فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

اکراین مُرد

کات 02/03/1401 735 بازدید

اکراین مُرد

آنچە مورد علاقە من است کشفیات پوچی نیست، بلکە نتایج آنهاست.” آلبرت کامو

امروز اوکراین مرد. یا شاید دیروز، نمی دانم. تلگرامی بود کە از خانە سالمندان بە دستم رسید. در آن نوشتە شدەبود: “اوکراین مرد. مراسم خاکسپاری فردا. با احترام” هیچ تاریخی روی آن نوشتە دیدەنمی شود. شاید دیروز بود.

از اینجا تا کیف چهار ساعت راە است. برای رئیسم ماجرا را تعریف می کنم. رئیس اگرچە می داند موضوع مهمی است و من باید در مراسم تشیع جنازە حضور داشتەباشم، اما سرانجام با چهرەای اخمو و ناراضی می پذیرد بە من تنها یک روز مرخصی بدهد. و من روز بعد باید هشت ساعت در اتوبوس باشم. بی تردید نصف شب فردا بە خانە بازخواهم گشت، و فردای بعد از آن هنوز با تنی خستە و سری گیج باید بە سر کارم بروم. اما مهم نیست.

بە کیف می رسم. شهر حال و هوای عجیبی دارد. انگار سالهاست خلوت شدەاست. جوانان نیستند. تنها اینجا و آنجا سالمندانی را می بینم کە با عصا از خیابان می گذرند. و نگاهشان می گوید کە انگار قرار است لحظاتی دیگر بمیرند. سوار اتوبوسی می شوم و بە خانە سالمندان می روم. رانندە می گوید این آخرین سرویسی است کە او می راند، و من بدون اینکە چیزی بگویم تنها بە آپارتمانهای بزرگی نگاە می کنم کە انگار در آتش سوختەاند. نمی دانم.

و بە خانە سالمندان کە می رسم، مرد ریشوئی با تی شرت سبزی بە پیشوازم می آید. مردی چهل و چند سالە با چشمانی انگار نگران و یا شاید سرد. نمی دانم. می گوید اوکراین دیروز مرد، و حالا در تابوت چوبی خود دراز کشیدەاست. می پرسد اگرچە در تابوت را با میخ محکم بستەاند اما اگر من بخواهم او می تواند آن را باز کردە و بعنوان آخرین دیدار نعش را ببینم. جواب من منفیست. و چهار زن و مرد پیر را می بینم کە در گوشەای از سالن سفید رنگ کە در مهی ناگهانی فرورفتەاست، نشستەاند. و مرد ریشو می گوید کە آن یکی کە طرف راست نشستە با اوکراین در رابطە عاشقانە بودە. می گوید فکر می کند بە احتمال زیاد همدیگر را دوست داشتەاند! و من بە مرد خیرە می شوم. او لباسی بر تن دارد با خطوط موازی قرمز و سفید، و بیشمار ستارگان کە عمدتا پائین تنەاش را پوشانیدەاند. و مرد هم بە من خیرە می شود. شاید پیش خود می گوید کە اگر اوکراین زندەبود من می توانستم روزی بە او و معشوقش سری بزنم. و او با من دست بدهد و با غروری خاص بگوید کە پدر ناتنی من است. اما مرد نمی جنبد. او همانجا بە زمین و بە من خیرە می شود. شاید بە چیزی هم خیرە نمی شود. نمی دانم.

و اوکراین را خاک می کنیم. من همانطور بە گور خیرە می شوم. با خاک سیاهی کە انگار فلسفە نهائی وجود است. مرد ریشو چیزی می خواند. کشیش کهنسالی هم جملاتی می گوید. و پدر ناتنی من انگار گریە می کند. نمی دانم.

و همان شب بە خانە بر می گردم. فردا سر کار، همانطور کە پیش بینی کردەبودم سرم گیج می رود. شاید هم نە،… نمی دانم.

و عصر کسی تلفن می زند. صدای زنانە آشنائی می گوید همان کافە قدیمی، می آیی؟ و من با اینکە نمی دانم کدامیک است کە زنگ می زند، بە همان کافە می روم. و او هی می گوید و می نوشد و می خندد. و من بە چاک سینە هوس انگیزش کە پیداست نگاە می کنم. و او هی می خندد. و شب شاید با او بە رختخواب رفتەبودم. نمی دانم.

و فردای همان شب کە روز تعطیلی است، دو نفر در خیابان دعوا می کنند. یکی از آنها دیگری را آنقدر می زند کە من دلم می سوزد. شاید هم نسوختەبود. نمی دانم. و می گویند کە من بعنوان تنها کس میان جمعیتی کە بدور آنها جمع شدەبودند، در دعوا دخالت کردەبودم. می گویند و بسیار بی رحمانە با چاقوئی آن مرد خشن را زدەبودم. با ضربات متعدد. نمی دانم.

در محکمەای کە برپا می شود، از سالمندانی کە در خیابانهای کیف راە می رفتند گرفتە، تا رانندە اتوبوس، مرد ریشو، پدر ناتنی و زنی کە احتمالا با او همبستر شدەبودم، از سردی  و بی توجهی من گفتند. از اینکە من نە مرگ اوکراین برایم مهم بودە، نە سخنان رانندە، نە ناز و عشوە هوس آلود زنی کە با او بە رختخواب رفتەبودم و نە غم سنگین مردی با خطوط  موازی سفید و قرمز و ستارگانی بی شمار در پائین تنە. نمی دانم.

و شبی کە فردایش ساعت چهار قرار بود اعدام شوم، کشیشی می آید و از رستگاری می گوید. از اینکە هنوز فرصتی هست تا قبل از مرگ گناهان را شست. و من آن نصف شب سیاە، در سکوت سنگین سلول بە کشیش خیرە می شوم. و می گویم “گناە،… گناهان!؟”

و او ندا بر می آورد کە “ابلیس،… وای ابلیس!”. و شاید هم هیچی نگفت.

و طناب دار، سرد و زمخت و سخت است. و آن بالا هنگامیکە آخرین نفسها راە خود را لجوجانە می جویند، فکر می کنم شاید اوکراین نمردەاست و آن تلگرام دروغ بودەاست.

نمی دانم.

فرخ نعمت پور

این داستان در کتاب تحت همین عنوان به چاپ رسیده است: بازگشت بیهوده

تەگەکان : ،

نوشته های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *