملا بلاموضوع شد!

شبی بحثی در میان خانوادە درگرفت کە آقا سرانجام ما باید با این خر بشدت خوگرفتە بە تاریخ فامیلی چکار کنیم. پدر کە از همە مسن‌تر بود گفت خوب مثل همیشە نگهش می‌داریم، اما زیاد آفتابی‌اش نمی‌کنیم، مگر چە اشکالی دارد؟ برادر بزرگتر گفت کە نە نمی‌شود زمانە تغییر کردە و آبرومان می‌رود. گفت کە مردم فکر می‌کنند ما عقب ماندە هستیم.

مادر بزرگ کە بشدت مشکل شنوایی داشت، زد زیر گریە. مادرم دلش سوخت، و برای همین آن شب تمام وقت خودش را در اختیار مادربزرگ قرار داد تا بە التیام غم بزرگی بنشیند کە در دلش نشستەبود. برادر از لحاظی سنی شمارە دو گفت این کە کار آسانیە، در صحرا ولش می‌کنیم تا برای خودش بگردد، باید بعد از قرن‌ها کمی هم بە فکر گرگ‌های بیچارە بود! برادر سومی گفت نە بابا بیچارە در صحرا تنهایی چکار کند، بهترە… بهترە بکشیمش، با یک طپانچە کە از دوران قاجار برایمان ماندە خیالشو راحت کنیم. گفت کە بالاخرە با اینکە صدها سال است زندگی می‌کند و هنوز نمردە، اما او هم باید روزی بمیرد، و چە روزی بهتر از امروز! اصلا شاید بیچارە از زندگی هم خستە شدە، و دوست دارد بمیرد،… اما،… اما کو زبان!

خواهر بزرگم کە دل بسیار مهربانی داشت، در حالیکە اشکهایش را بە آرامی پاک می‌کرد، گفت من توی روستا می‌مانم، چرا بیچارە را تلف می‌کنید؟ من تا آخر عمر مواظبش خواهم بود. مادر چشم غرە رفت، داد زد پس شوهر چی، نمی‌خوای شوهر کنی،… میخوای ترشی بندازی؟

خلاصە یک گفتگوی آنچنان گرم و پر از حرارتی راە افتاد کە نگو! من کە از همە کوچکتر بودم، سرانجام بعد از اینکە دیدم همە بنوعی خستە شدەاند و کمی آرام گرفتەاند، یواشکی گفتم من… من پیشنهادی دارم، فکر کنم می‌توانیم با خرمان قبل از هر چیز یک عکس یا چند تا عکس یادگاری بگیریم، بعدش تحویل مش کریم همسایەمان می‌دهیم، بیچارە سال‌هاست چشمش بە خر باستانی ماست. پدر صدایش درآمد کە این حرف‌ها چیە جانم، مگە میشە افتخار تاریخی یک خانوادە مطرح و با اصالت را همینجوری تحویل یک دهاتی یک لاقبا داد! البتە کە نمیشە.

مادر بزرگ کە دیگر اشکی برای ریختن نداشت، با صدای ضعیفش ندا برآورد کە ای نمک نشناس‌ها مگە میشە خری را همینجوری دور انداخت کە تنش بوی اجداد ما را می‌دهد و چشمانش نگاە نیاکان ما را دارد!؟

سرانجام همان شب تصمیم نهایی گرفتە شد.

فردا در حالیکە خر باستانی و بشدت باوفای ما در ماشین باری میان خروارها اسباب و وسایل خانگی، با غرور خاصی ایستادە بود، سوار بر ماشین‌های دیگرمان در یک کاروان پر شکوە بسوی شهر راە افتادیم.

خر خانوادگی

در دقیقە آخر، جامعە شناس همسایەمان کە تازگی از شهر برگشتەبود، و قرار بود چند شبی را برای تمتع از طبیعت و یا احیانا فراخواندن خاطرات گذشتە پیش خانوادەاش بماند، با عجلە از پنجرە چوبی قدیمی سرش را بیرون آوردە و فریاد زد:

ـ بەسلامت عزیزانم،… بە سلامت!… نگران نباشید شما تصمیم درستی گرفتەاید،… آرە یک تصمیم بشدت درست پست مدرنیستی… بە سلامت دوستان… بە سلامت!

و خر لبخندی زد.

فرخ نعمت‌پور

تەگەکان : ،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *