هیاهوی زندگی
هیاهوی زندگی
آقای برهان اکبری کە هم اکنون در یکی از کشورهای خارجە زندگی میکند و با راندن تاکسی زندگی خود و خانوادەاش را تامین میکند، زمانی (یعنی قبل از اینکە از کشور از ترس گرفتار شدن توسط نیروهای امنیتی بگریزد)، بشدت بە سوسیالیسم معتقد بود. البتە سوسیالیسم در معنای سریع آن، یعنی سوسیالیسم همین حالا، در همین لحظە و در همین مکان،… بدون هیچ اما و اگری! او سوسیالیستهای دیگر را کە مثل او نمیاندیشیدند، بشدت بە سخرە میگرفت و بیرحمانە بە آنها میتاخت.
اما همچنانکە زندگی همیشە از رویاهای آدمی سر زندەتر و واقعیتر بودە، این سوسیالیسم مورد نظر آقای اکبری نە تنها بە وقوع نپیوست بلکە همانی هم کە بود و ادعا میکرد سوسیالیستی بود، فروپاشید و دیگر آقای اکبری مثل همە آدمهای صادق مبارز در درون خود دچار یک بحران عجیب و غریب فکری و حتی روانی شد. او کە بەیکبارە فهمید میشود آدمی علیرغم همە امیدها و آرزوهای خوبش و همە تلاشهای مبارزاتی و فداکاری و جانبازیهای بی نظیرش واقعا اشتباە کردەباشد، یا بهتر بگوییم بە اشتباهش انداختەباشند، برای مدت نامعلومی در خود فرو رفت.
سرانجام بعد از فرازو نشیبهایی چند بە این نتیجە رسید کە اساسا اشتباە او آنجا بودە کە بە سوسیالیسم سریع معتقد بودە، حتی بە نظر او روسها هم در این مورد عجلە کردە بودند و برای همین بە چنین فاجعەای رسیدەبودند. آقای برهان اکبری با این تفکرات و چنین ارزیابی، سرانجام بە صحنە مبارزات سیاسی و اجتماعی بازگشت. او این بار تصمیم گرفتەبود کە بر خلاف دفعە قبل، تحت هیچ عنوانی عجلەای نداشتە باشد و کارها را بە روندی کە او اسمش را آهستگی و تغییر در آرامش خواندە بود، بسپارد. بە زبانی دیگر یعنی او بەنوعی اصلاحطلب شدەبود. این کشف موجبات خرسندی او را فراهم آوردە بودند و درست مانند ایام قدیم، شور و شوق جوانی، علیرغم گذشت عمر بازگشتە بود. و چە چیزی بهتر از این کە انسان بتواند درست مانند گذشتە پر توان و پر شور باشد.
البتە آقای اکبری کماکان در درون خودش اضطرابی را یدک میکشید. مثلا پیش خودش میگفت نکنە این دفعە هم اشتباە کنم!؟ میگفت نکنە کە باز تاریخ یک بازیگوشی دیگر در سر داشتەباشد، و باز او را بە سخرە بگیرد! ولی سرانجام بە این نتیجە رسید کە نە، اگر قرارە یک مشی شکست خوردە باشد پس منطقا مشی مقابل آن میتواند و باید درست باشد. پس اگر سوسیالیسم همین الان شدنی نیست، معنایش این است کە بتدریج شدنیست (البتە او مدتها بود کە دیگر از سوسیالیسم هم چیزی نمیگفت). او این تدریج را بە کل عرصە سیاست کشانیدە بود. کار بە جایی رسید کە میگفت کە تنها راە تغییر در ایران اصلاحات است و بس! و این اصلاحات را هم اساسا باید حکومت انجام دهد. پس پیش بەسوی ترغیب حکومت بە رفرم و تغییر! برهان اعتقاد و اطمینان خودش را نسبت بە مردم از دست دادە بود.
سالهای بعد از دوم خرداد، بد نمیگذشت. ظاهرا رفرم بە یک گفتمان مهم در میان مردم تبدیل شدەبود. او کە اعتماد بنفس خوبی پیداکردەبود، بە این نتیجە رسید کە آری تاریخ را تنها گامهای کوچک بە پیش میبرد. آری، تنها قدمهای کوچک و بشدت سنجیدە شدە، حتی در حکومتی مثل حکومت ایران. او این بار درست مثل ایام قدیم کە بە ‘سوسیالیسم همین امروز’ چسبیدەبود، بە ‘اصلاحات همین امروز’ چسبید و بە یکی از مبلغان پرو پا قرص آن تبدیل شد.
سالها گذشتند. باز دوبارە انگار تاریخ بامبول بازی درآوردەبود، انگار همان حال و هوای قدیم تکرار شدەبود. علیرغم گذشت سالها نە تنها تغییری آنچنانی در کشور بوجود نیامدەبود، بلکە در بسیاری مواقع احساس پسرفت هم وجود داشت. برهان پیش خودش فکر کرد کە آیا اساسا تاریخ دارای مکانیسم پیشرفت هست، یا نە!؟ پیش خودش گفت کە شاید اساسا هر نوع اعتقادی بە پیشرفت در ذات خود بی معنی و احمقانە باشد.
بنابراین بار دیگر آقای اکبری بە درون خود فرو رفت، و دوبارە از سیاست خداحافظی کرد. کنج دلش دنبال راە حل دیگری بود، اما هرچە میکرد بە هیچ نتیجەای بەجز عدم اعتقاد بە هرگونە پیشرفت، نمیرسید. او اگرچە این نتیجە را از تە دل نمیپسندید، اما ناچارا بە آن اکتفا کرد. حداقل، آنچانکە خودش میگفت بەشیوە موقت. تنها بە این علت مشخص کە میدانیم انسانها اساسا نمیتوانند بدون عقیدە و پایبندی بە نگرش خاصی زندگی کنند، اگرچە این نگرش را هم نتوانند تفسیر کنند.
اما یک شب اتفاق عجیبی افتاد. نە، صبح روز بعد همان شب لعنتی.
برهان کە روز قبلش زیاد کار کردەبود، و زیاد توی خیابانهای شهر ماشین راندەبود (پانزدە ساعت کامل)، شب خستە و کوفتە بە رختخواب پناە بردە بود. همسرش خانە نبود. با تعدادی از دوستانش بە سفر رفتە بودند. فکر کنم بە اسپانیا. بقول معروف تور دخترانە.
برهان خستە و کوفتە، تن سنگینش را بە رختخواب سپرد. نە دوش گرفت، و نە دندانهایش را مسواک زد. با یک شب کە فاجعەای اتفاق نمیافتد! اگرچە یادش آمد کە اگر یکی دو سال قبل بود او بنا بر همان نگرش بشدت رفرمیستیاش بشدت بە تاثیرات همان یک شب مسواک نزدن دندانهایش هم بر روی سلامتیاش اعتقاد میداشت، بنابراین علیرغم هر چیزی حتما آن را مسواک میزد.
شب سنگین خوابید. زمستان بود و شمال کرە خاکی غرق در شبهای تاریک و طولانی. شبهایی کە برهان سالهای مدیدی بود کە بخوبی بە آنها عادت کردەبود، اگرچە در واقع بە آنها عادت نکردەبود!
صبح کە از خواب بیدار شد، احساس عجیبی داشت. او کە معمولا زیاد در رختخواب نمیماند، و بنابر یک عادت قدیمی بلافاصلە سر پا میشد، عادتی کە دوران اعتقادات رفرمیستیاش هم بە آن هیچگونە خللی وارد نکردەبود، اینبار در رختخواب ماند. بعد احساس کرد کە تنش بشدت سنگین است، و حتی سرش را هم بر خلاف سابق نمیتواند بە بەراحتی بە طرفین بچرخاند. خوب کە دقت کرد دید چهار دست و پایش هم رو بە آسمان، بهتر بگویم رو بە سقف، شق و رق ایستادە بودند!
آقای اکبری بشدت ترسید. هراسی سهمناک چنان در جانش چنگ انداخت کە نزدیک بود سکتە کند. برای لحظەای چشمهایش را بست. بعد کە دوبارە بازکرد دید باز آش همان و کاسە همان! خدایا چە اتفاقی افتادە بود!؟ چرا بە جای دست و پاهای معمولی و آدم گونەاش، حالا چهار تا سم میدید کە در هوا میچرخیدند!؟ حتما اتفاق ناگواری در طول شب اتفاق افتادەبود، اتفاقی کە او از آن هیچ اطلاعی نداشت، اطلاعی از جنس اتفاقات تاریخی کە باز خلاف رویاهای آدمی عمل کردە بودند.
برهان هرطوری شدە خودش را چرخاند، از رختخواب سر خورد پایین و سنگین بر کف اتاق قرار گرفت. بعد باز با تلاش جانانەای دیگر کە آن را از گذشتە خود بە ارث بردەبود، روی پاهایش قرار گرفت. آقای اکبری در آینە قدیمی اتاق، کە حداقل دە سال سن داشت، خودش را ورنداز کرد. آنجا در تصویر بە جای برهان اکبری، موجود دیگری وجود داشت. آقای اکبری بە جای خود، خری دید با هیکلی خاکستری، طبق معمول گوشهای دراز و نگاهی غمگین و گردنی بە زیر.
اشک در چشمان برهان جمع شدند. فریادی زد از جنس عرعر. حالا چکار میبایست بکند؟ بە زنش زنگ بزند، بە پلیس و یا بە بیمارستان؟ با سمهایش چگونە میتوانست گوشی را بردارد؟ قدیما آقای اکبری ‘مسخ’ کافکا را خواندەبود. مسخی کە تصور نمیکرد روزی یقە خودش را بگیرد. او آن را یکی از مسخرەترین کتابهای ادبی یافتەبود کە بە نظر او نویسندەاش را چنان اوهام در خود فرا گرفتە بود کە نتیجەاش بی معنیترین اثر ادبی جهان بود.
آقای برهان اکبری دمی تکان داد، گوشهایش را بە شکل مضحکی چرخاند و بە سمت صداهایی کە لابلای پنجرە از خیابان میآمدند، تیز کرد. بعد بە طرف پنجرە رفت و از آنجا بە نظارە خیابان نشست. مردم طبق معمول آنجا بودند. زندگی با هیاهوی خاص خود.
فرخ نعمتپور
دیدگاهتان را بنویسید