آیت الکرسی
آیت الکرسی
(برگردان از کردی: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور)
زیر لب آیت الکرسی می خواند، و به دور و برش فوت می کرد. اگر پای پیاده به جائی می رفت، قدمهایش را کند می کرد و اگر در حال رانندگی بود از سرعتش می کاست و اتومبیل را در دنده «یک»می گذاشت. یا اینکە در هر دو حالت می ایستاد. در این اوضاع و احوال چنان اطراف خود را می نگریست، که باور نمی کنم چیزی از دید چشمانش گم شود. من که به خودی خود دایم می ترسیدم، منی که جزو ترسوترین آدمهای روی زمین بودم، با شنیدن خواندن آیت الکرسی او و صدای فوت کردنهایش که در اوج بی رحمی بوی دهانش را به رویم می پاشیدند، بیشتر از هر زمان دیگری ترس در وجودم رخنه می کرد. ترسی مخوف، به حدی ترسناک که باعث می شد به کلی زندگیم را فراموش کنم. در این اوقات نە یاد مردن، بلکە بیشتر یاد درون قبر، جسد، خون، بدن لت و پار شده و موش کور می افتادم. بر این باورم که اتفاقات و حکایات حواشی مرگ از خود مردن خیلی ترسناکتراند.
دلم می خواست بهش بگویم دست از خواندن آیت الکرسی و فوت کردن بردارد. دلم می خواست بهش بگویم نە هواپیماهای جنگی، نە هلیکوپترها، نە گلوله و توپ و موشکها هیچ کدام نە کلمات آیت الکرسی را می شنوند، و نە فوت کردنهایش جلودارشان می شوند. هیچ فوتی قدرت مقابله با آن پرندگان آهنی را ندارد، و هیچ کلمەای قدرت مقابله با اراده چیزی که می خواهد بکشد را ندارد و نمی تواند وادار به تسلیم و عقب نشینی اش کند. اما سکوت می کردم و چیزی نمی گفتم. نه به این خاطر که می ترسیدم، و یا اینکە حرفهای خودم باور نداشتم؛ نە، بە این علت کە او خودش هم اینها را می دانست! می دانست روزانه دهها نفر، صدها و حتی هزاران نفر مانند او آیت الکرسی می خوانند و… باز مردم کشتە و زخمی می شوند. یک بار بدون آنکه چیزی بگویم، گفت: «این فوت کردن ها باعث آرامش درونیم می شود.” از چشمانش غم جانکاهی می بارید! از اینکە هیچ وقت خواسته ام را پیشش مطرح نکردەبودم، خوشحال بودم.
تابستانی بسیار گرم بود. و جنگ، باعث گرم تر شدنش هم شده بود. بدنهایمان بسیار عرق می کرد، و برای خشک کردنش تمام دستمالهای دنیا کفایت نمی کرد،… حتی تمامی سایەهای جهان هم قد استراحت ما را نمی داد. و همە چشمەها هم ناتوان از رفع تشنگی ما بودند. من کنار هر چشمه ای و زیر هر سایەای تلاشم این بود با بازکردن حرف و حدیثی که هیچ ارتباطی با جنگ نداشت، او را از خواندن آیت الکرسی و فوت کردنهایش دورکنم. اما تنها یک صدای دور و یا غرش هواپیمائی جنگی کافی بود تا او دوباره به یادش بیاید. نمی دانم کجا بودیم، و زیر کدامین سایه یا کنار کدامین چشمه که به خودم گفتم شاید بهترین چیز برای فراموش کردن جنگ، گفتگو در باره خود جنگ باشد!
باز مانند همیشه در راه بودیم. سایەسارها، جنگلها را انبوه تر می نمایاند. لایه لایه، روی کفشهایمان گردوغبار و خاک سالیان سال جادەها و کوره راهها انباشته شدەبود. کف پاهایمان مورمور می شد، و ساقها و ماهیچەهایمان بر اثر خستگی احساس ناخوشایندی می آفریدند. در آرزوی استراحت و خستگی درکردن، بار دیگر به کنار چشمه ای و سایەای رسیدیم. در حال و هوای خود رهایش کردم تا با یکی از آن هزاران دستمال عرق پشت گردن، زیر بغل و پشت گوشهایش را خشک کند، و از آب چشمەای که با سبزی جلبکها در هم آمیخته بود، چند جرعه ای بنوشد. بعدازظهر روزی از روزهای دل انگیز فصل تابستان بود. سایه قله غربی، رنگ سبز جلبکهای درون چشمه را غلیظ تر و پر رنگتر می کرد. من که بیزار از آیت الکرسی خواندن و فوت کردن هایش بودم، قبل از اینکه او شروع کند در کنار چشمه روی سنگی نشستم و دستهایم را روی زانوهایم به هم قفل کردم. و از روی شانەهایش پرندەای را نظارەگر بودم که در جائی میان جنگل پشت سر او از نظر ناپدید می شد. آنگاه برایش از جنگها، تمامی جنگهای تاریخی، از جنگهائی که من خوانده و شنیده بودم و در افکارم مانده بودند، گفتم. از زمانهای بسیار قدیم تا زمان حال. از آن زمانی که انسان عورت خویش را با برگ می پوشاند، و با سلاحهای چون تیروکمان، قمه و شمشیر به جنگ هم می رفتند و همدیگر را می کشتند، و حال کە با تفنگ، هواپیمای جنگی و بمب همدیگر را لت و پار می کنند. در باره یتیمان، در باره انسانهای تنهاشده و معیوبان. از سالیانی گفتم که پنجرەها، انتظار را به فراموشی سپرده بودند. از هزاران ساله سایەسارها و چشمەهائی که توان سیراب کردن انسانها و بخشیدن استراحت بە تن خستە را نداشتند. از انسانهای شیردل و شجاع تا انسانهای ترسوئی که هدفشان مهمتر از خون بود، گفتم. ابتدا، حواسش جای دیگری بود، و نگاهش روی سیما و چشمان من مانند ماهی درون آب لیز می خورد، اما کم کم هوش و حواسش را جمع کرد و برای اولین بار بعد از گذشت سالیان مرا بخوبی دید. من هم برای اولین بار بعد از مدتهای مدید رنگ چشمانش را خواندم… قهوهای روشن که گاهی سفیدی آن انعکاس سبز جنگل را در خود داشت. من با دلگرمی و اطمینان بیشتر به بازگوکردن داستانهایم ادامه دادم… داستانهای خیالی و حقیقی.
نظرم به بار نشستەبود.
ناگهان، در جائی در آن دوردستها صدای شلیک گلوله و صدای موشک و هواپیماهای جنگی به گوش رسید. من که بازگوکردن جنگهای گذشته را به اتمام رسانده بودم، از ترس اینکه مبادا بار دیگر صداهای دوردست را بشنود، و آیت الکرسی و فوت کردنهایش دوبارە شروع شوند، مجبور شدم از جنگهائی کنونی و جنگهائی که قرار بود در آینده هم روی بدهند، بگویم. از جنگ افزارها و تسلیحات عجیب و غریب. از کشته شدن انسانهائی که جسدشان بە کلی ناپدید می شود. از کودکان یتیمی که خبرنداشتند یتیم شدەاند. از انسانهائی که تنها شده و می شوند، و از انسانهای فلج و ناقص العضو، کسانی که بر روی صفحات تلویزیون و کامپیوترهایشان ناقص العضوی و تنهایی خود را بازی می کردند. از سالیانی گفتم که پنجره اتاقها آنقدر بلند بودند کە دیگر حوصله و اشتیاقی به دیدن راههای دور وجود نداشت. از هزاران ساله سایەسارها و چشمەهائی گفتم که انسانها مشتاق نبودند زیر آنها استراحت و از آب چشمەها بنوشند.
و او چنان با دقت در حال گوش دادن به سخنانم بود، کە متوجه صداهائی نبود که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شدند.
او غرق در تاریخ، غرق در زمان حال و آینده به انسانها می اندیشید؛ و من هم غرق در حادثەای که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر می شد. غرق در جنگ، شروع کردم به آیت الکرسی خواندن و فوت کردن به دوروبر خودم!
برگردان: ماجد فاتحی
نویسندە: فرخ نعمت پور
منبع: مجموعە داستان “همراه با زمزمه برگها“.
دیدن داستان به زبان اصلی: ئایەتەلکورسی
دیدگاهتان را بنویسید