رستوران آزادی
رستوران آزادی
من و دوستم از قدیم الایام رفیقیم. در یک محلە با هم بزرگ شدیم، و با هم بە مدرسە رفتیم. در کوچە همیشە با هم بازی میکردیم، و زمانی هم کە اولین سینما بە شهر ما آمد، با هم دزدکی بە دیدن فیلمهایش رفتیم. حتی، گاهی بیشتر اوقات مثل هم لباس میپوشیدیم. آنهایی کە ما را نمیشناختند، خیال میکردند ما با هم برادریم، و یا شاید دو قلو. از آن دستە دو قلوهایی کە خدا ارادە کردە علیرغم همزمانی تولدشان، اما زیاد شبیە همدیگر نباشند.
ما هم خوشحال بودیم. مهم نبود مردم چی میگفتند. مهم این بود ما با هم بودیم. و حتی در نوجوانی، در یک روز پاییزی کە باران سختی میبارید و ما در پناە دیواری مثل دو گنجشک سرتاپا خیس بە دام افتادە، گرفتار شدە بودیم، بهم قول دادیم کە برای همیشە بە همدیگر وفادار بمانیم.
تنها چیزی کە ما را از همدیگر جدا میکرد، یا بە زبان بهتری بگویم فرق میان ما بود این بود کە او در یک خانوادە پدرسالار زندگی میکرد و من در خانوادەای مادرسالار. گاهی وقتها دلتنگ پشت بە دیوار مدرسە مینشستیم، و در حالیکە سکوت میکردیم بە منظرە پیشاروی خودمان کە چیزی جز گوشەای از حیاط مدرسە نبود کە بە توالتهای همیشە کثیف و بسیار بد بوی آن ختم میشد، خیرە میشدیم. توالتهایی کە همیشە بە نظر من و دوستم هزاران هزار مگس در آن دیوانەوار پرسە میزدند.
مدتی است بە تازگی رستوران کوچک و نە چندان تر و تمیزی در محلە ما دایر شدە است. بر روی شیشە آن با خط نامرتب و زشتی بە رنگ سیاە نوشتە شدە ‘رستوران آزادی’.
بە هم خیرە میشویم. از رستوران آزادی همیشە بوی خوب جگر، دل، قلوە و گوشت کباب شدە بە مشام میرسد. بوی خوبی کە گاە با بوی تند سوختن هم آمیختە میشود. صاحب رستوران مرد میانسال ریشویی با ابروهای پرپشت و نگاەهای خشنیست کە انگار بە هر کس و هر چیزی مشکوک است. انگار از آدمهای رهگذر گلایە دارد کە چرا در رستورانش غذا نمیخورند، و از مشتریانش مردد کە نکند بدون پرداخت پول غذایشان، دزدکی از مغازە خارج شوند.
نام آزادی از همان روز بازشدن رستوران بشدت توجە من و رفیقم را بخود جلب میکند. دلمان شروع بە تپیدن میکند. بدون اینکە با همدیگر در این مورد صحبتی داشتە باشیم، تصمیم میگیریم کە هر طوری شدە باید روزی آنجا غذایی بخوریم. من از پدرسالار و او از مادرسالار پولی کش میرویم. بە نظرم هفتەها طول میکشد.
در رستوران آزادی میمانیم کە دل سفارش بدهیم، جگر، قلوە یا گوشت. بعد از مدتی جر و بحث در مورد جگر یا قلوە، در حالیکە مرد ریشو مرتب بە ما چشم غرە میرود، سرانجام روی جگر توافق میکنیم.
از رستوران کە بیرون میزنیم بوی جگر آزادی از سرتاپایمان متصاعد میشود. هنوز چند قدمی از رستوران دور نشدە، انگار کسی بە ما آمپول جگر زدە، احساس عجیبی از جرات و شهامت در ما بروز میکند. بە همدیگر نگاە میکنیم. از چشمهایمان شرر میبارد.
بدون اینکە کلامی با هم رد و بدل کنیم، تصمیم میگیریم دیگر هیچ وقت بە خانە برنگردیم.
و بر نمیگردیم.
فرخ نعمتپور

دیدگاهتان را بنویسید