فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

دوست زنبور من

کات 31/02/1404 140 بازدید

دوست زنبور من

من سال‌هاست دیگر دوستی ندارم. یعنی دارم، اما آنها دیگر حرف نمی‌زنند. ما با هم بە کافە می‌رویم، یا بە رستوران، گاهی وقت‌ها توی خیابان و میان پارک‌ها با هم قدم می‌زنیم، اما دیگر حرفی برای گفتن بە همدیگر نداریم. ما یا بە فنجان قهوەهایمان خیرە می‌شویم، یا بە سقف‌های رنگارنگ و یا بە رهگذران. یک بار، آرە یک بار کە فکر کنم سال‌ها قبل بود یکی از آنها گفت رهگذران چە احمقانە از خیابان می‌گذرند.

او شاید بە یاد ندارد کە ما هم زمانی از خیابان بە منظوری گذر می‌کردیم.

من از این همە سکوت خستەام. یعنی سال‌هاست خستەام. من بە کسی نیاز دارم. کسی کە بتوان با او نشست و مانند گذشتەها، سال‌ها و سال‌ها بە گفتگو پرداخت. بە دوستان عاشق سکوتم نگاە می‌کنم. شاید یکی از آنها نگاه‌های مشتاق مرا بخواند. شاید فنجان و سقف و رهگذران بە گذشتە تبدیل شوند.

گاهی وقت‌ها گذر ابرها مرا بە شوق می‌آورند، و یا قطرەهای باران کە سرنوشتی جز ریزش ندارند. دوست دارم بگویم می‌بینید کە درست مانند گذشتەها ابرها آبستن‌اند،… می‌بینید باران هنوز در آرزوی دیدار خاک است!

دوستان من اما در سیاهی قهوە ماندەاند. یکی از آنها آهی می‌کشد، و من می‌دانم در نهانش بە جنگ و صلح تولستوی فکر می‌کند. نکند او بە ناپلئون دیگری می‌اندیشد!

زندگی اینطوری نمی‌گذرد. با وجود سال‌های کم باقیماندە، من باید در فکر چارەای باشم.

روزی کە با دوستانم در پارکی روی نیکمتی چوبین و قدیمی نشستەایم، زنبوری بر گلی در کنار من می‌نشیند. وز وز دلنشینش گوش مرا با خود می‌برد. زنبور شهد را می‌مکد،… چندین بار. بە پرواز در می‌آید و در میان گل‌های دیگر از نگاه گم می‌شود.

همان لحظە فکر عجیبی بە سرم می‌زند، “چرا با او دوست نشوم؟”

و با همان زنبور دوست می‌شویم.

من حالا هر روز با زنبور دوستم بە کافە، بە رستوران و بە گردش می‌رویم. تنها کافی‌ست من با خودم چند حبەای قند در جعبە کوچکی داشتە باشم. اگرچە زبان همدیگر را نمی‌فهمیم، اگرچە او در دنیای خود است و من در دنیای خودم اما ما با هم تمام روز در گفتگو هستیم. او از گلستان‌ها می‌گوید و من از… .

فرخ نعمت پور

تەگەکان :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *