فرخ نعمت پور
نوسەر

نوسەر

نوسەر ناوم فەڕۆخ نێعمەتپوورە و لە شاری بانە لە دایک بووم. یەکەمین نووسینەکانم لە بواری چیرۆک بە زمانی فارسی لە تەمەنی ١٥ ساڵیدا بووە لە ژێر کاریگەریی بەرهەمەکانی ڤیکتۆر هوگۆ کە وەک دەستنووس ماون و وەک بەشێک لە یادگاری ژیان و هەوڵی من بۆ بەنووسەربوون لە ئەرشیڤەکانمدا ماون. هەرچەند یەکجار بە تەمەنێکی کەم دەستم بە خوێندنەوەی هوگۆ کرد و بە گوێرەی پێویست لێم هەڵنەگرتەوە. هەمیشە هۆگری توند و تۆڵی خوێندنەوە بووم و لە گەڵیا خەریکی نووسینیش بوومە. لە بیرم دێت هەمیشە دەفتەرچەیەکم لە گیرفاندا بوو و بیر و هەستە کتوپڕییەکانی خۆمم تیا دەنووسینەوە. دواتر بەرەبەرە دەستم دایە نووسینی شیعر و…[ادامه]

نوسەر
خواندم !

باغ سایه

کات 21/10/1401 1,014 بازدید

باغ سایه

(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: 
فرخ نعمت پور)

‌مدتیست به این باور رسیده کە جهان بر اساس نادرستی بنیان شده. خودش نیز نمی داند چرا. هر چند سن و سال آنچنانی ندارد و مدت زیادی از عمرش نگذشته، اما ناخواسته خستگی و بی حوصلگی عجیبی سراپایش را فرا گرفته. به آسمان رو کرده و به ابرها نگاە می کند، پیش خودش می گوید: «انسان تنها در یک دنیای بد دچار خستگی می شود!»

‌و می ترسد این راز سر به مهر را پیش کسی بازگوید. در آسمان افکارش، رازش همچون پرنده ای در حال پرواز است، بی آنکە بتواند از افق نگاهایش مرزهای ناپیدا را پشت سربگذارد. شنیده که باید چیزهای بد را ویران و دوباره از نو ساخت. اما چگونه؟ این جهان نه بە ساختمان می ماند، نه بە باغ و نه بخاری زمستانی. این چیز بزرگ و پهناور و بی حد و مرز را چگونه می توان ویران کرد، و دوباره از نو ساختش؟

‌‌نمی داند به این سوال خود بگرید، یا بخندد. نه دنیا دست از سرش بر می دارد، و نه سئوال. همیشە آنجایند.

‌‌باید هر طوری شدە از جائی شروع کرده و کاری انجام دهد،… اما چگونه؟ گذر روزها به مانند منگنه ای هر روز بیشتر از روز پیش بر او فشار می آورند. او، چون شب میان امروز و فردا کە بە دو لبه تیز و برنده می مانند. یا برعکس، او چون روز میان امشب و فردا شب چون دو لبه تیز و برنده. یا شاید میان دیشب و امشب… آه که چقدر بیزارە!

‌بعد از ظهر روزی از روزها در باغ حیاط پشتی خانەاشان می نشیند، و عمیقاً بە فکر فرو می رود. زمان کودکی زیاد به اینجا می آمد. آن زمان، باغ پناهگاە و جای استراحتش بود. زمانی که از بچه‌ها، سگهای ولگرد و از محلەاشان حوصلەاش سر می رفت، به این حیاط می آمد. با این تفاوت که آن زمان اینجا برایش تازەترین پناهگاە و محل استراحت بود. وقتی دلش می خواهد با خودش باشد، به این باغ کوچک و خلوت می آید. درست زمانی که سایه بر باغ حکمفرماست. خودش، اسم باغ را باغ سایه گذاشته.

‌انسان عاقل و هوشمند در هر وضعیتی نقشەای دارد. هنگامی که می خواهد کاری انجام دهد، بە چند و چون و نتایج اش می اندیشد. او نیز چنین می کند. ابتدا در این فکر است چگونه ویرانش کند، از کجا ویرانش کند و بعد از کجا شروع به ساختنش کند. دور و برش را نگاە می کند… خانە با دیواری قدیمی، حیاط همیشگی و پشت بام همسایەها. و گنجشککان تابستانی که مثل او به  سایەسار حیاط پشتی عشق می ورزند.

‌از کجا شروع کند؟ باید روی زمین جائی وجود داشته باشد که از آنجا بتوان دست برده و چون فرش زمین را بتکانی. طوری که گردوغبار، خاک و ریزەآشغال بە یکبارە بریزند. یا باید آنجا در بلندای آسمان، کنارەای باشد که بتوان آسمان را مانند کاغذی لوله کرد و برای همیشه در مکانی دورش انداخت. و بعد کاغذی دیگر از رنگی دیگر، از آن کاغذهائی که او هنوز هیچ رنگی برایش انتخاب نکرده. از کجا و از کدام طرف، کناره و لبه زمین را پیدا کند؟ لبە می تواند هر جائی باشد،… و هیچ کجا هم نباشد. در این حیاط، یا دورتر، بسیار دورتر، و شاید برای یافتنش هم باید کفش آهنین پوشید. از جا بلند می شود، آهسته و اندیشمندانه شروع به جستجو می کند. کنار دیوارها، زیرشان، میان علفزار‌ و کناره کف های سیمانی. ناگهان درزهای را می بیند که در اثر گرمای شدید تابستان بوجود آمدەاند. در خیال کنارە زمین، دولا می شود و دست می برد. دست در شکافی. سعی می کند در شکاف جائی برای انگشتانش بیابد. با انگشتانش مقداری خاک را به کناری می زند، به اندازه جای انگشتانش. و ناگهان مورچەای و به دنبال آن مورچه های دیگری با عجلە و هراسان از شکاف بیرون می زنند. دست پس کشیده، عقب می نشیند، اما تعدادی از مورچەها بە دستانش رسیدەاند و میان جنگل موها مشغول گردش بیهوده و بی معنائی اند. بە دقت نگاهشان می کند.

مورچه های زیرزمینی! مورچه های کناره و لبه زمین! بعد از لحظاتی چند بدون آنکه به آنان فکر کند، دوبارە انگشتانش را داخل شکاف می گذارد،… در اولین تلاشش تکەهائی از کلوخ های زیر کف سیمانی را بیرون می کشد. چنان سریع بر زمین چنگ می زند که خاک بیرون آمده بر سر و صورتش می پاشد. دهان و چشمانش پر از خاک می شوند. بیزار، به سوی شیر آب حیاط می رود.

‌خاک چە طعم عجیبی دارد! چە با طعم و چە بدون طعم! مزەای چون آب و چون جسد. و مزەای چون خورشید و چون تاریکی‌ها. می اندیشد طعم خاک کنارەها چگونه است؟

دوبارە به باغ حیاط پشتی بر می گردد… میان سایه، که حالا سایەتر شدەاست. از آن سایەسارهائی که گنجشکها دیگر میلی به پرواز در آن ندارند. پس کناره جهان در حیاط خانەاشان نیست. باید برود. خستە از این افکار، به پشت بام خانه همسایه نگاه می کند. آسمان روی پشت بام، نگاهش را می دزد. آهان، هنوز فرصتی مانده! مشغول بە کنارە آسمان، چهار سوی خود را می نگرد. هر یک از این پشت بامها شاید همان کناره مورد نظرم باشند. ولی چگونه به آنجا می تواند برسد؟ کدامین پشت بام همانی است که از آنجا می توان آسمان را مانند کاغذی لوله کند؟

‌نزدیکترین بام، پشت بام خانه خودشان است. از همه پشت بام ها نیز راحت‌تر و آسانتر به آن دسترسی دارد. در گوشه‌ای از حیاط نردبان چوبی و قدیمی هست که او مدتهاست به آن توجهی ندارد. و حال بعد از سپری شدن چندین سال، بار دیگر آن را می بیند!  راستی چرا فراموشش کرده بود؟ دزدکی از نردبان بالا می رفت، و از پشت بام به خانه های بی شمار و کوههای سر به فلک کشیده اطراف شهر می نگریست. کمی عجیبە تا حدی بالاتر از جهان بایستی و به همه چیز نگاه کنی. همیشه در پشت بام احساسی آشفته وجودش را فرا می گرفت. احساس لذت و تنهایی. از آنجا صدای تمام شهر را می شنید. آنجا، جادەها و کوچه پس کوچه‌ها همه با هم زمزمه می کردند، و او خیلی خوب کلمات و جملات نامفهوم را می شنید که از هر چیزی می گفتند و باز چیزی نمی گفتند! برای او رفتن به پشت بام ممنوع بود، اما دزدکی رفتن، همیشه برایش مانند همزادی آنجا خود را مخفی کردەبود.

‌در آن غروب دیرهنگام از نردبان بالا می رود. حتما آنجا در پشت بام، یکی از کنارەها، کناره آسمان است. بعد از گذشت آن همه سال، پشت بام باز مانند گذشته… و صداها هم همان. کوه ها نیز همانی که بودند. اما کمی شهر تغییر کردەبود. او نمی داند چگونه، اما تغییر کردەبود. چهار گوشه پشت بام را می کاود. در هر گامی، دولاشده و بین بام و آسمان دست برده و آن را امتحان می کند. و پشت دستش هر بار خاک آلود می شود، اما کف دستش هیچ حسی از آسمان ندارد. و گاها به دلیل نسیم غروب، که بهتر در پشت بام حس می شود، کف دستش خنک می شود. خنکائی لذت بخش. در حین جستجو، بار دیگر به کنار نردبان می رسد. دست به کمر می ایستد. اگر اینجا کناره آسمان نباشد، پس باید در پشت بامهای دیگر باشد. به شهر نگاه می کند. انبوه خانەها توجهش را جلب می کنند. نه، شاید کناره آسمان آنجا در میان کوه ها و آسمان باشد. هیبت کوهها مبهوتش می کنند. آن هیکلهای بزرگ و کدری که در آخرین روشنایی لاجوردی ـ کدر آسمان هیبتشان بیشتر نمایان است. به این می اندیشد که در شب کنارەها از دیدگان ناپدید می شوند، به همین خاطر بهتر است تا فردا صبر کند. فردا صبح بعد از بیدارشدن از خواب، اولین کارش رفتن به سمت کوەهاست.                      ‌

‌فردای آن روز، آنجاست. از اینکه خیلی زود به قله کوه رسیده در تعجب است. “شاید بر خلاف آنچە از دامنە بر نظر می رسە ارتفاع زیادی ندارە!” یادش می آید اولین باری که به بالای این کوه آمد، بر دوش یکی از افراد خانواده آمده بود. آنقدر کوچک بود که نمی توانست از کوه بالا برود. به خوبی آن روز را به یاد دارد… عرق پشت گردن و… نفس ها،… صدای خندیدنها. بەیاد دارد جرات نداشت برگشتە و پایین کوه را بنگرد. دامنە آنقدر دور می نمود که باور نمی کرد دوباره پایش به آنجا برسد! تصور می کرد فقط می روند و می روند… همچون پرندگان بالا و بالاتر. بزرگترها به او دروغ گفته بودند.                               ‌

‌به قله می رسد. جائی کە در آنجا هم می تواند هم این سو و هم آن سوی کوه را ببیند. با دستانش بار دیگر بە دنبال کناره آسمان می گردد. نە،… دستانش آن را نمی یابند. آه، چقدر خسته است! نه، نمیشه، انگار چیزی سر جای خودش نیست… باید اینجا در جائی کنارەای باشد!

روی سنگی می نشیند،… و به شهر و بە دوردستها می نگرد.

‌به سوی خانه، هنگامیکه غروب فرا رسیده و تک تک اینجا و آنجا چراغهای شهر روشن شده اند، به بهترین مکان جهان بە هنگام خستگی و یا خستگی هایش می اندیشد… حیاط پشتی. باغ سایە، صدایش می کند.

برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.

دیدن داستان به زبان اصلی: باغی سێبەر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *